Eranshahr

View Original

تنبل پای درخت زردآلو

افزوده شده به کوشش: سولماز ا.

شهر یا استان یا منطقه: اصفهان

منبع یا راوی: امیرقلی امینی

کتاب مرجع: سی افسانه از افسانه های محلی اصفهان - ص ۱۶

صفحه: ۱۵۳ - ۱۶۶

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: تنبل پای درخت زردآلو

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: پیرزن

قصه «تنبل پای درخت زردآلو» را به طور کامل و بدون دخل و تصرف در نثر و زبان آن می آوریم تا خوانندگان نمونه ای از گویش و زبان عامیانه را ملاحظه کنند. از این قصه روایت های مختلفی در دست است که هر کدام در جای خود نوشته شده یا می شود. زیرنویس های این روایت از متن اصلی گرفته شده است.

یک مردی بود خیلی تنبل بود. شبنده روز (شبانه روز) از زیر درخت زردآلو خوابیده بود. از تنبلی هرگز دستش را دراز نمی کرد که زردآلو بچیند. دهنش را باز می کرد تا یک وقتی، یک زردآلو بیفتد تو دهنش. مادرش شنبده روز (یا: شبونه روز) بهش التماس می کرد که بیا برای رضای خدا برو پشت یک کار و کاسبی. باری به قدری اصرار کرد تا وقتی که پسر راضی شد و گفت: «سرمایه بده تا بروم کاسبی بکنم.» مادر یک تمن بهش داد. یک تمن را برداشت و رفت تموم کرد. یک قرون ازش (از او) موند، وقتی که می خواست بیاد خونه یک بچه گربه خرید، وقتی که اومد خونه و مادرش ازش پرسید یک تمن را چیکار کردی گفت: «رفتم این گربه را خریدم.» زن بیچاره بنا کرد به خودش را زدن. امروز گذشت تا هفته دیگه (دیگر) باز اومد التماس کرد که مادر بیا برو پشت کاسبی. گفت: «سرمایه ام بده تا برم.» باز یک تمن بهش داد. رفت هشت قرونش را تموم کرد، دو قرونشم داد یک جفت کفتر (کبوتر) خرید. وقتی که اومد مادرش گفت یک تمن را چیکار کردی، گفت: «دادم این دو کفتر را خریدم.» مادره باز بنا کرد به خودش را زدن. گذشت تا هفته دیگه باز اومد پیش پسرش به عز (عجز) و التماس کردن. گفت: «سرمایه ام بده تا برم کاسبی.» باز یک تمن دیگرش داد. رفت هفت قرونش را خرج کرد وقتی که اومد بیاد خونه دید یک گاوصندوق بزرگی دست مردی است. گفت: «عامو این صندوق را چند می فروشی؟» گفت: «سه قرون.» سه قرون را داد. گاوصندوق را خرید و اومد خونشون. مادرش گفت: «مادر امروز یک تمنت را چیکار کردی؟» گفت: «دادم این گاوصندوق را خریدم.» مادره خیلی خوشحال شد. اونوقت پسرش گفت: «چایم بده بخورم شامم هم بده بخورم تا از خستگی که در اومدم در صندوق را واکونم.» شامش را خورد، چایشم خورد و به مادرش گفت: «حالا بیا برویم تا در صندوق را باز کونیم.» مادرش خوشحال کونون (خوشحالی کنان) با پسرش رفتند سر صندوق؛ وقتی که صندوق را را کردند دیدند مار بسیار بزرگی توی صندوق است. اونوقت مادره بنا کرد تو سر پسرش زدن که من از کاسبی تو گذشتم. همین الان صندوق را بردار و از خونه برو بیرون. وقتی که پسره صندوق را برداشت و رفت تو کوچه گذاشت روی زمین و بخودش گفت بیزار (بگذار) یک دفعه دیگه در صندوق را واکونم بی بینم چی چی توی صندوق است. وقتی در صندوق را وا کرد دید دختری مثل ماه شب چارده توی صندوق است. گفت: «ای دختر تو که مار بودی، پس چه