Eranshahr

View Original

حسن خرک

افزوده شده به کوشش: پرنیا قناتی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: بوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: قصه‌های ایرانی - ص ۶۶

صفحه: ۸۱ - ۸۵

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: حسن خرک

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

این قصه همانطور که انجوی شیرازی در یادداشت پایان آن متذکر شده، ترکیبی است از چند قصه. روایت سرکه دزدی، روایت زن فاسق دار و روایت قاصد جهنم هر یک روایت‌های مستقلی هستند که نمونه‌هایی از آن را در این فرهنگ آورده‌ایم. در قصه «حسن خرک» این روایت‌ها حول محور جمع آوری دارایی حسن خرک، یک جا جمع شده‌اند.

یک حسن خرکی بود، مادرش را خیلی اذیت می‌کرد. یک روز آمد پیش مادرش و گفت: من شولی ( یک نوع آش و شله است که با سرکه می‌خورند.) می‌خوام. مادرش گفت: من سرکه ندارم. حسن گفت: تو شولی بپز. خاله سرکه زیاد دارد. می‌روم و از او می‌دزدم. مادرش با او مخالفت کرد. اما حسن سر مادرش داد کشید: بلند شو شولی بپز .خودش هم از خانه بیرون رفت تا سرکه بدزدد. بین راه شغالی او را دید پرسید: حسن خرک کجا می‌روی؟ حسن گفت: می‌روم خانه خاله‌ام سرکه بدزدم. شغال گفت: مرا هم ببر. حسن گفت: بیا روی کون من بنشین. شغال روی کون حسن نشست. رفتند تا کلاغی آن‌ها را دید و همراهشان شد، بعد از آن یک عقرب و یک سگ هم با آن‌ها همراه شدند. حسن گفت: عقرب توی قوطی کبریت خاله بنشیند، وقتی خاله خواست کبریت روشن کند دست او را نیش بزند شغال توی کفش خاله کار بد کند تا خاله کمی معطل شود. کلاغ هم لب بام بنشیند وقتی که خانه سر بالا کرد با خدا درد دل کند، توی دهنش فضله بیندازد. سگ دم در زیرزمین خانه خاله می‌خوابد. تا وقتی خاله خواست توی زیرزمین برود پایش را گاز بگیرد. حسن کار همه را معلوم کرد. نیمه شب بود که به خانه خاله رسیدند. هر کدام به محل تعیین شده رفتند. حسن خرک هم رفت توی زیر زمین تا خواست در خمره سرکه را بلند کند، سر و صدا شد. خاله بیدار شد رفت کبریت را بگیراند، عقرب دستش را نیش زد. خواست کفش بپوشد، دید کثیف است حالش به هم خورد. پای برهنه رفت توی حیاط. سربلند کرد کلاغ توی دهانش فضله انداخت. رفت دم زیر زمین سگ پایش را گاز گرفت. حسن خرک از فرصت استفاده کرد و با دوستانش فرار کردند. سرکه را به خانه برد. شولی حاضر بود. مادر کلاغ و عقرب و سگ و شغال را که دید از رفتار حسن خرک خیلی عصبانی شد. یک مقدار شولی توی دوره( کوزه دهان گشاد سفالی و لعابدار) ریخت و پهلوی کلاغ گذاشت. توی دو تا کاسه شکسته هم برای سگ و شغال شولی ریخت، کلاغ سرش را توی دوره کرد، کله‌اش گیر کرد، زد و ظرف را شکست، اما گردن دوره به گردنش ماند. مادر حسن، شغال و سنگ را از خانه بیرون کرد. حسن خرک کلاغ را برداشت و از خانه بیرون رفت. مادرش سنگ سیاهی دنبال او انداخت و گفت: برو دیگر نمی‌خواهم ببینمت. حسن خرک کلاغ را بغل زد و رفت به طرف ده نزدیکی که خانه یکی دیگر از خاله‌هایش آنجا بود. کلاغ به او گفت: حلقه را از گردن من در بیار تا بتوانم پرواز کنم. حسن گفت: به شرط آنکه همیشه همراه من باشی و هر وقت دست به پهلویت زدم قاقار کنی. کلاغ قبول کرد. حسن حلقه را از گردن کلاغ بیرون آورد. رفتند تا رسیدند. خانه از دیدن حسن خوشحال شد. مردی هم پهلوی خاله پشت منقل چای نشسته بود. حسن خرک خیال کرد شوهر خاله است. خاله خیلی به مرد می‌رسید و بهترین خوراک‌ها را پیش مرد گذاشته بود. نیم ساعتی گذشت. صدای در آمد. خاله دستپاچه شد مرد را فرستاد زیر یک تغار بزرگ، خوردنی‌ها را جمع کرد. مردی سیاه سوخته و زحمتکش وارد شد. حسن خرک فهمید که این مرد شوهر خاله‌اش است. تصمیم گرفت از خاله انتقام بگیرد. زن مقداری نان و پیاز آورد و جلوی مرد گذاشت. حسن دستی به پهلوی کلاغ کشید. کلاغ غارغار کرد. شوهر خاله پرسید: کلاغ چشه؟! حسن گفت: می‌گوید چرا آن مرد زیر تغار باید پلو خورش بخورد و این مرد نان و پیاز. مرد تعجب کرد. حسن گفت: بلند شو زیر تغار را نگاه کن. شوهر خاله که خیلی پخمه بود تا آمد بلند شود، خاله مرد را از زیر تغار بیرون آورد و بالای پشت بام پنهانش کرد. شوهر خاله تغار را بلند کرد کسی را ندید. دیگر چیزی نگفت و رفت خوابید. صبح