حکایت از بین بردن نسل دختر
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده: ل. پ. الول ساتن، ویرایش اولریش مارتسولف، آذر امیر حسینی نیتهامر، سید احمد وكيليان
کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم - ص ۳۴۵ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴
صفحه: ۱۵۹-۱۶۲
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: محمد
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دیو- پادشاه- هرمز
دختر ستیزی سابقهای طولانی دارد. از اشکال عریان و خشن آن در گذشته گرفته تا صورتهای ملایم و تغییر شکل یافته آن در زمان حاضر. این موضوع درقصههای عامیانه هم در شکل تایید و هم در شکل تقبیح آن آمدهاست. قصه «حکایت از...» تأییدی جانبدارانه بر خوی اهریمنی دختر است. سرداب میتواند نماد تأکید گذار بر چنین خصلتی باشد. چرا که جایگاه دیوان و یاران اهریمن در زیر زمین است.
پادشاهی بود که هر وقت زنانش دختری میزاییدند، سر دختر را میبرید. روزی میخواست به شکاربرود. به پسرش گفت: اگر مادرت دختر زایید، دختر را بکش و پیراهن خونیش را بر دروازه آویزان کن تا وقتی که من آمدم آن را ببینم. اگر پسر زایید هر چه که مادرت خواست برایش خرج کن. پادشاه به شکار رفت و زن او یک دختر زایید. پسر غلامش را صدا کرد و بچه را به او داد تا ببرد و بکشد. غلام بچه را برد و لب باغچه خواباند، آمد گلوی بچه را با چاقو ببرد، بچه خندید، غلام بچه را برگرداند و گفت: من این بچه را نمیکشم. پسر زد تو سر او و امر کرد که: بچه راببر! غلام باز بچه را برد، تا آمد او را بکشد بچه خندید. سه بار به همین ترتیب غلام از کشتن بچه منصرف شد. بار آخر که بچه را پیش پسر برد گفت: خودم او رامیکشم. بچه را خواباند که سرش را ببرد بچه خنده اشک آلودی کرد. پسر از کشتن او منصرف شد. بچه را به دایه سپرد تا در سرداب او را بزرگ کند. پیراهن بچه را به خون کبوتری آغشته کرد و سر دروازه آویخت. چهارده سال دختر توی سرداب بود، نه ماه دید و نه خورشید. فقط دایه و مادر و برادرش را میدید. شب و روز هم توی سرداب چراغ روشن بود. یک روز عید که برادر برای خواهرش سهمیه شیرینی آورد، دختر به برادرش التماس کرد که او را از سرداب بیرون ببرد. پسر گفت: اگر شاه بداند توزندهای مرا میکشد. این را گفت و رفت. دختر دنبال برادر راه افتاد. رفت تا رسید به باغ قصر، از خوشحالی شروع کرد به دویدن، پادشاه دید ته باغ یک دختر مثل پنجه آفتاب میدود. شاه دختر را دنبال کرد و گفت: ای قوت قلب، تو مال کجا هستی؟ دختر را فرا خواند «آمد با دختر جمع بشه» که یک دفعه پسر آنها را دید و جلو دوید و گفت: ای پدر او بر تو حرام است. پادشاه وقتی فهمید که دختر خودش است، غضبناک شد و جلاد را خواست تا گردن هر دو را بزند. همه وزیران به خاک افتادند و از پادشاه خواهش کردند که هر دو را تبعید کند. پادشاه گفت: ستاره شمار، ستاره مرا دیده و گفته اگر دختری در نسل تو به وجود آید، قاتل تو خواهد شد. برای همین من دخترانم را میکشم. سرانجام پادشاه حرف وزیران را قبول کرد نفری هزار تومان به دختر و پسر داد. اسب هم به آنها داد و گفت: از این مملکت بروید. خواهر و برادر راه افتادند و رفتند تا از مملکت خودشان خارج شدند. هر جا به آب و سبزه میرسیدند اطراق میکردند. پسر که اسمش محمد بود به شکار میرفت و دختر هیزم جمع میکرد. یک ماه راه رفتند به بیابانی رسیدند که نه آبی بود و نه علفی. از گرسنگی یکی از اسبها را کشتند و مدتی گوشت آن رامیخوردند. رسیدند به یک کوه بلند، پسر رفت بالای کوه دید یک خانه آنجاست. ولی هیچ چیز توی آن نیست. از آن طرف کوه به پایین سرازیر شد یک وقت دید یک نره دیو دارد میآید، پسر و دیو شروع کردند به جنگیدن. پسر دیو را بلند کرد و به زمین زد و خنجر کشید تا او را بکشد. دیو گفت: مرا نکش من هم مثل تو مسلمان میشوم. محمد