Eranshahr

View Original

حسین قلی خان چوپان به مقام ملک التجار رسید

افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: ل ب الوال ساتن ویرایش اولریش مارتولف آذر امیر حسینی نیتهامر، سید احمد وکیلیان

کتاب مرجع: قصه‌های مشدی گلین خانم - ص ۱۶۱ - نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴

صفحه: 143 - 144

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: حسین‌قلی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: nan

در بخش عمده‌ای از قصه‌ها، رابطه میان اقشار پایینی جامعه با اقشار بالای آن مثل رابطه ریش‌سفیدان یک قوم با مردم آن است. در این قصه نیز رابطه پادشاه با آدم‌هایی چون حسین قلی به همین‌گونه است. ضمن اینکه تقدیر حسین قلی در خواب مردی نشان داده می‌شود. مقدرات یکی از عناصر اصلی قصه‌های ایرانی است. و قصه «حسین قلی...» یکی از نمودها و شواهد آن است.

پسر چوپانی بود که یک گاو داشت هر روز گوسفندهای مردم را می‌چراند پسر و مادر از شیر گاو معاش می‌کردند.یک روز شخصی به پسر چوپان رسید و گفت حسین‌قلی، گفت: بله. گفت: اگر تو مشتلق بدهی خوابی را که دیشب دیدم و مربوط به تو است برایت می‌گویم. حسین‌قلی گفت چه بدهم؟ گفت یک گاو بده. حسین‌قلی قبول کرد. گفت من خواب دیدم که تو پسر شاه شده‌ای و دختر ملک تجار را گرفتی. مرد این را گفت و گاو حسین‌قلی را برداشت و رفت.عصر که شد چوپان گوسفندهای مردم را به خانه‌هایشان برد اما خودش جرأت نکرد بدون گاو وارد خانه شود. مانده بود که جواب مادرش را چه بدهد. در این موقع یک قافله از راه رسید یک نفر از حسین‌قلی پرسید نوکر سراغ نداری؟ حسین‌قلی گفت خودم. تاجر او را همراه خود کرد و راه افتادند تا رسیدند به خانه تاجر. حسین‌قلی از همان روز در خانه تاجر مشغول به کار شد و چون خیلی زرنگ بود و همه کارها را خوب انجام می‌داد خودش را توی دل تاجر و زن و دخترش جا کرد. سر کچل حسین‌قلی را دوا زدند و بعد از مدتی زلف‌هایش در آمد. لباس‌های خوب هم می‌دادند می‌پوشید.دختر تاجر عقد کرده پسر وزیر بود. عید نوروز دختر یک تن‌پوش ترمه کشمیری مروارید دوزی شده تهیه کرد و توی بقچه گذاشت و به دست حسین‌قلی داد تا برای پسر وزیر ببرد. پسر وزیر تن‌پوش را به حسین‌قلی بخشید.شب عروسی رسید قرار شد حسین‌قلی آینه را جلوی دختر بگیرد. حسین‌قلی تن‌پوش را به تن کرد و جلوی عروس آینه را گرفت. شاه او را دید خیلی خوشش آمد گفت به خدا باید این پسر را امشب داماد کنم. یا دختر خودم را به او می‌دهم یا همین دختر را که امشب عروسی‌اش است. فرستاد دنبال پدر عروس و پدر داماد. آنها آمدند دستور داد داماد و قاضی را هم خبر کنند. آنها هم آمدند. شاه به وزیر گفت: این دختر را طلاق بدهید و به عقد حسین‌قلی در آورید. من دخترم را به پسرت میدهم. پدر دختر گفت: قربان این یک آدم دهاتی است. شاه گفت از امروز پسر من است و تو دخترت را به پسر پادشاه می‌دهی تاجر قبول کرد. دختر را به عقد حسین‌قلی در آوردند. شاه حسین‌قلی را پیش خودش نگه‌داشت.مدت دو سال گذشت حسین‌قلی صاحب بچه شد روزی تاجر رفت پیش پادشاه و عرض کرد اگر اجازه بدهید حسین‌قلی پیش ما بیاید و راه رسم بازار را یاد بگیرد چون من پسری ندارم تا جانشین من بشود پادشاه قبول کرد. اما گفت حسین‌قلی هر روز صبح باید به دیدن او برود.یک شب حسین قلی مادرش را در خواب دید که وضع فلاکت‌باری دارد. فرستاد دنبال مادرش و او را آوردند. حسین‌قلی ماجرای خود را برای او تعریف کرد. مدتی گذشت و تاجر مرحوم شد. حسین قلی به جای ملک‌التجار، نشست پشت صندوق تجارت خانه.