حسن خرک دید خاله رفت پیش آن مرد مقداری خوردنی و یک مقدار ارزن به او داد و گفت: بلند شو برو سرکارت، راه را با این ارزن‌ها نشان بگذار تا من رد آن را بگیرم و پیش تو بیایم و برایت غذای خوب بیاورم. حسن این حرف‌ها را شنید، شوهر خاله هم از خواب بیدار شد. حسن زودتر از شوهر خاله بیرون رفت راهی را که آن مرد با ارزن نشان گذاشته بود، پاک کرده بعد راهی را که به زمین شوهر خاله می‌رسید ارزن ریخت. نزدیک ظهر زن غذایی را که پخته بود، برداشت و رد ارزن ها را گرفت و رفت و یکدفعه خود را پیش شوهرش دید. فهمید که این کار را حسن خرک کرده چیزی نگفت. عصر آن مرد آمد از زن گله کرد. زن گفت: فردا توی راه کاه بریز. حسن که زودتر از کار برگشته بود و جایی پنهان بود حرفهای‌ش را شنید، فردا هم برنامه آن‌ها را به هم زد. زن تصمیم گرفت برود پیش درخت دعا و از او راه چاره را بپرسد. حسن از تصمیم زن خبردار شد زودتر از او رفت و بالای درخت نشست. زن پای درخت گریه و زاری کرد و گفت: ای درخت مراد. حسن گفت: لبیک. زن خوشحال شد و از درخت خواست تا کاری کند تا حسن کور بشود. پاسخ شنید: چهل شب به حسن مرغ و پلو بده بعد از آن کور می‌شود. زن به خانه برگشت. چهل شب برای حسن مرغ و پلو پخت و داد خورد. حسن هم هر روز می‌گفت: نمیدانم چرا چشم‌هایم درد می‌کند. بعد از چهل روز حسن گفت: خاله جون من کور شدم و دیگر جایی را نمی‌بینم. خانه چوبی به دست او داد و دم در نشاندش گفت: حیوانات را نگذار توی خانه بیایند با آدم‌ها کاری نداشته باش. حسن دم در نشست و وانمود کرد که کور است. چند تا گربه و یک خر و یک سگ آمدند و رفتند توی خانه. حسن جلویشان را نگرفت. خاله به حمام رفته بود. حیوان‌ها خانه را بهم ریختند. عصر که شد آن مرد آمد، حسن با چوب زد و ساق پایش را شکست. خاله از حمام آمد دید مرد پایش شکسته او را توی تنور پنهان کرد. بعد گفت می‌روم شکسته بند بیاورم تا پای تو را درست کند. بیرون رفت. حسن رفت روغن داغ کرد و توی آن پیاز ریخت. بعد برد سر تنور. در تنور را برداشت مرد به خیال اینکه زن آمده خندان سرش را بالا کرد. حسن روغن و پیاز داغ را ریخت توی دهانش. مرد سوخت و مرد. حسن در تنور را گذاشت و رفت سرجایش نشست. زن برگشت و فهمید مرد مرده است. صد تومان به حسن داد تا مرد را از آنجا بیرون ببرد. حسن یک خر و صد تومان دیگر هم خواست. خاله ناچار هر چه پس انداز داشت داد به او. حسن مرد را روی خر جوری بست که همه خیال کنند زنده است. رفت تا به کشتزاری رسید. خر تا چشمش به علف افتاد رفت وسط کشتزار. حسن هم جایی پنهان شد. مرد دشتبان که الاغ را دید از دور سنگی پرتاب کرد. سنگ خورد به سینه آن مرد و او از روی الاغ آویزان شد. حسن از جایی که پنهان شده بود بیرون آمد و بنای داد و فریاد را گذاشت که: پدرم را کشتی. ای قاتل. مرد دشتبان خیلی ترسیده بود. صد تومان به حسن داد تا دیگر داد و فریاد نکند. حسن صد تومان را گرفت، باز هم مُرده را به گوشه‌ای برد و مثل قبل به خر بست و راه افتاد و به این طریق از سه کشتزار سیصد تومان گرفت. رفت تا به کاروانسرایی رسید، اطاقی گرفت. چند تا لر هم آن‌جا خوابیده بودند و بارهای خود را وسط کاروانسرا گذاشته بودند. حسن مرد را از خر باز کرد و برد زیر لحاف خوابانید. به لرها گفت: پدر من ناخوش است. جانش به باد غریبان بند است. مواظب باشید بادی از شما خارج نشود. آنها قول دادند مواظب خودشان باشند. نیمه‌های شب حسن بلند شد و قدری آرد از بارهای لرها درآورد و با آن خمیر رقیقی درست کرد و با قاشق ریخت توی تنبان لرها. آخرین نفر تکان خورد حسن قاشق را هم توی شلوارش گذاشت. لرها از خواب بیدار شدند، هر یک به دیگری می‌گفت که خرابکاری کرده، آخرین نفر گفت من که قاشق را هم ریده‌ام. ترسیدند و پا بفرار گذاشتند. حسن بلند شد. مرد مرده را چال کرد و بارها را بار الاغ‌ها کرد و راه افتاد. بین راه دختری را دید که زار زار گریه می‌کند. دختر از حسن پرسید: تو کی هستی و کجا می‌روی؟ حسن گفت: من قاصد جهنم هستم و این بارها ارزاق جهنمی‌هاست. که برایشان می‌برم. دختر گفت: من شوهرم مرده است. یک هندوانه طلا به تو میدهم به او بدهی. حسن قبول کرد. زن رفت هندوانه طلا را آورد و به حسن داد. حسن با هندوانه طلا و پول‌ها و بارها به خانه برگشت.