طور شد که به این صورت اومدی؟» گفت: «من دختر حضرت سلیمونم، دیو من را طلسم کرده بود به شکل مار، و تو در صندوق را باز کردی طلسم من شیکست. تو من را با همین گاو صندوق می بری پیش پدرم حضرت سلیمون، هرچی که بتو خواست بدد (بدهد) قبول نكون و بوگو من مهر زیر زبونتون را می خواهم.» پسر گفت چشم و دختر را با همون گاو صندوق بلند کرد و برد پیش حضرت سلیمون. در صندوق را که وا کرد، بعد از هفت سال که چشمش بدخترش افتاد، غش کرد. وقتی که هوش اومد هر چی خواست به پسر بدد (بدهد) قبول نکرد. گفت: «به غیر از مهر زیر زبون شوما چیزی دیگه نمی خوام.» حضرت سلیمون ناچار مهر زبونش را داد به پسر و گفت: «هر حاجتی داری وضو می گیری و مهر را میزا (بگذار) زیر زبونت. دو رکعت نماز می خونی و می گوئی: «خدایا به حق حضرت سلیمون فلون خواهش من را به من بده.»» پسر مهر را خوشحال کنون برداشت و رفت.**********مقدمه این افسانه را تا جایی که در فوق نوشتیم، یعنی تا وقتی که مهر حضرت سلیمان بدست تنبل می رسد به طریق دیگری نیز نقل می کنند و ازین قسمت به بعد داستان یکسان میشود. برای تکمیل افاده موضوع ذیلاً مقدمه دیگر را هم نقل می کنیم. تاجری بود پسری داشت. وقتی که مرد پسر اومد پیش مادرش و گفت: «حالا چیکار کونیم؟» گفت: «پدر تو چارصد تمن پیش من ذخیره داشته. او را بگیر و برو در حجره را واکون.» پسر صد تمن از مادرش گرفت و رفت که برود و در حجره را وا کوند، دید بقالی دارد گربه ای را می زند. پسر گفت: «گناه دارد چرا این طورش می کنی؟» بقال گفت: «این گربه به اندازه صد تمن از من چیز خورده است، می خوام بزنمش تا بمیرد.» پسر گفت: «این صد تمن را از من بگیر و ولش کون تا من ببرمش. بقال صد تمن را گرفت و گربه را داد به پسر. پسر گربه را برداشت اومد رو به منزلش. مادرش دید طولی نکشید که پسرش در زد. گفت: «ننه چرا این قدر زود اومدی؟» گفت: «رفتم دیدم این گربه را بقالی می زند، دلم سوخت صد تمن را دادم گربه را گرفتم.» باز فردا که شد صد تمن از ننه اش گرفت و برد که در حجره را واکوند. باز هم دید قصابی دارد به قصد کشتن سگی را می زند. گفت: «چرا این طورش می کونی؟» گفت: «به اندازه صد تمن گوشتهای من را خورده.» گفت: «بیا این صد تمن را بیگیر و ولش کون تا من ببرمش.» سگ را گرفت و خیلی نوازشش کرد و آوردش رو به خونه. باز ننه اش دید طولی نکشید که پسرش برگشت و در زد. گفت: «خاک به سرم ننه باز که تو نرفته اومدی؟» در را که وا کرد دید یک سگ بغل پسرش است و او را می بوسد. مادره گفت: «صد تمن کو؟» گفت: «ننه این سگ را می خواستند بکشند، من هم صد تمن را دادم و آزادش کردم.» باز فردا که شد صد تمن از مادرش گرفت و به او قول داد که دیگه امروز برود در حجره را وا کوند. وقتی اومد تو بازار دید یک کفتر خیلی قشنگ در دست یک نفر است. پسر گفت: «این کفتر را به من می فروشی؟» صاحبش گفت: «نه به درد تو نمی خورد.» گفت: «صد تمن می دهم بدهش به من.» مرتیکه (مردکه-مردک) صد تمن را گرفت و کفتر را داد به او. باز طولی نکشید که ننه اش دید پسرش یک کفتر دستش است و میاد توی خونه. گفت: «ننه خاک تو سرم، امروز هم که رفتیصد