Eranshahr

View Original

تونگ تونگ تنها و شش تا لولو

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ت.

شهر یا استان یا منطقه: افسانه ترکمنی

منبع یا راوی: گردآوری و بازنویسی: عبدالصالح پاک

کتاب مرجع: چهل دروغ، ص 85، کتاب های بنفشه، موسسه انتشاراتی قدیانی، 1377

صفحه: 182-186

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: تونگ تونگ

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: شش تا لولو

پیام افسانه «تونگ تونگ تنها و شش تا لولو» تقبیح حسادت و زشت شمردن آن است. در این افسانه می بینیم که حسودها راه به جایی نمی برند و نیز پیام دیگر همان غلبه بر مشکلات در اثر تدبیر، تلاش و جست و جوست. این افسانه دارای درونمایه و مضمونی جذاب و غنی است و ترکمنی به شمار می آید.

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. در زمان های بسیار قدیم شش تا لولو بودند و یک "تونگ تونگ". شش تا لولو، روزی شش تا ارابه می ساختند، تونگ تونگ هم روزی یکی. شش تا لولو، ارابه هایی را که می ساختند می بردند و می فروختند؛ اما تونگ تونگ، ارابه هایش را نگه می داشت. تونگ تونگ بعد از بیست و چهار روز، بیست و چهار ارابه داشت؛ اما شش تا لولو، یک ارابه هم نداشتند. شش تا لولو به تونگ تونگ تنها حسودی کردند و شبانه تمام ارابه های او را آتش زدند. تونگ تونگ چون تنها بود و زورش به آن ها نمی رسید، با ناراحتی خاکستر ارابه هایش را جمع کرد و توی کیسه ای ریخت و کیسه را روی کولش انداخت و به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهری رسید و کیسه اش را کنار قصر پادشاه گذاشت و خودش کنار آن به استراحت پرداخت. از قضا دختر شاه آن جا که بسیار چاق بود آمد. روی کیسه خاکستر تونگ تونگ نشست. تونگ تونگ تا این وضع را دید، فریادی کشید و جیغ و دادی کرد و گفت: «وای کیسه من پر از چیزهای با ارزش بود، چیزهایی مثل طلا و جواهرا. تو روی آن نشستی و سنگینی تو باعث شد آن چیزها بشکند و خرد و خاکشیر شود.» شاه که نمی خواست سر و صدایی بلند شود به جای کیسه خاکستر، یک کیسه طلا به تونگ تونگ داد. تونگ تونگ هم با خوشحالی، کیسه طلا را گرفت و رفت و رفت تا به خانه اش رسید. شش تا لولو وقتی دیدند که تونگ تونگ با یک کیسه طلا برگشته است، رفتند جلو و از او پرسیدند: «طلاها را از کجا گرفتی؟» تونگ تونگ گفت: «در شهری بسیار دور مردمانی زندگی می کنند که هر کیسه خاکستر را با یک کیسه طلا، عوض می کنندا.» شش تا لولو دست به کار شدند و شبانه روز کار کردند و هر کدام بیست و چهار تا ارابه ساختند. بعد ارابه ها را آتش زدند و خاکسترش را توی کیسه ای ریختند و به راه افتادند. رفتند و رفتند و رفتند تا به شهری که تونگ تونگ گفته بود، رسیدند و شروع کردند به داد زدن: «آهای خاکستر می فروشیم! آهای خاکستر را با طلا عوض می کنیم!» مردم شهر با شنیدن صدای آن ها بر سرشان ریختند و تا توانستند آن ها را زدند و گفتند: «ما را مسخره کرده اید، مگر آدم عاقل خاکستر را با طلا عوض می کند؟! مگر آدم عاقل، خاکستر می فروشد؟!» شش تا لولو که فهمیدند از تونگ تونگ تنها رو دست خورده اند؛ با ناراحتی تمام برگشتند و تونگ تونگ را به زیر کتک گرفتند. در حین کتک کاری، تکه ای از چوب به سر مادر پیر تونگ تونگ خورد و پیرزن درجا مرد! تونگ تونگ با ناراحتی تمام مادرش را برداشت و روی الاغش گذاشت. گریان و نالان به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به مزرعه ای رسید. چون خیلی خسته شده بود دراز کشید و زود به خواب عمیقی فرو رفت.