Eranshahr

View Original

حاتم و طایی

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: ?

منبع یا راوی: هوشنگ فراهانی ولاشجردی

کتاب مرجع: از روی متن چاپ نشده (افسانه های فراهان)

صفحه: 29-40

موجود افسانه‌ای: دختری که دنبه زایید - گل و صنوبر سخنگو - سیمرغ

نام قهرمان: حاتم و طایی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

از آن جا که در جوامع روستایی داشتن پسر، کمک بزرگی به اقتصاد خانواده بوده است مردم از تولد پسر خوشحال می شده اند برای جبران نداشتن پسر در خانواده در بسیاری از افسانه ها دختران برای نشان دادن تواناییهای خود به کارهای شگفتی دست می زنند تا برابری و قدرت خود را در برابر پسران اثبات کنند و این البته برای خانواده هایی که صاحب دختر بوده اند امیدوار کننده و تسکین دهنده بوده است. در روایت ولاشجردی این نوع افسانه دختر یک پیرمرد فقیر دست به چنان فعالیتی می زند و به چنان ثرونی می رسد که حتی خاتم که نماد ثروتمندترین و بخشنده ترین افراد روزگار است در برابرش سر تسلیم فرود می آورد. این متن از روی دست نوشته افسانه های فراهانی (ولاشجردی) آورده شده است. به نظر می آید این روایت در قسمت (مرد زیندوز) و مردی که (خشک زار) را آب می دهد ناقص باشد.

پیرمرد فقیری بود که یک دختر داشت بوته های خار را میکند و می فروخت و همراه دخترش زندگانی میکرد یک روز دختر به پدرش گفت: بابا می توانی امروز کمی بیشتر بوته بکنی؟ پدر به صحرا رفت و تلاش بیشتری کرد و بوته های بیشتری را جمع کرد و آورد فروخت و دو قران بیشتر عایدش شد. دختر گفت حالا برو این دو قرآن را بده گندم و فلفل زردچوبه و گوشت بخر پیرمرد رفت و آنچه دختر گفته بود خرید آورد و دختر هفت هشت کاسه حلیم درست کرد و داد به پدرش و گفت دیگر نمیخواهد به صحرا بروی به بازار برو و هر کدام از این کاسه های حلیم را بفروش یک قران پیرمرد برد کاسه های حلیم را فروخت فردا دختر ده کاسه حلیم درست کرد. روز بعد بیست کاسه کرد بعد سی کاسه درست کرد. کم کم سرمایه شان بیشتر شد روزی دختر گفت بابا برو و دکانی در بازار کرایه کن پیرمرد رفت و دکانی کرایه کرد دختر یک دست لباس پسرانه پوشید و گیسوهایش را جمع کرد و کلاهی به سرش کشید و به شکل پسر در آمد و همراه پیرمرد حلیم درست میکرد و میفروختند و شب به خانه بر می گشتند. مدتی حلیم فروشی کردند. یک روز پسر جوانی آمد و کاسه ای حلیم گرفت و خورد و رفت آن سوتر نشست. پیرمرد و دخترش حلیم ها را فروختند و دیگر موقع رفتن شد. پیرمرد به پسر جوان گفت بابا اگر کاری نداری بلند شو برو میخواهیم در دکان را ببندیم، پسر گفت بیا و این دخترت را عقد کن و بده به من و پولی از من بگیر و برای خودت بخور و شکر خداکن پیرمرد گفت این که دختر نیست این پسر است. پسر گفت: من که میدانم تو که میدانی و خدا هم که میداند این دختر است و خودش را به این شکل در آورده بالاخره آنقدر گفت تا پیرمرد قانع شد و پولی از مرد جوان گرفت و دخترش را عقد