تمن را دادی و یک کفتر اسدی (استدی-گرفتی)؟؟» گفت: «ننه چیکار کونم او را خیلی دوست داشتم، اسدمش (بكسر الف و سین و فتح دال گرفتمش)، خدا کریم است (این جمله یکی از امثال سایر و معروف عوام است که شرح آن در کتاب داستانهای امثال ضبط شده است.). فردا که شد به ننه اش قول داد که امروز اگر صد تمن آخرش را بهش بدهد حتماً می رود و حجره را وامی کوند. وقتی اومد تو کوچه که برود، دید مردی صندوقی روی شونش است (شانه اش است). گفت: «ای مرد، این صندوق را چند می دی؟ (به چه مبلغی می دهی)» گفت: «این صندوق به درد تو نمی خورد.» پسر گفت: «من صد تمنت می دهم این صندوق را بده به من.» قبول کرد و صندوق را بهش داد و آورد به خونه. ننه اش دید امروز پسرش دارد یک صندوق میارد. همینکه وارد خونه شد به ننه اش گفت: «این صندوق اینجا باشد تا من می روم و برگردم.» وقتی پسره از خونه بیرون رفت مادره رفت کلید انداخت به صندوق و درش را واکرد. دید خدا برکت بدهد، مار خیلی بزرگی توش خوابیده است. ترسید و در صندوق را گذاشت و رفت بیرون. وقتی که پسرش اومد بهش گفت: «خاک به سرت، امروز دیگه رفتی برایم مار آوردی.» پسر به گریه افتاد و صندوق را برداشت که ببرد بیرون دور بیندازد. همینکه برد تو کوچه و به جایی رسید که اون را بگذارد و برگردد، بفکر افتاد که در صندوق را باز کوند، بلکه مار بخودی خود بیباید بیرون، و صندوق را لااقل ببرد که یک چیزی از صد تمن گیرش اومده باشد. وقتی که در صندوق را وا کرد مار عجیب و غریبی اومد جلو پاش خوابید. پسر از هر طرفی که می خواست برود ماره باز میمد (می آمد)، جلو اومد گفت: «تو را به اون کسیکه من و تو را خلق کرده از من بگذر من بروم به کار و زندگی ام برسم!» یک دفعه دید پوست مار شیکافته شد و کاکا سیاهی اومد بیرون. کاکا گفت: «جوون من را می بری دم خونه فلون تاجر، و می گوئی این کاکا فرار کرده و آوردمش. اگر بتو گفتند از ما چه می خوای بوگو، همون دونه ای (دانه ای) که حضرت سلیمون به پیغمبر داد و شوما زیر زبونتون می گذارید و نماز می خونید.» پسر هم این کار را کرد اما تاجر اول بار خشمگین شد، ولی بعد دلش سوخت و دونه را داد پسر. تاجر گفت: «حالا که دونه را بهت دادم بگذار سرش را هم بتو بوگووم: هر وقت هر حاجتی به درگاه خدا داری، این دونه را زیر زبونت می گذاری، و دو رکعت نماز حاجت می خونی و می گوئی: خدایا به حق حضرت سلیمون که این حاجت من را برآور.» پسر خوشحالی کونون مهر را برداشت و رفت. *******                                                                از اینجا به بعد دامنه افسانه ما در هر دو نقل تقریباً یکسان می شود و اختلاف زیادی با یکدیگر ندارند. تاجر زاده وقتی داشت میمد رو به خونه دید دسته یه زا (یک قدری) خاکیستر ریخته اند و نیشسته اند روش. پسر گفت: «چرا اینجا نشسته اید؟» گفتند: «پادشاه دختری دارد که خیلی قشنگه و هر چند روز یکبار از اینجا عبور می کوند، ما نیشسته ایم اون را ببینیم.» پسر تاجر هم یک خورده (یک خرده-یک کمی) خاکیستر (خاکیستر و خاکستر هر دو تلفظ می شود) ریخت و نشست پهلوی اونها. وقتی دختر اومد برود از اونجا، تاجر زاده او را دید و یک دل نه، صد دل عاشقش شد. اومد رو به خونش و رفت پیش ننه اش و گفت: «میباد بروی و دختری پادشاه را حتماً برای من بگیری.» گفت: «ننه،مگر دیوونه شده ای که این حرفها را می زنی؟ ما كوجا و دختر پادشاه کوجا؟» پسر گفت: «باشد، بتوچه (به تو چه گذشته- ترا چه گذشته) حتماً می باید بروی و اون را برای من بگیری.» مادره بلند شد و به پسرش گفت: «خیلی خوب حالا می روم»، و به جای اینکه برود خونه پادشاه رفت خونه همسایه و به زن همسایه گفت: «خواهر جونم، دخیلت فکری برای پسرم بوکون، انگار می گویی دیوونه شده، دختری پادشاه را از من می خواد.» گفت: «این چاره دارد، امروز تا عصر اینجا می مونی، عصر که می شه (می شود) می روی و می گویی رفتم پیش پادشاه، گفت: «بسیار خوب، اگر پسرت دختر من را می خواد میباس (می بایست) یک قطار شتر مروارید که دونه هاش قدی (به اندازه) یک تخم مرغ باشد برای دختر من بیاورد تا دخترم را بهش بدهم.» آن وقت چون می بیند همچه کاری انجومش (انجامش) امکون (امکان) ندارد منصرف می شِد. »گفت: «خوب گفتی»، و رفت پیش پسرش و گفت: «ننه رفتم پادشاه را دیدم، برای دخترشم (دخترش هم) دلالگی کردم قبول کرد، اما بهشرط اینکه یک قطار شتر مروارید که هر دونه قدی یک تخم مرغ باشد براش ببری.» گفت: «خیلی خوب، اینکه نقل ندارد.» شب که مادرش خوابید رفت بالا پشتبوم، دونه را گذاشت زیر زبونش و گفت: «الهی به حقّ حضرت سلیمون که این دونه را به حضرت پیغمبر داد، فردا صبح یک قطار شتر مروارید که هر دونش قدی یک تخم مرغ باشد برای من حاضر بشد.» فردا صبح که شد مادر دید در می زنند. وقتی رفت پشت در گفتند: «یک قطار شتر مروارید به اسم پسرتان اومدس بیاد بگیرد (آمده است بیاید بگیرد).» مادره خوشحالی کونون رفت پیش پسرش و گفت: «ننه انگار (تصور، گمان) می گویی خدا قطار شتر مرواری را رسوندس (رسانده است) برو دم در ببین چه خبره.» پسر رفت دید یک قطار شتر که پری بارش (پر از بارش) مرواری است براش آورده اند. او خوشحالی کنون اومد تو خونه و گفت: «ننه یالا یالا (یا اللّه، یا اللّه) بلند شو، برو به پادشاه بوگو اینم (اینهم) قطار شتر مروارید، حالا دیگه دختره را بده.» مادرش گفت: «خوب حالا می روم»، و بلند شد باز رفت خونه همسایه گفت: «خواهر جون، خاک بر سرم دیدی دوروغی گفتم اما پسر قطار شتر را حاضر کرد، حالا دیگه چیکار کونم؟» همسایه گفت: «این که غصه ندارد، حالا می ریم خونه پادشاه.» بلند شد، با هم رفتند قصر سلطان بعد از هزار زحمت خودشون را به پادشاه رسوندند و حال و تفصیل را گفتند پادشاه هم دست بر قضا (بر حسب اتفاق) گفت: «بسیار خوب، من دخترم را میدم بشرطی که یک قطار شتر مروارید برایش بیاریند (بیاورید).» گفتند: «به چشم»، و بلند شدند و مرخصی گرفتند و رفتند. همینکه به خونه رسیدند، قطار شتر را فرستادند. پادشاه وقتی دید قطار شتر را آوردند متعجّب شد و گفت: «بریند (بروید) به مادر پسر بگویید بیاد.» وقتی که اومد پادشاه فرستاد پیش ملکه که مادر دختر بود و گفت شما هم یک چیزی خواهش کونید که این پسر نتوند (نتواند) بیارد. ملکه هم گفت: «میباد (می باید) قصری مقابل قصر