Eranshahr

View Original

حاج ابراهیم کسل کوهی

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: اشکور - گیلان

منبع یا راوی: کاظم سادات اشکوری

کتاب مرجع: افسانه های اشکور بالا صفحه 38

صفحه: 41-43

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: حاج ابراهیم

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

قصه درباره ی حاج احمد و پادشاه روم است که هردو به واسطه ی دعانویس بچه دار میشوند

در کسل کوه حاج احمدی بود که فرزند نداشت روزی هفتاد شترش را قماش بار زد و به شهر روم رفت پادشاه روم او را احضار کرد و گفت: ای حاج احمد تو همه جا میگردی میخواهم که دعایی بگیری تا هر دو صاحب فرزند بشویم. اگر چنین شود قسم میخورم که با هم قوم و خویش بشویم. حاج احمد قبول کرد و راه افتاد. رفت و رفت تا به شهری رسید؛ درویشی آنجا میخواند. حاج احمد از درویش یک دعا برای خودش و یکی هم برای پادشاه روم گرفت بعد از چند وقت زن حاج احمد یک پسر زایید و زن پادشاه روم یک دختر مدتی بعد حاج احمد شترها را بار کرد و به شهر دیگری رفت. پادشاه آن شهر هم به حاج احمد گفت که برایش دعایی بگیرد و اگر زن پادشاه زایید با هم قوم و خویش بشوند. حاج احمد برای او هم دعایی گرفت و زن پادشاه دختری زایید. روزی سیل آمد و شترهای حاج احمد را برد. از آن به بعد او خانه نشین شد. یک روز تجار شهر تصمیم گرفتند در عوض خوبیهایی که حاج احمد به آنها کرده بود به او کمک کنند مقداری پول جمع کردند و برای ابراهیم، پسر حاجی احمد فرستادند تا کاسبی کند. مادر ابراهیم وقتی موضوع را فهمید به پسرش گفت من بیست و دو سال است که چهار خم خسروی را برای چنین روزی پنهان کرده ام برو آن را بردار و کاسبی کن ابراهیم پول را برداشت و به مکه نزد پیش نماز رفت پیش نماز سه قسمت از پول را به عنوان مال امام کسر کرد و یک قسمت باقیمانده را به ابراهیم داد ابراهیم هفتاد شتر و دو اسب خرید شترها را باز کرد و راه افتاد. وقتی ابراهیم به خانه آمد دید پدرش ناراحت است. گفت: «من نمی دانم برای چه ناراحت هستی خیال کردی من تو را زیر بار قرض برده و این چیزها را خریده ام راستش مال تو حلال نبود من مال امام را دادم و از بقیه پول اینها را خریدم تازه نیمی از آن هنوز باقی مانده است. حاجی احمد خوشحال شد و یک گاو نر و یک قوچ پیش پای حاج ابراهیم قربانی کرد. یک روز حاج احمد به حاج ابراهیم گفت من با پادشاه روم عهدی بسته ام. شترها را بار کن و به شهر روم برو حاج ابراهیم به شهر روم رفت. در آنجا پادشاه وقتی فهمید او پسر حاج احمد است دخترش را به عقد حاج ابراهیم درآورد و هفتاد شتر هم به او داد حاج ابراهیم که دختر را تا آن موقع ندیده بود، نیمه شب به چادر دختر رفت تا او را ببیند وقتی وارد چادر شد دید دختر زیبایی خوابیده است کمی او را نگاه کرد بعد بازو بند خود را به بازوی او بست و به چادر خود رفت تا وارد چادرش شد چند ناشناس او را گرفتند و بردند. صبح دختر از خواب برخاست و بازوبند را به بازویش دید، تصمیم گرفت، برود و حالی از حاجی ابراهیم بپرسد به چادر او رفت اما اثری از حاج ابراهیم ندید. آن چند نفر حاج ابراهیم را به شهری بردند و حاج ابراهیم پادشاه آن شهر شد. دختر بعد از یکی دو روز انتظار وقتی دید از حاج ابراهیم خبری نشد. لباس خود را به تن کلفتش کرد و لباس حاج ابراهیم را خودش پوشید، بعد به همراهان دستور حرکت داد رفتند تا به کسل کوه رسیدند حاج احمد از دیدن پسرش خیلی خوشحال شد و او را بوسید. مادر وقتی پسرش را می بوسید گفت: بوی پسرم را نمی دهد. اما حاج احمد به او تشر زد که مگر عقلت را از دست داده ای؟ مشغول ساختن خانه ای برای عروس شدند هنوز خانه تمام نشده بود که به پادشاه آن شهر خبر دادند که حاج ابراهیم با دختر پادشاه روم عروسی کرده است. پادشاه برای احمد نامه فرستاد که اگر ابراهیم دختر مرا عقد نکند، یک تکه اش را هزار تکه میکنم حاج احمد ناچار در جواب نامه نوشت باشد، حرفی ندارم دختر پادشاه روم که خود را به شکل حاج ابراهیم در آورده بود، به آن شهر رفت و دختر پادشاه را عقد کرد و با خود به کسل کوه آورد. او را توی اتاقی گذاشت و خودش به کار ساختن خانه مشغول شد. دختر یک ماه توی اتاق بود دید ابراهیم به سراغ او نمی رود. نامه ای برای او نوشت که اگر شوهر من هستی مرا تنها نگذار و اگر نیستی، اجازه بده تا به خانه پدرم برگردم. دختر پادشاه روم ناچار شد حقیقت را به او بگوید و بعد به او گفت: «من چند سال صبر میکنم اگر حاج ابراهیم آمد که هیچ اگر نیامد تو هر جا دلت می خواست برو. حاج ابراهیم هفت سال در آن شهر پادشاهی کرد روزی به وزیر گفت: «فردا برای شکار میرویم شکار از زیر پای هر کس فرار کرد او را میکشیم، حاج ابراهیم با صد سوار به شکار رفتند. آهویی را دوره کردند. آهو از زیر پای حاج ابراهیم فرار کرد. حاج ابراهیم برای اینکه کشته نشود آهو را دنبال کرد. رفت و رفت تا به کوهی رسید در آنجا درویشی دید لباس خود را با آن درویش عوض کرد و به راه خود ادامه داد سواران تا درویش را در لباس پادشاه دیدند گمان کردند. خود اوست، او را کشتند. حاج ابراهیم با لباس درویشی رفت و رفت تا به کسل کوه رسید. قصر زیبایی دید پرسید: «این قصر مال کیست؟ گفتند و مال حاج ابراهیم است. نامه ای به زنش نوشت. پیشخدمت ها برای او لباس آوردند و او به خانه اش رفت.