کرد و داد به آن پسر. پسر هم دست دختر را گرفت و رفت خانه شان شام درست کردند موقعی که می خواستند غذا بخورند یک ظرف غذا داد به دست زنش و گفت این را ببر بگذار توی آن اتاق. یک انتر داشتند که توی آن اتاق بود همین که دختر رفت توی اتاق پسر در را به روی دختر و انتری که تو اتاق بود بست. بعد از مدتی رفت و دختر را بیرون آورد. بعد از چند ماه دختر یک تکه دنبه زایید. پسر مقدار زیادی برنج پخت و آمد توی شهر گفت: مردم امشب نذری داریم بفرمایید. شش هفت تا اتاق جمعیت پر شد. برنج را میکشید و می برد می گذاشت وسط سفره و میگفت تا من نگفته ام کسی حق غذا خوردن ندارد. بعد رفت و دنبه ای را که زنش زاییده بود آب کرد و ریخت روی برنج مردم بیچاره هم نمی دانستند این مرد میخواهد چه کلاهی به سرشان بگذارد. همه که آماده شدند جلوی در اتاق ایستاد و گفت بخورید هر کس لقمه را به دهانش میبرد میگفت آی سوختم سوختم.... و آتش میگرفت و مرد در اتاق را می بست. بعد اتاق دیگر و بالاخره در تمام اتاقها را بست. همه مردم سوختند و هر کدام شدند یک تکه شمش طلا آخر سر به دختر گفت شام بکشیم و خودمان بخوریم. پسر به مطبخ رفت دختر هم از پشت سرش رفت و به تماشای او ایستاد و دید که از دنبه ای که آب کرده بود ریخت توی یکی از بشقابها و بشقاب دیگر را برنج ساده کشید و رویش روغن نریخت شام را آورد و همین که خواستند بخورند دختر گفت میشنوی؟ دارند در خانه را میزنند مرد گفت نه نمیشنوم زن گفت حالا پایت که درد نمی آید برو ببین کیه؟ همین که رفت دختر سینی را چرخاند و جای بشقابها را عوض کرد. آنکه جلوی دختر بود جلو پسر و آنکه جلو او بود آمد جلوی دختر پسر برگشت و گفت: هیچکس نبود و از آنجایی که خاطر جمع بود که این بشقاب بشقاب خودش است شروع کرد به خوردن و همین که لقمه را به دهانش گذاشت فریاد زد: آی سوختم.... سوختم. دختر گفت: به جهنم که سوختی دختر بلند شد در خانه را بست و آمد دید که این شده یک تکه شمش طلا و به زمین افتاده به خانه پدرش رفت و داستان را برای پدرش گفت صبح که شد به پدرش گفت به بازار برو و یک دسته زرگر با خودت بیاور پیرمرد رفت و چند تا زرگر با خودش آورد. به زرگرها گفتند تمام این شمشهای طلا را به شکل ظرف و ظروف در بیاورید. زرگرها هم شمشهای طلا را به شکل کاسه و بشقاب و قاشق و این طور چیزها در آورند. یک روز درویشی آمد و شروع کرد به خواندن دختر آمد جلوی در و گفت: گل مولا بفرما درویش رفت و در اتاق نشست برایش غذا آوردند. دید همه ظرفهایش از طلاست غذایش را خورد اما کسی نیامد ظرفهایش را جمع کند. ظرفها را جمع کرد و به روی طاقچه گذاشت هنگام شب که شد دوباره برایش غذا آوردند و دید دوباره همه ظرفهایش از طلاست اما کسی برای جمع کردن ظرفها نیامد. دو سه روزی آنجا ماند و غذایش را خورد و هیچکس ظرفها را جمع نکرد. با خودش گفت یعنی این ظرفها را داده اند به خودم؟ بلند شد ظرفها را گذاشت توی پوستینش و آن را زیر بغلش زد و رفت. یک قدم رفت به عقب نگاه کرد دو قدم رفت به عقب نگاه کرد دید کسی جلویش را نگرفت. بالاخره ظرفها را برداشت و رفت.