پادشاه بسازیند که یک خشتش طلا باشد یکیش نقره تا دخترم را بدم.» مادره گفت: «بسیار خوب»، و رفت مطلب را به پسرش گفت. پسر گفت اینم نقلی ندارد. امشب که شد دوباره دو رکعت نماز خوند و اون دونه را گذاش زير زبونش و گفت: «به حقی این دونه که حضرت سلیمون داد به حضرت پیغمبر که فردا مقابل قصر پادشاه قصری برام ساختهشِد که یک خشتش از طلا باشد یکیش از نقره.» فردا صبح پادشاه توی قصرش نیشسته بود که یکهو ناغافل (اصطلاحی است که به جای «غفلة» استعمال می کنند. و «یک هو» (بعضم ه) بمعنی «یکدفعه» و «ناگهان» است) دید که همون قصری که زنش از تاجرزاده خواسته بود روبروی قصرش حاضر شده است. پادشاه متحیّر شد. فرستاد پیش دخترش وگفت: «این دفعه تو یک خواهش بوکون که نتونند بیارند.» دختر فرستاد پیش مادر پسر و گفت: «اگر من را می خوایند بگیریند میباد یک جفت کفش جواهر نشون برام بیاریند که هیشکس تو دنیا نظیرش را نداشته باشد.» مادر گفت: «بسیار خوب میاریم»، و رفت و تفصیل حال را برای پسرش گفت، پسر باز همون جور دو رکعت نمازه را خوند و کفشش را خواست فردا صبح در زدند و کفش را براش آوردند، اونم (او هم) فرستاد برای دختری پادشاه.پادشاه دید هر چه خواست آوردند و چون قول هم داده بود فرستاد پیش پسر، او را آوردند و شهر را آئین بستند و پسر و دختر را با کوس و کرنا و بکوب عروسی کردند.یک روز دختر دم قصر وایستاده (ایستاده) بود دید یک تا کفشش را قلاغ (کلاغ) برد. اومد پیش پسر و گفت: «کفش من را قلاغ برد. میباس او را برام بیاری.» گفت: «بسیار خوب برات حاضر می کونم.»از اینجا بشنوید که پسر یک پادشاهی دیگه رفته بود به شیکار (یا شیکال)، اومد دم جوب که اسبش را آب بدد، دید یک کفش جواهر نشون افتاده است تو جوب. اون را ورداشت و رفت تو خونه پیش مادرش، و گریه کونون به مادرش گفت: «من صاحب این کفش را می خوام، میباد اون را پیدا کونید و برام بگیرید.» مادرش رفت پیش پادشاه و گفت پسرت همچه حرفی می زند. پادشاه امر کرد چند نفر پیرزن پر فند (بسیار مکر، بسیار فن) به اطراف شهرها برند و صاحب اون کفش را پیدا کونند. پیرزنها هر کدوم از یک طرف رفتند. یکی از اونها رسید به شهر همون پادشاه. از اتفاق رفت دم خونه همون دختر. از ظاهر احوال فهمید که تا کفش (لنگه کفش) مال صاحب همین قصر است. در زد و گفت: «من غریبم. حالام (حالا هم) غوروب (غروب) است و راه به جایی ندارم. به دخترپادشاه بوگووند اجازه بدد من بیام و دو رکعت نماز تو قصرش بخونم.» دختر اجازه داد. پیرزن اومد. همینکه نمازش را خوند و دید نوکرها گفتند دیگه حالا بيا برو، بنا كرد التماس کردن که حالا دیگر شب است من کوجا می تونم برم. بیزارید (بگذارید) یک شبی من همین جا بخوابم. دختر دلش به حال او سوخت و گفت: «بزارید (یا: بیزارید) باشد. پیرزن موند (ماند) و همینکه اومد تو اتاق دختر دید تای همون کفشی که دیده بود توی طاقچه اتاق همین دختر است. گفت: «ننه جون تا کفشت کو؟» گفت: «ننه جون، یک روز نیشسته بودم دم قصر قلاغی آمد و او را به نکش گرفت و برد.» پیرزن به هر حقه ای بود سه شب اونجا وایساد و زیر دختر نیشست تا فهمید دختر پادشاه را اون جوون چیطوری (چگونه) گرفته. اونوقت به دختر گفت: «ننه جون چطور تا حالا سِر این کار را نفهمیدی که شوورت (شوهرت) چیطوری اون قطار شتر و این قصر به این قشنگی را حاضر کرده. لابد این کار سِری دارد. امشب که میاد بهش سخت می گیری و ازش (از او) می پرسی که اینارا (اینها) به چه وسیله فراهم کرده.»