حسن قناد و ملک ابراهیم
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناتی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآوری سید حسین میرکاظمی (روایت فروغ فرهنی، آموزگار قائم شهر)
کتاب مرجع: افسانههای دیار همیشه بهار - ص ۴۳
صفحه: ۸۷ - ۹۰
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: ملک محمد
جنسیت قهرمان/قهرمانان: پسر پادشاه
نام ضد قهرمان: nan
در برخی از قصهها از زبان و رفتار نمادین استفاده میشود. درک و توضیح زبان و رفتار نمادین معمولاً به عهده کمک قهرمان است. در این قصه، دختر با اعمال نمادین و وعدگاه دیدار با قهرمان را مشخص میکند و حسن قناد معنای آن را توضیح میدهد.
سلطانی بود که فرزندی نداشت. روزی در آینه خود را مینگریست، تارهای سفید مو را در ریشش دید، غمگین شد. روزی درویشی به حضور سلطان رسید. علت غم و اندوه او را پرسید. پادشاه گفت: پیر شدهام و اولادی ندارم تا جانشینم بشود. درویش دست در چنته خود کرد، سیبی بیرون آورد و به سلطان داد و گفت: نیمی از این سبب را خودت بخور و نیم دیگر را به همسرت بده بخورد. صاحب پسری خواهید شد. نام او را ملک محمد بگذارید. درویش رفت. زن سلطان پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت پسر زیبایی زایید. نام او را ملک محمد گذاشتند. جشن گرفتند و کوچهها و خیابانها را آذین بستند. به دستور سلطان در زیر زمین، قصری ساختند و زن سلطان و پسرش به آنجا رفتند تا از هر گزندی مصون باشند. سالها گذشت. ملک ابراهیم پانزده ساله شد. روزی از مادرش اجازه گرفت برای گردش به شهر برود. وزیر هم همراه او رفت. در بازار شهر ملک محمد که مبهوت پیرامون خود بود وزیر را گم کرد. رفت تا به کوهی رسید. از کوه بالا رفت. پشت کوه دریا بود. ملک محمد یک کشتی دید، به آن سمت رفت. دختری درکشتی بود. ملک محمد عاشق دختر و دختر دلباخته او شد. دختر یک کاسه چینی به او نشان داد. ملک محمد غش کرد بعد بهوش آمد. دختر به او چاقویی نشان داد، ملک محمد غش کرد. وقتی به هوش آمد، دختر دست به لنگر کشتی زد. باز ملک محمد غش کرد. کشتی حرکت کرد و رفت. سلطان وقتی شنید پسرش گم شده، دستور داد سر از تن وزیر جدا کنند. وزیر با التماس چند روزی مهلت گرفت. رفت و گشت و پسر را کنار دریا پیدا کرد. ملک محمد از عشق دختر بیمار شد و کسی هم درد او را نمیدانست. وزیر برای در امان بودن از خشم پادشاه به دیدار رفیقش «حسن قناد» رفت بلکه او برای درد ملک محمد چارهای پیدا کند. حسن قناد از وزیر قول گرفت که اگر او توانست درد پسر سلطان را درمان کند، دخترش را به عقد حسن قناد درآورد. وزیر پذیرفت. «حسن قناد» با دیدن پسر سلطان و شنیدن ماجرایش فهمید او عاشق شده است. گفت: کاسه چینی، یعنی دختر را به چین بردهاند. کارد یعنی او دختر قصاب است و لنگر یعنی اینکه او اهل لنگرود است. خبر به شاه بردند. شاه از این که درد پسر معلوم گشت خوشحال شد. حسن قناد و ملک محمد سوار بر اسب شدند و به سوی چین رفتند. در آنجا به پیرزنی مقداری دُر سرخ دادند و درخانه او ساکن شدند. در گفتگو با پیرزن فهمیدند که دختر را از لنگرود آوردهاند تا همسر پسر پادشاه چین بشود. اما دختر به بهانه این که برادرش گم شده، چهل روز عزا گرفته و نمیگذارد پسر پادشاه به او نزدیک شود. صبح فردا، حسن قناد مقداری گل توی یک سینی گذاشت و میان یکی از گلها، انگشتری که نگین ایرانی داشت جای داد. آن را به پیرزن داد تا به دست دختر برساند. پیرزن سینی را برد و به عنوان هدیه به دختر رساند. دختر گلها و انگشتر را دید فهمید که پسر به دنبالش آمده. دستور داد پیرزن را کتک بزنند بعد او را در گلخن حمام خرابه پشت قصر بیندازند. حسن قناد که پیرزن را تعقیب کرده بود، در