*** و اما بشنوید از حاتم. حاتم مردی بزرگ و بخشنده بود که قصری در آن شهر داشت با چهار در هر گدایی می آمد و چیزی میخواند صد تومن به او می دادند. درویشی که به خانه دختر رفته بود این بار به قصر حاتم آمد چهار طرف قصر خواند و چهارصد تو من گرفت دوباره برگشت جلوی در اول و دوباره شروع کرد به خواندن پادوها رفتند به حاتم گفتند یک درویش آمده چهار صد تومن گرفته دوباره رفته جلوی در اول ایستاده حاتم گفت بروید و به اینجا بیاوریدش رفتند و درویش را آوردند. حاتم گفت با با درویش مگر تو تنها توی این شهر فقیر هستی بگذار به دیگران هم برسد تو که چهارصد تومن گرفتی برای چه دوباره می خواهی بگیری؟ درویش گفت برو خدا پدرت را بیامرزد اسمت را حاتم گذاشته ای و سخاوت یک زن را هم نداری حاتم گفت اهه... درویش گفت: اهه نداره باور نمیکنی بلند شو برویم تا شامت بدهم. حاتم بلند شد و لباس درویشی به تن کرد و تبرزین بر دوش گرفت و با هم به راه افتادند. رفتند جلوی خانه دختر رسیدند. حاتم از درویش پرسید اسم این زن چیه؟ درویش گفت به گمانم او را طاعی می نامند. حاتم و درویش شروع کردند به خواندن دختر آمد و گفت: گل مولا بفرما. رفتند و توی اتاق نشستند. موقع ناهار شد برایشان غذا آوردند. غذا را خوردند. درویش بلند شد ظرفهای خودش را گذاشت روی یک تاقچه و ظرفهای حاتم را گذاشت روی تاقچه دیگر دو سه روزی ماندند درویش به حاتم گفت: میدانی چیه برادر؟ اگر ما تا ده روز دیگر هم اینجا بمانیم کسی ما را جواب نخواهد کرد. حالا اگر میخواهی یمان اگر نمی خواهی بلند شو برویم. بلند شدند ظرفها را در گوشه پوستینشان جا دادند و راه افتادند و رفتند. حاتم به فکر فرو رفت یک نفر را فرستاد به نزد طاعی و گفت: حاتم حاضر است تو را به همسری خویش درآورد. آیا حاضر هستی؟ طاعی گفت: یک نفر در بیابان است و خارستانی را آبیاری میکند حاتم برود و از او دلیل کارش را بپرسد که چرا خارستان را آبیاری میکند. آن وقت من زنش خواهم شد. اما باید مواظب خودش باشد تا کشته نشود. آمدند و به حاتم گفتند: طاعی اینطور گفته حالا دیگر خودت میدانی حاتم بلند شد رخت سفر پوشید شمشیر به کمر بست و سفره ای نان برداشت و به راه افتاد. آنقدر رفت تا به خارستان رسید و دید که یکنفر بیابان را آبیاری میکند. حاتم گفت خدا قوت برادر سلام و تعارف کردند. حاتم سفره را از کمرش باز کرد و گفت دلیلش چیست که تو بیابان و خارستان را آبیاری میکنی؟ مرد خشمگین شد و بیلش را بلند کرد و خواست بزند توی سر حاتم حاتم سفره را باز کرد و گفت تو را به این نان و نمک مرا نکش مرد گفت: حالا که مرا قسم دادی تو را نمیکشم اما اگر میخواهی از این راز خبر شوی باید بروی یک نفر این جا هست که زین اسب میدوزد یک اسب میخرد یک بار می خندد و یک بار گریه میکند از اسب پیاده میشود و اسب را میکشد و به دریا می اندازد و صبح روز بعد همین کار را دوباره تکرار میکند اگر میخواهی از راز من با خبر شوی باید از او بپرسی که چرا این کار را میکند. حاتم رفت و دید که یک نفر زین اسب را دوخت و رفت اسبی خرید و آورد و زین را به روی اسب گذاشت و سوار شد یک بار خندید و بعد گریه کرد. شمشیر را کشید و اسب را کشت بعد راهش را کشید که برود. حاتم یقه اش را اسب دوختی بعد پول دادی و اسب خریدی و بعد خندیدی و گریه کردی و اسب را کشتی و به دریا انداختی؟ مرد زین دوز گفت اگر میخواهی راز مرا بدانی باید بروی و از مردی برنج می پزد و به دریا میریزد دلیل کارش را بپرسی حاتم رفت و دید یک نفر چهار پنج تا دیگ برنج پخت برنجها که پخته شد به دریا ریخت و راه افتاد که برود. حاتم از او پرسید دلیلش چه بود که تو این برنجها را پختی و به دریا ریختی و به هیچکس ندادی؟ مرد گفت و زمان کن بگذار برویم. حاتم گفت نمیشه من ولت نمیکنم. مرد گفت: قلعه ای در این نزدیکیها هست تو برو از صاحب آن قلعه سئوال کن که گل به صنوبر چه گفت و صنوبر به گل چه گفت. حاتم که قصر با شکوه و آرامش دربارش را رها کرده بود و در بیابانها سرگردان شده بود با خودش گفت عجب گرفتاری شدم. راه افتاد و رفت. آنقدر رفت تا خسته شد و رسید به پای درختی که در کنار چشمه ای بود. آبی به سر و رویش زد و خواست خستگی بگیرد و دوباره راه بیفتد که یک دفعه دید که یک افعی به درخت پیچیده و میخواهد بچه های سیمرغ را بخورد. شمشیر کشید و افعی را کشت نصفش را برای بچه های سیمرغ و نصفش را به کناری انداخت و خوابید. سیمرغ آمد و گفت: ای آدمیزاد بدبخت سرسخت بچه های مرا می کشی و می روی؟ رفت نصف کوه قاف را کند و آورد میخواست بزند توی سر حاتم که جوجه هایش شروع به جیغ و ویغ کردند سیمرغ کوه را به زمین گذاشت. هایش گفتند که افعی آمد ما را بخورد این آدمیزاد افعی را کشت و نصفش را برای ما انداخت و نصف دیگرش را انداخت آنطرفسیمرغ رفت کوه قاف را سر جایش گذاشت و پرش را از هم باز کرد و سایه گسترانید تا حاتم از خواب سیر شد و دید سیمرغ پرهایش را باز کرده روی سرش سیمرغ گفت ای آدمیزاد کجا بودی و به کجا می روی؟ حاتم سرگذشتش را برای سیمرغ تعریف کرد و گفت: حالا می خواهم بروم و ببینم که گل به صنوبر چه گفت صنوبر به گل چه گفت سیمرغ گفت: تو می روی برایت نقل میکند اما به شرط اینکه تو را بکشد. اما من کمکت خواهم کرد تو را به روی بال خود مینشانم به پشت قلعه میبرم یک پر از خودم به تو میدهم هر وقت خواست تو را بکشد بگو میخواهم دست به آب بروم بعد بیا و پر من را آتش بزن من می آیم و نجاتت . میدهم. سیمرغ حاتم را به پشت در قلعه برد و پری از خودش کند و به او داد و پر کشید و رفت حاتم در قلعه را کوبید. جوانی آمد و در قلعه را باز کرد سلام و تعارف کردند و داخل شد و در اتاق نشستند. موقع غذا خوردن که شد حاتم دید مرد جوان سه تا غذا آورد. یکی برای حاتم یکی برای خودش یکی هم برای سگش اینها که غذایشان را خوردند، پس مانده اش را جمع کرد و داد به زنش حاتم پرسید دلیلش چیست که تو پس مانده غذای این سگ را به آدم