شب که شد دختر همون کار را کرد و با التماسی تموم از شوورش پرسید. هر چی شوور طفره رفت که بلکی (بلکه) دختر دست از سرش بردارد، ممکن نشد و بالاخره سِر دونه و تمومی شرح حال را از اول برای دختر گفت. فردا صبح که شوورش رفت پیرزن باز آمد تو اتاق دختر و او هم به نوبت خودش تمومی تفصیلی را که پسر برای دختر گفته بود فهمید و گفت: «ننه جون می خواستی دونه را از شوورت بیگیری.» گفت: «امشب ازش می گیرم.» شب که شد به شوورش دنبال کرد که میباس این دونه را نشونی من بدی (بدهی). پسر اول نهیبش زد و گفت: «دونه را می خواهی چه کونی؟» دختر بنا کرد گریه کردن. پسر دلش به حالش سوخت و دونه را داد به دختر. فردا صبح که شد باز پیرزن اومد به اتاق دختر و دختر دونه را نشون پیرزن داد. پیرزن گفت: «ننه جون این دونه قیمتیه،قایمش (پنهانش) کون که شوور نگیرد.» پیرزن تو اتاق بود که دختر دونه را قایم کرد و دید که اون را کجا گذاشت. اتفاق روزگار دختر خوابش برد. پیرزن رفت دونه را برداشت و همونجا تو قصری دختر دو رکعت نماز خوند و گفت: «به حق حضرت سلیمون که این دونه را به پیغمبر داد این قصر با این دختر بلند شِد (شود) و بِرد (برود) پای قصر پادشاه خودمون.» همینطور که دختر خواب بود قصر بلند شد و رفت به شهری اون پادشاه. پدر دختر ناگهون دید نه از دخترش اثری هست و نه از قصرش. فوری پسر را خواست و گفت: «یا دختری من را حاضر می کونی یا ترا خواهم کشت.» پسر چهل روزه مهلت خواست و پیش خودش گفت: «هیهات همون پیرزن دختر را گول زد و دونه را از او گرفت.» بعد اومد به خونه مادرش و به او گفت: «حالا چه بکنم؟» اون گربه و سگ و کفتر که اون روزها آزاد کرده بود و حرفهای او را که برا مادرش می زد می شنیدند، دلشون به حال او سوخت با هم گفتند: «رفیقون بیائین بریم ببینیم این دختر و قصر را کوجا برده اند.» دختر به اونها گفته بود تا چهل (یا: چل) روز دیگه بمن مهلت بدهید تا برای عروسی با پسر شو ما خودم را حاضر بوکونم. گربه به سگه گفت: «من می روم تو قصر دختر تا ببینم وضعیت از چه قرار است»، و وارد قصر شد. دید دختر نیشسته گریه می کوند. اومد پیش دختر، دختر گربه را بوسید و گفت: «ای گربه آیا تو هم مثل من غریبی؟ منم (من هم) گربه ای داشتم شبیه تو بود که اون را خیلی دوست می داشتم.» گربه اومد پیش سگه و کفتره و شرح حال خودش را با دختر گفت. سگه گفت: «خیلی خوب شد. حالا باشد تا ببینیم چیطور می شد و خدا خودش چه می خواد.» شب که شد گربهدید شام آوردند برای دختر پادشاه و پیرزنم شام خودش را برد تو یک اتاق دیگه، گربه رفت پشت در اتاق پیرزن دید یک بشقاب چلو گذاشته است میون اتاق و یک عده موش دور اونجا جمع شده اند و دارند پلوها را می خورند. پیرزنم رفت تو اتاق دیگه و خوابید. گربه در را که وا کرد موشا ترسیدند خواستند