Eranshahr

View Original

حاجی راست و درست

افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: عروسک سنگ صبور - صفحه ۷۵

صفحه: ۵۱ - ۵۲

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: چوپان

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: nan

این افسانه مضمونی شبیه به افسانه حاج عباس و زن خرابه نشین دارد که در ستایش نیکوکاری و کمک به تهیدستان و اجر و پاداش است که از این بابت نصیب فرد نیکوکار می شود.

یک مرد ثروتمند اما خسیس بود که همه چیز داشت و صاحب چند گله گاو و گوسفند بود. این مرد آن قدر خسیس بود که دلش نمی آمد یک صناری به آدم های فقیر و محتاج کمک کند حتی به زن و بچه خودش خیلی سخت می گرفت. مدتی گذشت تا از بس که دوستان و آشنایانش به او گفتند: «تو که مستطیعی چرا مکه نمی روی؟» ناچار شد به زیارت خانه خدا برود. کارهاش را کرد و حساب و کتابهاش را رسید و گله های گاو و گوسفندش را هم به دست چوپانش سپرد و عازم سفر شد. از قضا زنش آبستن بود و دلش میخواست یک شکم سیر گوشت گوسفند بخورد آخر زن آبستن و یار میکند و هر روزی هوس یک چیزی را میکند. این زن هم ویار گوشت گوسفند کرده بود. اما جرأت نمی کرد به چوپان بگوید که یک بره بکشد عاقبت یک روز یک توله سگ جوان را گرفت و سرش را برید و پوستش را کند و پخت و لای برنج گذاشت تا بخورد. چوپانش که زیر چشمی او را می پایید یواشکی رفت و یک بره کوچکی سر برید و پوست کند و گوشت آن را آماده کرد بعد هم آمد و دیگ برنجی را که توله سگ لایش بود دور ریخت و دیگش را شست و طیب و طاهر کرد دوباره برنج پخت و گوشت های بره را هم لایش گذاشت و رفت زن اربابش وقتی به سراغ دیگ آمد خواست پلو را بخورد دید به جای توله سگ یک بره چاق و کوچک لای برنج ها هست. البته خیلی تعجب کرد اما چیزی نگفت. حالا بشنوید از حاجی. مرد ثروتمند خسیس وقتی که در خانه خدا مشغول زیارت و عبادت بود یکدفعه نگاه کرد دید چوپانش دارد زیارت میکند و همه جا هم جلوتر از او هست و هر چه صداش میکند و دنبالش میدود به او نمیرسد. خیلی تعجب کرد اما چیزی به کسی نگفت. خلاصه از سفر مکه که برگشت چوپان فوری از سهمیه خودش یک گوسفند بزرگ و چاق و چله از گله جدا کرد و آورد پیش پای اربابش سر برید. ارباب روی چوپان را بوسید و به خانه رفتند و از مردم پذیرایی کردند. بعد از تمام شدن دید و بازدیدها یک روز از او پرسید:« چرا وقتی داشتی خانه خدا را زیارت میکردی هر چه صدات کردم جواب ندادی و رویت را بر نگرداندی؟» چوپان انکار کرد که من هیچ جا نرفته بودم، همین جا بودم و گوسفندها را به صحرا میبردم و بر میگرداندم و مواظبت میکردم. ارباب خسیس باز پافشاری کرد که نه! خودت بودی و خودم دیدم. چوپان گفت:« ارباب تمام قوم و خویشهات شاهدند که من راست میگویم و میدانند که من پام را از آبادی بیرون نگذاشتم.» ارباب باز زیر بار نرفت و پیش قاضی شهر رفت و شکایت چوپان را کرد که این مرد گله های مرا گذاشته و به زیارت رفته! چوپان هم انکار کرد. قاضی از چوپان دلیل و شاهد خواست چوپان هر چه فکر کرد چیزی به یادش نیامد تا یک دفعه قضیه توله سگ پختن زن ارباب یادش آمد و برای قاضی تعریف کرد و قسم خورد که از کارش هم غافل نمانده قاضی گفت:« پس معلوم میشود اربابت درست دیده و حاجی راست و درست امسال تو بوده ای!»