میدهی ما دیده بودیم که پس مانده غذای آدم را به سگ بدهند اما ندیده بودیم که پس مانده غذای سنگ را به آدم بدهند. جوان گفت تو دو سه روزی مهمان هستی و من وظیفه دارم از تو پذیرایی کنم. به این کارها کار نداشته باش هر چقدر میخواهی بمان و بعد هم راهت را بگیر و برو حاتم گفت نه اگر راستش را بخواهی من برای پرسیدن این راز به اینجا آمده ام رازت را برایم تعریف کن جوان گفت: برایت می گویم اما به شرط این که بعد تو را بکشم. حاتم قبول کرد. جوان گفت اسم این گل است و من صنوبر ما با هم دختر عمو و پسرعمو هستیم. روزی که با هم ازدواج کردیم با هم عهد بستیم اگر او زودتر از من مرد من دیگر ازدواج نکنم و اگر من زود تر روزها را با هم به خوبی سر کردیم و شب که میشد روی یک ملحفه می خوابیدیم. دو تا اسب داشتیم یکی از اسبها باد بود و یکی باران مدتی بود که می دیدم اسب باد روز به روز لاغرتر میشود. از مهتر اسب سئوال کردم چرا این اسب این قدر لاغر شده است؟ مهتر گفت من نمیتوانم بگویم. اگر میخواهی بدانی شست دستت را ببر و نمک بزن تا شب خوابت نبرد و خودت همه چیز را بفهمی. من هم یک شب شست دستم را بریدم و نمک زدم و از سوزش دست دیگر خوابم نبرد کمی که از شب گذشت دیدم دختر عمو مرا تکان داد و من که بیدار بودم چیزی نگفتم از جایش بلند شد و بالشی جای خود گذاشت و راه افتاد و رفت من هم آهسته به دنبالش رفتم و دیدم اسب باد را زین کرد و هی کرد و رفت. من هم اسب باران را زین کردم و به دنبالش رفتم این سگ هم به دنبال من آمد. دختر عمو رفت و نزدیک غاری رسید اسب را ول کرد و رفت توی غار رفتم پشت در غار و دیدم چهل نفر حرامی آنجا نشسته اند یکی از دیگری گردن کلفت تر و سبیل ها از بناگوش در رفته هر چه کردم که به درون غار بروم دیدم زورم به اینها نمیرسد و اینها مرا میکشند اسب ها را انداختم به جان هم و پاهایم را محکم به چپ و راست گذاشتم و شمشیر را کشیدم اینها یکی یکی آمدند بیرون که ببینند چه خبر است و چرا اسبها دعوا میکنند من گردنشان را می زدم و میبردم پرتشان میکردم به یک طرف تا اینکه فقط سرکرده شان و دختر عمو باقی ماندند دیدم حالا زورم به این یک نفر میرسد تا به درون غار دویدم و با سرکرده شان گلاویز شدم، دختر عمو پای مرا چسبید این سگ هم پای دختر عمو را به دندانش گرفت و او را به طرفی کشاند من سرکرده شان را هم گشتم مقداری پول و جواهر آنجا بود توی خورجین جا کردم و سوار اسب باران شدم و هی کردم به خانه آمدم و خوابیدم. شب که شد با خودم گفتم خدایا خواب دیدم یا در بیداری بود. بلند شدم دیدم دختر عمو می لنگد. گفتم دختر عمو پایت چه شده؟ چرا می لنگی؟ گفت: پسر عمو دیروز رفتم به مطبخ و پایم خورد به سیخ داغ و سوخت. با خودم گفتم دو نشانی دیگر هم با خود دارم رفتم و نگاه کردم دیدم شمشیر همه اش به خون آلوده است و پولها هم همه اش در خورجین است. بعد دیگر مطمئن شدم که خواب ندیده ام.