فرار کونند، گربه گفت: «نترسید و فرار هم نکونید. من حرفی دارم از شما بپرسم، اگر راستش را گفتید که شوما را نمی خورم، اگر دروغ گفتید تمومی شوما را خواهم خورد.» بعد رو بشاه موشها فرمون (فرمان) داد که هر چی موش است فوری حاضرشون کونند. رفتند همه موشها را حتی یک موش شلم (شل هم) که بود حاضر کردند. گربه از اونها پرسید: «اول بوگووند (بگوئید) علت اینکه پیرزن شام برای شوما میارد چی چی یه (چه چیزی است)؟» موشها گفتند: «ما راه به خزینهپادشاه پیدا کرده ایم و میایم شام می خوریم و می ریم از خزانه پادشاه اشرفی برای این پیرزن میاریم.» گفت: «بسیار خوب، یک سؤال دیگه هم دارم. یک دونه ای است که تو دستمال بسته (پارچه ای که در آن چیزی گذاشته و آنرا گره زده اند. در اصطلاح عوام و حتی خواص اصفهان به «دستمال بسته» معروف است) بوده است شوما ازین زن نبردیند (نبرده اید)؟» گفتند: «نه، اما یک کهنه بسته ای (همان دستمال بسته است) توی یکی از سوراخهای ما افتاده است این موش شل اون را آورده است، و تا اون کهنه خورد به پاش شل شد. ماها هم دیگه ترسیدیم که نزدیکی اون دستمال بریم. گربه گفت: «ولی حالا میباس بهر ترتیبی که شده برید اونرا بیارید.» موشها رفتند و کهنه بسته را آوردند. گربه هم اونرا به دنش (دهانش) گرفت و با موشها خداحافظی (یا: خدافسی) کرد و اومد تو اتاق دختر و رفت تو دومنی (توی دامن) او نیشست و کهنه بسته را انداخت جلوش. دختر وقتی که کهنه را باز کرد دید همون دونه خودشه. خیلی خیلی خوشحال شد چرا که امشب همون شبی بود که میباس عروسی دختر با پسر پادشاه این شهر بشه. دختر تا چند دقیقه پیش تمومی درهای دنیا را روی خودش بسته می دید. راه فرج دیگه ای براش باقی نمونده بود. تنها راه چاره ای که براش مونده بود اینبود که به درگاه خداوند پناهنده بشه. از تهی قلبش با خدای خودش بنای راز و نیاز را گذاشت و با چشمی گریون و دلی بریون (چشمی گریان و دلی بریان) نجات خودش را از درگاه خدای درموندگون (درماندگان) خواست. خدا هم که یار غریبون و پشت و پناه درموندگونه دعاش را مستجاب کرد و اون گربه وفادار را مأمور آوردن اون دونه کرد. القصه دختر به محضی که دونه تو دستش (توی دستش) اومد فوری بلند شد وضو گرفت و دو رکعت نماز حاجت خوند و گفت: «خدایا به حق این دونه که حضرت سلیمون به پیغمبر داده که من با این قصر و با این پیرزن برم سر جای خودم (بروم سر جای خودم).» ناگهون قصر بلند شد و با همون پیرزن به جای اول خودش گذاشته شد. پادشاه و شوور دختر خبردار شدند. به امر پادشاه، دوباره هفت شبنده روز شهر را آئین بستند و شادی کردند و روز هفتم پیرزن را در میدون وسط شهر حاضر کردند و بهش گفتند: «شمشیری برنده می خواهی یا اسبی دونده؟» گفت: «شمشیری برنده تو جونی (توی جان) دشمنتون بخورد، البته که اسبی دونده می خواهم.» فوراً گیسا (گیسهای، موهی سر) اون را بستند به دمب (دم) اسبی (یا: اسمی) تور (سرکش) و ولش (رهایش)کردند به طرف بیابون و دختر و پسر باز به مراد دل خودشون رسیدند. خدا همونطور که مرادی اونها را داد، مراد دل همه مسلمونونم (مسلمانان را هم) با مراد دل من و شوما بدد.