Eranshahr

View Original

حاجی خسیس

افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: افسانه های شمال - ص ۲۶۸

صفحه: ۴۷ - ۵۰

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: nan

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

این داستان مضمونی شبیه به دیگر افسانه ها دارد که در وصف خساست و بخل ورزی و اثرات آن بر افراد است.

در زمانهای قدیم، حاجی خسیسی بود روزی یک دست کله پاچه گوسفند خرید و به خانه برد و به زنش داد. زن کله پاچه را بار کرد. بویش چنان توی کوچه پیچید که زن آبستن همسایه شان را به هوس خوردن کله پاچه انداخت. زن آمد تا از زنش یک کاسه کله : نشد و به جایش گفت:آتش می خواهم یک گله آتش بده! زن حاجی هم یک کله آتش به او داد.زن آبستن رفت و پس ا از چند لحظه دیگر آمد و قدری دیگر آتش بده! زن حاجی دو کله دیگر آتش داد. او گرفت و رفت و سه باره بازگشت. زن حاجی این بار نگاهی به شکم باردار او انداخت و فهمید زن آبستن و یار کله پاچه گرفته است و بیخودی آتش میخواهد. زودی سراجاق رفت و از دیگ کله پاچه، یک پاچه برداشت و به او داد. زن آبستن هم به جانش دعا کرد. ظهر شد. زن حاجی سفره انداخت. بادیه کله پاچه را وسط سفره گذاشت. حاجی نگاهی به داخل بادیه کرد و متوجه شد از چهار تا پاچه یکیش نیست رو به زنش کرد و پرسید:یک پاچه چه شده؟ زنش جواب داد : من خوردم. حاجی گفت:پس من هم مردم . دراز کشید و خودش را به مردن زد. زنش اصرار کرد :حاجی! خجالت بکش آبرویمان را نریز بلند شو .حاجی گفت: آن یکی پاچه کو؟ زن گفت: من خوردم .حاجی پس من هم مردم!و افزود: همسایه ها را خبر کن که مرا دفن کنند. زن حاجی هر چه گفت، به خورد حاجی نرفت چاره را در این دید که به حرف حاجی عمل کند و شروع به شیون و زاری کرد. همسایه ها از سر و صدایش جمع شدند و گفتند:چه خبر شده؟ زن حاجی گفت:حاجی مرد! تابوت آوردند حاجی را در آن گذاشتند و به قبرستان بردند، شستند و کفن کردند و توی قبر گذاشتند و قبل از اینکه چاله را با خاک پرکنند، زن حاجی گفت:چون من زن تنهایی شده ام سوراخی سر قبر حاجی بگذارید تا من همیشه از این روزنه با حاجی درد دل کنم و خودم را تنها ندانم ! سر قبر حاجی سوراخی گذاشتند. همسایه ها که دور و بر قبر را خلوت کردند، زن روی سوراخ قبر حاجی خم شد. حاجی را صدا زد و با التماس گفت: حاجی راضی شو که بیرونت بیاورم! حاجی جواب داد:تا آن پاچه را نیاوری، بیرون نمی آیم .روز بعد باز سر قبر حاجی رفت و از سوراخ گفت:حاجی خجالت بکش، بیا بیرون !حاجی پرسید: پاچه را آوردی؟ زن گفت:نه!حاجی گفت: پس مردم !از قضا روز بعد، شترش که بار ظرفهای چینی داشت از قبرستان گذر میکرد که پای یکی از شترها در سوراخ قبر حاجی افتاد. حاجی از توی قبر داد کشید. آن شتر و بقیه شترها رم کردند و بارشان به زمین افتاد و تمام چینی ها شکست. بازرگان متوحش و متعجب شد که چرا شترها رمیدند؟ یکی از یاران بازرگان گفت:صدایی از این قبر آمد که باعث شد شترها رم کنند، حتما توی قبر خبری هست ! یاران دیگر بازرگان گفتند :راست میگوید، ما هم صدایی از سوراخ این قبر شنیدیم! تا اینکه حاجی را دیدند و به محض اینکه از قبر بیرونش آوردند، پرسید:پاچه را آوردید؟ بازرگان هاج و واج شد و دریافت که او مقصر شکستن ظرفهای چینی اش است، حلقوم حاجی را فشرد و محکم توی سرش زد. یارانش هم به او کتک مفصلی زدند. این بار راستی راستی نزدیک بود بمیرد که از دستشان فرار کرد و با حالی زار به خانه بازگشت و از عمل خود پشیمان شد.