حالا چون این سگ جان مرا از مرگ نجات داد دانستم وفای او از وفای دختر عمویم بیشتر است. از این است که پس مانده غذای این سنگ را به دختر عمویم می دهم. صنوبر به اینجا که رسید رو به حاتم کرد و گفت حالا دیگر تو از راز من با خبر شدی و من تو را خواهم کشت حاتم گفت حالا که تو میخواهی مرا بکشی اجازه بده که من دستی به آب برسانم و برگردم. همین که بیرون رفت پر سیمرغ را به آتش کشید و سیمرغ آمد و مرد را به منقارش گرفت صنوبر سر رسید. حاتم گفت سه تا و چهار تا چند تا؟ صنوبر گفت: هفت تا حاتم گفت بگیر که رفتا صنوبر گفت خدا خانه ات را خراب کند ای مرد که راز مرا فاش کردی سیمرغ پر کشید و رفت.حاتم آمد و از سیمرغ خدا حافظی کرد و رفت تا رسید به لب دریا، دید که آن مرد دوباره برنج پخت و به دریا ریخت همین که خواست برود حاتم رسید و داستان گل و صنوبر را برایش تعریف کرد مرد هم گفت: بله داستان من از این قرار است که یک روز در شهر میگشتم که دیدم یک نفر فریاد می زند و می گوید: چه کسی نوکر میشود که سی و نه روز استراحت کند و یک روز کار با خودم گفتم یک روز کار که آدم را نمی کشد رفتم جلو و گفتم: بابا من نوکرت میشوم. همراه او رفتم به خانه اش سی و نه روز خوردم و خوابیدم بعد از سی و نه روز مرد آمد و گفت حال دیگر نوبت کار کردن است. صبح که شد راه افتادیم و رفتیم خارج از شهر که رسیدیم مرد طبل اسکندری را کوفت و هفت شتر آوردند. شترها را برداشتیم و راه بیابان را گرفتیم و رفتیم. نزدیک کوهی رسیدیم مرد یکی از شترها را کشت و پوستش را کند و به من گفت برو توی این پوست و چند تا لگد به این پوست بزن تا جا باز کند. گفتم کار من همین است؟ مرد گفت بله مگر میخواهیم چکار کنیم؟ من همین که رفتم توی پوست تا پوست را نگد بزنم آن مرد در پوست را بست. مدتی گذشت دیدم سیمرغ آمد پوست را به منقارش گرفت و بلند کرد و برد روی یک کوه بلند، از پوست خودم را بیرون کشیدم و نگاه کردم و دیدم یک طرف کوه دریاست و یک طرف دره ای عمیق که به هیچ شکلی نمیتوانم از آن پایین بیایم نگاه کردم و دیدم مرد پایین ایستاده است. فریاد کردم تو که من را به اینجا فرستادی از کجا باید پایین بیایم مرد گفت از آن جواهرات روی کوه بریز پایین تا من بار شترها بگیرم آنوقت راهش را نشانت میدهم. من هم از ترس هر چه میتوانستم از جواهرات کوه پایین ریختم و او شترهایش را باز کرد گفتم حالا از کجا بیایم پایین؟ مرد خندید و گفت: من چه می دانم از کجا بیایی.... از هر جا که می خواهی بیا. بعد شترها را برداشت و رفت من ماندم تنها به هر طرف نگاه میکردم جمجمه آدم بود و استخوان فهمیدم همه آن بدبختها مثل من فریب این مرد را خورده و آخر هم روی این کوه مرده بودند. با خودم گفتم حالا که قرار است بمیرم چرا خودم را زجرکش کنم بهتر است خودم را یکباره به دریا بیندازم و غرق بشوم و دیگر اینهمه عذاب نکشم گفتم خدایا به امید تو و خودم را به دریا پرت کردم. ماهیها بانگ زدند که این مرد هر وقت نان میخورد خرده اش را به دریا می ریخت و ماهیها میخوردند ماهیها تخت بستند. این ماهی مرا می انداخت