از روی سینه دیو بلند شد. آمد پیش خواهرش و او را به خانه بالای کوه برد و اسب را پایین کوه به درختی بست. صبح که شد پسر به شکار رفت. دختر یک وقت دید دیوی میآید. خواست فرار کند، دیو جلوی او را گرفت و گفت: ای نازنین، من با تو کاری ندارم. اگر تو زن من بشوی هر چه بخواهی برایت فراهم میکنم. دختر زن دیو شد. نزدیک ظهر، دیومیخواست برود. دختر که با دیو خوش بود مانع شد. دیو گفت تا برادرت نیامده من باید بروم. دختر گفت: خوب با او گلاویز شو، بگو اینجا خانه من است. دیو گفت: من حریف آن جوان نمیشوم. دختر گفت: فردا زود بیا، دیو که رفت محمد آمد. آهویی شکار کرده بود. مدتی گذشت و دختر حامله شد و هر روز شکمش بالاتر میآمد. برادرش از او پرسید: چرا شکمت روز به روز بزرگ میشود؟ نکند از تنهایی غصه میخوری؟ دختر گفت: مال غصه خوردن نیست. ازبس غذا میخورم شکمم نفخ میکند. یک روز که محمد به شکار رفته بود، دختر دردش گرفت. دیو خودش دختر را زایاند، یک پسر که پایینتنهاش مثل دیو بود و بالاتنهاش مثل آدمیزاد دنیا آمد. او را بردند و لب جوی گذاشتند. وقتی محمد به خانه بر میگشت آن را دید. آمد به خواهرش گفت. خواهر خواهش کرد برود و بچه را بیاورد تا او روزها تنها نباشد. محمد گفت: میترسم پدر و مادرش بیایند سراغش، او شیر میخواهد تو که شیر نداری. دختر گفت: من پستانم را دهانش میگذارم، اگر خدا او را دوست داشته باشد، پستان من پر شیر میشود. محمد رفت و بچه را آورد و به خواهرش داد. اسم بچه را هرمز گذاشتند. بچه هفت ساله شد به محمد دایی میگفت و به دختر مادر، به او سپرده بودند که حرفی از پدرش نزند. که اگر دایی بفهمد، مادرش را میکشد. روزها محمد هرمز را با خود به شکار میبرد و تیراندازی و شمشیرزنی به او یاد میداد. هرمز خیلی قوی شدهبود و دایی او را خیلی دوست داشت؛ یک روز دیو و دختر نقشه کشیدند تا محمد را از سر راهشان بردارند. قرار شد دختر با برادرش بازی کند و وقتی از او برد دست او را با موی سلیمانی ببندد، بعد دیو بیاید و او را بکشد. بعد از دو روز دیو با موی سلیمانی برگشت و آن را به زنش داد و رفت. مادر، هرمز را تنها به شکار فرستاد و برادرش را در خانه نگه داشت تا با او تخته نرد بازی کند. قرار شد هر کس که میبرد دست دیگری را با موی خود ببندد تا او مو را پاره کند. پس از چند بار بازی، بالاخره دختر از برادرش برد و دست برادرش را با موی سلیمانی که آن را میان موهای خودش گذاشته بود، بست. پسر هر چه زور زد نتوانست مو را پاره کند. مو پوست و گوشت او را درید و به استخوان رسید. در این موقع دختر دیو را صدا زد. دیو آمد و نصف گردن پسر را برید، خیال کرد که مرده است، دیو او را برداشت و برد توی دره جانواران انداخت تا او را بخورند. هرمز داشت از شکار بر میگشت، شنید توی دره جانوران صدای خرخرمیآید، نزدیک رفت، داییاش را دید که بیهوش و زخمی افتاده است. او را روی کول گرفت و آورد پای کوه و لب جوی گذاشتش، بعد به سرعت به خانه رفت و روغن سلیمانی آورد مالید به گردن دایی و آن را بخیه زد. هرمز وقتی فهمید که این بلا را مادر و پدرش به سر محمد آوردهاند، رفت و پدر و مادرش را کشت. هر چه هم محمد به او گفت که برای کشتن آنها نرو، بیا با هم از اینجا برویم و حالا میفهمم که چرا پدرم دخترانش را میکشت در هرمز اثری نکرد. دختر را به رسم آدمیزاد، در چالهای گذاشتند و رویش خاک ریختند، دیو را هم هرمز به دره جانوران برد و آنجا انداخت. بعد از اینکه مدتی گذشت و حال محمد خوب شد راه افتادند به طرف قصر پادشاه. روزها شکارمیکردند و میخوردند تا اینکه به دو فرسنگی شهر رسیدند. در آنجا محمد نامهای به پدرش نوشت و آنچه را به سرش آمده بود شرح داد. وقتی پادشاه نامه را خواند خوشحال شد و امر کرد که همه به استقبال او بروند. هرمز و محمد به قصر آمدند. پادشاه دو تا دختر وزیر را برای آنها عقد کرد.