گلخن حمام بالای سرش رفت و مقداری زر به او داد. بعد به خانه برگشتند. حسن قناد به ملک محمد گفت که امشب دختر در حمام خرابه به دیدارت میآید. ملک محمد شب به آنجا رفت اما خوابش برد و نتوانست دختر را ببیند. حسن قناد آمد و ملک محمد را پیدا کرد. ملک محمد گفت: دختر نیامد. حسن قناد گفت: دست به جیب کن. ملک محمد دست به جیبش برد و چند تا گردو پیدا کرد. حسن قناد گفت: دختر آمده و با این گردوها خواسته بگوید تو بچهای، برو گردو بازی کن. روز بعد حسن قناد یک سینی گل با یک سکه ایرانی به پیرزن داد تا برای دختر ببرد. دختر دستور داد پیرزن را کتک زدند و او در باغ قصر انداختند. حسن قناد که مراقب بود رفت بالای سر پیرزن و مقداری زر به او داد. به خانه رفتند. حسن قناد به ملک محمد گفت: امشب باید به باغ قصر بروی. بعد انگشت او را زخمی کرد و مقداری نمک روی زخم پاشید، تا ملک محمد خوابش نبرد. آن شب ملک محمد توانست دختر را ببیند. آنها قرار گذاشتند هر شب در همان جا یکدیگر را ببینند. چند روزی گذشت یک شب حسن قناد که همیشه دنبال ملک محمد میرفت و در جایی پنهان میشد، از زور بیخوابی دنبال ملک محمد نرفت. باغبان قصر خبر به پادشاه برد که معلوم نیست چه جانوری هر شب میآید و گلهای باغ را نگد مال میکند. پادشاه دستور داد جانور را به دام بیندازید. و این همان شبی بود که حسن قناد به همراه ملک محمد نرفته بود. دختر و ملک محمد توسط باغبان لای گلیمی پیچیده شدند. باغبان آنها را برد به مسجد تا صبح به خیال خودش جانوران را به پادشاه تحویل بدهد. به قاری، که بالای سر مردهای قرآن میخواند گفت: برای اینها هم قرآن بخوان. بعد گلیم طناب پیچ شده را آنجا گذاشت و رفت. توی گلیم، دختر پرسید محافظ تو نگفت وقتی گرفتار شدی چه کارکنی؟ ملک محمد گفت: باید یک نفر سه بار با صدای بلند بگوید حسن قناد. قاری را صدا زدند و او را راضی کردند که آن اسم را سه بار بگوید. قاری سه بار فریاد زد حسن قناد. حسن قناد شنید و آمد وقتی ماجرا را فهمید رفت لباس زنانهای از پیرزن گرفت و برگشت. دختر را به قصر فرستاد و خودش جای او لای گلیم رفت. صبح به پادشاه خبر دادند که عروسش را با یک پسر غریبه دستگیر کردهاند. پادشاه کسی را فرستاد به قصر تا مطمئن شود. قاصد برگشت و گفت عروس پادشاه در قصر خوابیدهاند. گلیم طناب پیچ را در حضور پادشاه باز کردند. دختر جوان و یک مرد را از توی آن بیرون آوردند. دختر جوان ملک محمد بود که لباس دخترانه پوشیده بود. پادشاه جریان را پرسید. حسن گفت: ما خواهر و برادریم و دنبال برادرمان میگردیم که از خانه فرار کرده است. غریب هستیم و جایی را نداریم ناچار شبها به باغ قصر میرفتیم و آنجا میخوابیدیم. پادشاه قبول کرد که خواهر مرد در باغ قصر و پیش عروسش بماند تا مرد راحت به دنبال برادرش بگردد. شب حسن قناد، پسر پادشاه چین را که میخواست پنهانی وارد اتاق دختر شود دید و کشت. و او در چاهی انداخت بعد به اتاق دختر رفت و به او یاد داد فردا به پادشاه بگوید: شوهر من، دختری را که به دست من سپرده بودی، دزدید و با خود برد. بعد ملک محمد را از قصر دختر برداشت و به خانه پیرزن برد و لباسش را عوض کرد. صبح دختر به پادشاه خبر داد که پسرش چنین کاری کرده است. پادشاه ناراحت شد. بعد از یکی دو روز حسن قناد به همراه ملک محمد به قصر پادشاه رفت او را نشان داد و به پادشاه گفت: این برادر من است که گم شده بود، حالا خواهر ما را خبر کنید تا برویم. پادشاه گفت که پسرش چه کاری کرده است. به پیشنهاد وزیر قرار شد که عروس پادشاه را به جای خواهرشان به آنها بدهند. آنها هم قبول کردند دختر را برداشتند و بردند. حسن قناد هم با دختر وزیر ازدواج کرد و نیمی از ثروت او را هم بدست آورد.