الاغ، آرام آرام با مادر تونگ تونگ که به پشتش بسته شده بود، برای چریدن علف تازه به مزرعه ای وارد شد و شروع کرد به خوردن بوته گندم ها. صاحب مزرعه آمد و با چوب شروع کرد به زدن الاغ و مادر تونگ تونگ. تونگ تونگ که با فریادهای صاحب مزرعه بیدار شده بود، شروع به داد و بیداد کرد و با گریه گفت: «مادرم برای من بسیار با ارزش و عزیز بود، چرا او را کتک زدی و سرش را خونین و مالین کردی؟» صاحب مزرعه که خیلی ترسیده بود و فکر می کرد مادر تونگ تونگ با ضربه چوب او کشته شده است، گفت: «ناراحت نشو، در عوض، من دخترم را به عقد تو در می آورم.» تونگ تونگ بعد از کفن و دفن مادرش با دختر آن مرد ازدواج کرد و با گوسفندان و طلاهایی که مرد به او داده بود به همراه زنش به خانه برگشت. شش تا لولو که دیدند تونگ تونگ ازدواج کرده و برگشته است، رفتند و از او پرسیدند: کجا رفته بودی؟ کی ازدواج کردی؟ چطوری ازدواج کردی؟ تونگ تونگ جواب داد در شهری بسیار دور مردمانی زندگی می کنند که مرده را می گیرند و به جایش زن می دهند. شش تا لولو معطل نکردند؛ فوری رفتند با چوب به سر مادر پیرشان زدند و او را کشتند و روی الاغ سوار کردند و رفتند و رفتند و رفتند تا رسیدند به شهری که تونگ تونگ، نشانی آن را داده بود. شش تا لولو شروع کردند به داد زدن: «آهای ..... مرده می فروشیم، مرده می فروشیم!» مردم شهر ریختند روی سر شش تا لولو و تا می شد کتکشان زدند و گفتند: «ه ما را مسخره میکنیدا، مگر کسی مرده را می خرد؟» شش تا لولو با ناراحتی برگشتند به خانه شان و دیدند که تونگ تونگ گوسفندانش را در صحرا ول کرده و برای خود نی می زند. تونگ تونگ را گرفتند و بردند توی رودخانه انداختند. تونگ تونگ که شناگر ماهری بود، زیرآبی شنا کرد و از طرف دیگر رودخانه بیرون آمد. اتفاقاً در همان وقت چوپانی در حال غرق شدن بود. تونگ تونگ فوری به آب زد و چوپان را نجات داد. چوپان برای قدردانی از تونگ تونگ، گوسفندانش را به او داد. تونگ تونگ با گوسفندهای زیادی به خانه اش برگشت. شش تا لولو که دیدند تونگ تونگ نه تنها غرق نشده بلکه با کلی گوسفند هم برگشته است، از او سؤال کردند: «این همه گوسفند را از کجا گرفتی؟!» تونگ تونگ گفت: «اگر خودتان را بیندازید به رودخانه و زیر آب بروید و هر عددی را تکرار کنید، به همان اندازه گوسفند به شما می دهند!» و بعد ادامه داد: «باید یکی یکی به داخل آن بروید و عددی را تکرار کنید.» شش تا لولو دویدند به طرف رودخانه، برادر اولی جلو آمد. تونگ تونگ پرسید: «چند تا گوسفند می خواهی؟» او گفت: «چهل تا» «بیست و پنج دقیقه زیر آب بمان و تکرار کن چهل چهل.» برادر اولی رفت و دومیا آمد و گفت: «من صد» تونگ تونگ گفت: «تو هم برو زیر آب و ده دقیقه بمان و بگو: صد، صدا» بعد سومی، چهارمی، پنجمی و ششمی، همگی پشت سرهم آمدند و سومی دویست تا گوسفند؛ چهارمی، سیصد تا گوسفند؛ پنجمی، چهار صد تا و ششمی هزار تا گوسفند خواستند و رفتند زیر آب و هرگز از آب بیرون نیامدند. پس از آن تونگ تونگ به همراه زنش سال های سال به خوبی و خوشی زندگی کرد.