حسن ترسالو
افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: علی اشرف درویشیان
کتاب مرجع: افسانه ها نمایشنامه ها و بازیهای کردی - جلد اول ص ۲۱۴
صفحه: ۶۳ - ۶۶
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: حسن ترسالو
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: nan
روایت حسن ترسالو روایتی خنده آور است. قهرمان این روایت در وضعیتی قرار میگیرد که با آنچه هست کاملاً متفاوت میباشد و این باعث ایجاد موقعیتی خنده آور می شود. حسن ترسالو از روشنایی بیم دارد و از اتاق بیرون نمی آید. آیا در این نوع قصه تنور و اتاق نماد زهدان مادر با آن تاریکی و آرامشش، است؟ و آیا از این طریق کوشش بر این است تا نهایت وابستگی کودک به مادر نشان داده شود؟ و یا تنور با توجه به محل قرار گرفتنش در خانه روستاییان صرفاً نشانگر انزواجویی قهرمان قصه است؟ در هر صورت آنچه که میخواهیم به آن اشاره کنیم این است که گاه صور خیال در قصه ها و افسانه های عامیانه از نظر زیبایی و صحت شگفت انگیز است. روایت کامل «حسن تر سالو» را از کتاب «افسانه ها نمایش نامه ها و بازی های کردی» می نویسیم.
ای بردار بد ندیده، سرت به کهکشان فلک رسیده. از کجا بگم از کجا نگم یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی بود که پسری داشت به اسم حسن. این پسر خیلی ترسو بود تنبل هم بود. همه به او حسن ترسالو می گفتند. حسن ترسالو از بس که ترسو بود روز روشن هم دو چشم خود را قرص به هم میگذاشت تا جایی را نبیند وقتی هم که مادرش میخواست او را - خلافه - به دست به آب ببرد باید دست او را می گرفت و میکشید. مثل کورها. زن دیگر از دست حسن عاجز شده بود یک روز در حالی که او را به دست به آب میبرد. آهسته از جلو دست او را کشید در حیاط را باز کرد و او را به کوچه برد و گفت اینجا کنار آب است و در را از پشت محکم بست. حسن ترسالو فریاد زد « ای امان... ای دخیل... مادر در را باز کن.» مادرش گفت نه غیر ممکن است. دیگر خسته شدم برو دیگر چقدر جزا بکشم تاکی مثل بچه کوچیکه تو را ترو خشک بکنم. حسن ترسالو از ترس چشمان خود را باز نکرد و می رفت و هی رفت و هی رفت تا وقتی که سردش شد و فهمید که به بیابان رسیده است. همانجا دراز کشید و از خستگی و گرسنگی خوابش برد. نزدیک صبح بود و شلوار خود را پر از کثافت کرده بود. آهسته چشم خود را باز کرد و دید که آفتاب گرم پهن شده است و مگس سر تا پای او را گرفته. شروع کرد به گرفتن و کشتن مگسها دو سه تا کشت دیگر خسته شده بود. کف دستش با تکه ای زغال نوشت جان جان حسن پهلوان کشنده پلنگ و شیر ژیان که با یک ضربت سی و سه جاندار را کرده بی جان و خوابید. دو تا نره دیو که هر ساله بر سر تصاحب دختر پادشاه با پادشاه آن مملکت جنگ می کردند و شکست میخوردند، بول بول کنان از آن نزدیکیها میگذشتند ناگهان چشمشان به حسن ترسالو افتاد. و کف دست او را خواندند و حیران شدند و به همدیگر گفتند: آن کسی که دنبالش میگشتیم پیدا کردیم. بهتر از این برای جنگ با پادشاه نیست. حسن را بیدار کردند و پرسیدند: تو پهلوانی؟ حسن آهسته گوشه چشمان خود را باز کرد و دید که دو تا نره دیو با شاخهای دراز از بالای سر به او نگاه می کنند با دستپاچگی گفت: بله بله من حسن پهلوان هستم. نره دیوها گفتند: میخواهیم تو را به جنگ پادشاه ببریم. حسن گفت: به چشم می آیم. شما اینجا بنشینید تا بروم سر و صورت خود را بشویم حسن رفت لب آب. تمان خود را شست و ترای تر پوشید و پس از اینکه سرو صورت خود را صفا داد برگشت. نره دیوها گفتند: تو را به جنگ پادشاه میبریم چون الحمد الله امسال دیگر تو را داریم و او را شکست میدهیم حالا بگو چه اسلحه ای میخواهی تا برایت بیاوریم. اسب بادی اسب بورانی اسب توفانی اسب جنگی؛ هر کدام را میخواهی تا زود حاضر کنیم. حسن از هولش گفت: اسب بادی! نره دیوها رفتند و یک اسب بادی آوردند که چهار دست و پای آنرا دیوها با زور گرفته بودند که فرار نکند. حسن با خود گفت اگر دست و پای این اسب را ول بکنند معلوم نیست به روز من چه بیاید رو کرد به دیوها و گفت: اگر مرا برگرده این اسب بگذارید خواهم افتاد بروید مقداری قیر آب بکنید و روی گرده اسب بریزید و مرا در میان آن بچغانید. دیوها رفتند و قذانی قیر آب کردند و حسن را درون قیر چغاندند . همچی که دست و پای اسب را ول کردند به حسن گفتند ما از جلو باد در تنوره خودمان میاندازیم و میرویم تو هم پشت سر ما بیا. اسب بادی حسن را برداشت و چون برق به آسمان برد. حسن ترسالو فریاد زد ای پدر سگها مرا بگیرید ای ننه سگها مرا بگیرید! ای هاوار افتادم مرا بگیرید آی آمان پرت شدم مرا بگیرید به درختی نزدیک شد و دو دستی به درخت چسبید و درخت که شمشاد کهن سالی بود از ریشه کنده شد. حالا حسن با درخت شمشاد بر دوش عربده کشان و ناسزاگویان با اسب بادی با سرعت مشغول حرکت بود لشکر پادشاه که به جنگ آمده بودند، چون چشمشان افتاد به درخت و اسب بادی و حسن که عربده کشان نزدیک می شد، دختر را گذاشتند فرار کردند. نره دیوها رسیدند. حسن را از اسب کندند و این چشم و آن چشم او را بوسیدند و گفتند ای حسن پهلوان این دختر مال شما. حالا چه چیز دیگری می خواهی تا به تو بدهیم حسن گفت تنها چیزی که از شما می خواهم این است که مرا پیش مادرم ببرید و یک کیسه هم پول به من بدهید. نره دیوها یک کیسه لیره به او دادند و یکی از آنها حسن و دختر و کیسه لیره را بر دوش گذاشت و به آسمان تنوره کشید و رفت و آنها را به در خانه مادر حسن رساند. حسن در زد. مادر حسن توی حیاط نشسته بود و گفت کیه حسن گفت: منم حسن پهلوان مادر صدای پسر خود را شناخت و گفت ای فلان فلان شده از کی شده ای پهلوان دوباره آمدی سراغ من بدبخت که گند و گه ات را بشورم مادر به پشت بام رفت و از بالا نگاه کرد و دیدای داد و بیداد حسن سوار گردن یک نره دیو شده و دختر خوشگلی هم کنارش نشسته. با خودش گفت این که از توی اتاق می ترسید و روز روشن چشمها را باز نمیکرد حالا چطور شد که سوار گردن نره دیو شده است مادر در را باز کرد و خودش به اتاق فرار کرد حسن گفت: مادر نترس من برای اینها خیلی کارهای خوب کرده ام و حالا برو گوسفندی بخر یک غرابه ای شراب هم تهیه کن تا به او بدهم. مادر از حسن پولی گرفت و رفت گوسفندی خرید و غرابه ای شراب تهیه کرد و آتش باز کرد و سور و سات را آماده نمود. دیو که کباب و شراب را خورد در گوشه اتاق به لا خوابید و ناگهان بادی از خود رها کرد. باد حسن را به سقف تیر چسبانید. نره دیو او را نگاه کرد و گفت: پهلوان چرا آنجا رفته ای!! حسن گفت: راستش را میخواهی پدر مرحومم یک اره و تیشه در بیخ سقف پنهان کرده تا هر کس به خانه ما آمد و شاخ و پای بلندی داشت و نتوانست در اتاق جابگیرد مقداری از شاخ و پای او را اره کنم تا راحت باشد. نره دیو که این را شنید دو پا داشت و دو پای دیگر هم قرض کرد و به فرار که رفتی دوید و رفت سراغ رفیقش. رفیق نره دیو گفت ها، راستی جای او را یاد گرفتی که اگر احتیاجی به او داشتیم به سراغش برویم. نره دیو اولی گفت: دنبال او نرویها ای بابا نزدیک بود شاخ ها و پاهای مرا اره کند! حسن با دختر پادشاه عروسی کرد و اسم خودش را هم حسن پهلوان گذاشت. مادر و پسر به مراد خودشان رسیدند. شما هم به مراد خودتان برسید انشاء الله .