به پشت آن یکی و آن به پشت دیگری تا بالاخره مرا از دریا نجات دادند. چند روزی طول کشید که کمی حال و روزم بهتر شد. یک روز دوباره در شهر میگشتم دیدم همان مرد باز فریاد میزند چه کسی نوکر می شود. سی و نه روز استراحت یک روز زحمت من قیافه ام را طوری تغییر دادم که مرا نشناسد و رفتم و گفتم من نوکرت می شوم اما حالا هوش درست حسابی ندارم گفت اشکالی ندارد. دوباره رفتیم و سی و نه روز استراحت کردیم و روز چهلم که شد گفت: راه بیفت برویم. پشت شهر که رسیدیم طبل اسکندری زد و هفت شتر حاضر شدند و دوباره رفتیم تا زیر کوه یکی از شترها را در دامنه کوه کشت و پوستش را کند و به من گفت برو چند تا لگد توی پوست بزن تا راه بیافتیم و برویم گفتم من حال و هوش درست و حسابی ندارم تو برو توی پوست و چند تا بزن تا من یاد بگیرم. همین یک طرف دره ای عمیق که به هیچ شکلی نمیتوانم از آن پایین بیایم نگاه کردم و دیدم مرد پایین ایستاده است. فریاد کردم تو که من را به اینجا فرستادی از کجا باید پایین بیایم مرد گفت از آن جواهرات روی کوه بریز پایین تا من بار شترها بگیرم آنوقت راهش را نشانت میدهم. من هم از ترس هر چه میتوانستم از جواهرات کوه پایین ریختم و او شترهایش را باز کرد گفتم حالا از کجا بیایم پایین؟ مرد خندید و گفت: من چه می دانم از کجا بیایی.... از هر جا که می خواهی بیا. بعد شترها را برداشت و رفت من ماندم تنها به هر طرف نگاه میکردم جمجمه آدم بود و استخوان فهمیدم همه آن بدبختها مثل من فریب این مرد را خورده و آخر هم روی این کوه مرده بودند. با خودم گفتم حالا که قرار است بمیرم چرا خودم را زجرکش کنم بهتر است خودم را یکباره به دریا بیندازم و غرق بشوم و دیگر اینهمه عذاب نکشم گفتم خدایا به امید تو و خودم را به دریا پرت کردم. ماهیها بانگ زدند که این مرد هر وقت نان میخورد خرده اش را به دریا می ریخت و ماهیها میخوردند ماهیها تخت بستند. این ماهی مرا می انداخت به پشت آن یکی و آن به پشت دیگری تا بالاخره مرا از دریا نجات دادند. چند روزی طول کشید که کمی حال و روزم بهتر شد. یک روز دوباره در شهر میگشتم دیدم همان مرد باز فریاد میزند چه کسی نوکر می شود. سی و نه روز استراحت یک روز زحمتمن قیافه ام را طوری تغییر دادم که مرا نشناسد و رفتم و گفتم من نوکرت می شوم اما حالا هوش درست حسابی ندارم گفت اشکالی ندارد. دوباره رفتیم و سی و نه روز استراحت کردیم و روز چهلم که شد گفت: راه بیفت برویم. پشت شهر که رسیدیم طبل اسکندری زد و هفت شتر حاضر شدند و دوباره رفتیم تا زیر کوه یکی از شترها را در دامنه کوه کشت و پوستش را کند و به من گفت برو چند تا لگد توی پوست بزن تا راه بیافتیم و برویم گفتم من حال و هوش درست و حسابی ندارم تو برو توی پوست و چند تا بزن تا من یاد بگیرم. همین که تا کمرش رفت توی پوست من گرفتم و تپاندمش توی پوست و به زور درش را بستم و رفتم پشت شترها پنهان شدم چند دقیقه بعد سیمرغ آمد و پوست را به منقار گرفت و رفت بر سر کوه که رسید با نوک منقار زد و کیسه را پاره کرد و مرد از آن خارج شد. گفتم او هوی.... من همان هستم که دو ماه پیش مرا آوردی و گذاشتی اینجا و رفتی گفت تو از کجا آمدی پایین؟ گفتم اگر میخواهی بدانی آن دخترت را عقد کن و مال و زندگیت را حلال کن بنویس و بگذار تو یک دستمال و قلاب سنگ کن و بندازش پایین تا من راهش را به تو نشان بدهم. مرد شروع کرد به التماس کردن گفتم راهش همین است که گفتم. مرد هم از ترس جانش دخترش و مالش را بر من حلال کرد و نوشت و در گوشه دستمال گذاشت و دستمال را به سنگی بست و پرتاب کرد برای من بعد گفتم خوب حالا جواهرات را بریز پایین تا من بار شترهایم را بگیرم. جواهرات را هم ریخت و من شترها را بار کردم. بعد گفت تو از کجا پایین آمدی؟ گفتم: من خودم را به دریا انداختم تو از پیش ننه گور به گورت از هر کجا دلت می خواهد بيا. بعد از آن روز دیگر وضع زندگی من خوب شد و حالا به شکرانه اینکه نجات پیدا کردم روزی چهل من برنج میپزم و برای ماهیها به دریا می ریزم حاتم داستان این مرد را شنید و خداحافظی کرد و راه افتاد و به نزد مرد زین دوز آمد و سرگذشت مردی را که برنج میپخت و به دریا می ریخت برای مرد زین دوز تعریف کرد. آن مرد هم گفت: ما هم دو برادر بودیم و اینجا زین می دوختیم و می بردیم به بازار می فروختیم؛ یک روز زین اسبی دوختیم و بر اسب گذاشتیم برادرم سوار بر اسب شد اسب چموش بود و بر زمینش زد و مرد من هم از فراق برادرم یکبار گریه میکنم و بار دیگر میخندم اسب را میکشم و به دریا می اندازم و صبح که می شود دوباره کارم این است. حاتم گفت برادرت حالا کجاست؟ خاکش کردی؟ مرد گفت: نه توی اتاق است. پرده اتاق را کنار زد و حاتم به مرد نگاه کرد و گفت: این که ضعف کرده و بیهوش شده یک دارویی از کیسه اش درآورد و زیر دماغ مرد گرفت و مرد به هوش آمد برادرها یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند و حاتم به راه افتاد و آمد پیش مردی که بیابان را آبیاری میکرد و سرگذشت مرد زین دوز را برای او تعریف کرد. آن مرد هم گفت من اینجا زراعتی داشتم و آبیاری میکردم. یک روز دو تا کبوتر آمدند اینجا و شروع کردند به صحبت کردن من از ذوقم دست انداختم که یکی از کبوترها را بگیرم نشد و کبوترها پریدند و رفتند. بالاخره گذشت و زراعت خشک شد. من هنوز این خشکزار را آب میدهم به امید این که کبوترها دوباره بیایند. حاتم گفت خدا مرادت را بدهد. همین که حاتم رد شد و گذشت کبوترها آمدند و مرد آبیار دست انداخت و کبوترها را گرفت. حاتم به راه افتاد و به شهر خودش رسید یک نفر را فرستاد به نزد طاعی و گفت: بگو که حاتم آمده و آنچه را میخواستی برایت آورده است. طاعی هم پیغام فرستاد که بگو حاتم به اینجا بیاید. حاتم به منزل طاعی رفت و همه سرگذشتش را برای طاعی تعریف کرد و طاعی را از پیرمرد خواستگاری کرد و طاعی که دید او این همه سختی را به جان خریده و رفته تا آنچه را او میخواسته برایش بپرسد قبول کرد و با یکدیگر ازدواج کردند و شدند حاتم و طاعی.