Eranshahr

View Original

حیله تاجر

افزوده شده به کوشش: پروا پوراسماعیلی

شهر یا استان یا منطقه: *کردی

منبع یا راوی: علی اشرف درویشیان

کتاب مرجع: افسانه‌ها، نمایشنامه‌ها و بازی‌های کردی - ص ۳۷نشر روز - چاپ اول ۱۳۶۶

صفحه: ۱۷۹ - ۱۸۲

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: کُرکچل

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: مرد تاجر

روایت‌های دیگری نیز از این قصه در دست است که برخی از آن‌ها در جلدهای پیشین نقل شده‌اند و بعضی دیگر نیز در جلدهای بعدی نقل می‌شوند. روایت «حلیهٔ تاجر» تفاوت‌هایی با دیگر روایات دارد. در این روایت پسر بعد از نجات به سر و کار و زندگی خود می‌رود اما در روایات دیگر پسر به دنبال مرد تاجر می‌گردد و او را پیدا می‌کند. همچنین در روایت «حلیهٔ تاجر» مرد به دلخواه خود وارد پوست می‌شود ولی در روایات دیگر قهرمان قصه از مرد تاجر یا ‌... می‌خواهد که به او یاد بدهد که چگونه وارد پوست شود و وقتی مرد تاجر ... وارد پوست می‌شود، قهرمان در پوست را می‌بندد. در روایات دیگر از پرندهٔ کمک رسان به قهرمان خبری نیست ولی در روایت «حلیهٔ تاجر» پرنده‌ای ماهیان را خبر می‌کند تا به قهرمان کمک کنند.این روایت را از کتاب «افسانه‌ها، نمایشنامه‌ها و بازی های کردی» که توسط علی اشرف درویشیان گردآوری شده است، عیناً نقل می‌کنیم.

روزی روزگاری کُرکچلی با ننه‌اش زندگی می‌کرد که در کنار رودخانه‌ای خانه داشتند. یک روز در نزدیکی شهر تاجری با قافله عبور می‌کرد و دنبال کسی می‌گشت تا او را به عنوان شتربان خود قبول کند. از قضا به کُرکچل که رفته بود از بیابان هیزم جمع کند برخورد و گفت: «ای کچل بیا همراه من که در مقابل به تو هرچه بخواهی می‌دهم.» کُرکچل هم قبول کرد و گفت: «به شرطی که به ننه‌ام بگویم.» و با عجله به طرف خانه دوید. ننهٔ کرکچل هر چه گریه کرد که ای کچل تو تنها پسر منی و اگر تو بروی من دق می‌کنم، اثری نداشت.بالاخره کچل با تاجر حرکت کرد. تاجر قوچ بزرگی را روی شتر بسته بود که شاخ‌های بلند داشت. رفتند و رفتند تا در بیابانی به کوه بلندی رسیدند. تاجر فوری قوچ را پایین آورد و سر برید و گوشتش را کباب کرد و با کُرکچل خوردند و پوستش را به کُرکچل نشان داد و گفت: « چه قشنگ است. به اندازه قد توست. برو میانش ببینم.» کچل داخل پوست قوچ شد و تاجر فوراً چهار دست و پای پوست قوچ را بست و او را به کنار کوه برد و خود در گوشه‌ای به کمین نشست.‌ ساعتی بعد عقاب بزرگی فرود آمد و پوست را که کُرکچل بیچاره میانش بود با خود به روی قله کوه برد و با چنگ و منقار پوست را پاره کرد. کُرکچل که بیرون آمد با سنگ عقاب را فراری داد و عقاب که دید حریف او نمی‌شود اوج گرفت. کرکچل دید تا چشم کار می‌کند قطعه‌های الماس مثل هزاران تکهٔ بلور می‌درخشد. جلوی کوه که آمد، تاجر او را دید و گفت: «ای کُرکچل، اگر می‌خواهی تو را پایین بیاورم هرچه می‌توانی الماس به پایین بریز.» کُرکچل هم هی ریخت و هی ریخت. و گفت: « ای تاجر، حالا مرا پایین بیاور.» تاجر که مرد حیله‌گری، بود قاه قاه خندید و گفت: « ای کُرکچل، این کوه راه پایین آمدن ندارد.» و همراه قافله حرکت کرد. کچل تنها ماند. دلش تنگ شد. هرچه گشت که راه پایین آمدن را بیابد کوه عین شیشه صاف بود. تا اینکه چشمش به استخوان آدمیزاد افتاد که گوشه و کنار کوه افتاده بود و از نیرنگ تاجر باخبر شد. همینطور غمگین نشسته بود و برای ننه‌اش آه می‌کشید که چشمش به کبوتر کوهی قشنگی که در کمر کوه آشیانه داشت و آمده بود برای جوجه‌هایش دانه ببرد، افتاد کبوتر هم کُرکچل را دید. دلش سوخت و جلو آمد و گفت: «ای کرکچل اینجا چه می‌کنی؟» کچل حال قضیه را گفت و گفت: «ای کبوتر کوهی، آن طرف زیر کوه رودخانه‌ای است که من با ماهیان آنجا دوست هستم برو و روی آب بنشین و بگو که کچل چه حال و روزی دارد.» کبوتر کوهی بال گرفت و رفت روی آب و فریاد زد: «ای ماهی‌ها، ماهی‌ها، کُرکچل بالای کوه گرفتار شده و راه پایین آمدن ندارد.» همین که حرف کبوتر تمام شد، ناگهان جنبشی در آب رودخانه افتاد و هزارها ماهی بزرگ و کوچک بر روی آب آمدند. ملکه ماهی‌ها گفت: «ای کبوتر کوهی قشنگ، ما همه پشت‌هایمان را به هم تکیه می‌دهیم. به کُرکچل بگو نترسد و بپرد پایین. ما او را سالم به کنار رودخانه می‌رسانیم.»کبوتر کوهی فوری نزد کُرکچل برگشت و قضیه را گفت. کُرکچل که به وفاداری ماهی‌ها اطمینان داشت از همان بالای کوه پرید پایین. احساس کرد که سبک شده. کمی بعد پایش با پشت ماهی‌ها که مثل هزاران خمرهٔ کوچک و بزرگ کنار هم چیده شده بودند فرود آمد. یک ماهی جوان او را سوار پشتش کرد و به کنار ساحل آورد. کُرکچل از فداکاری ماهی‌ها تشکر کرد و رفت مقداری نان آورد و به داخل رودخانه ریخت. روزگار می‌گذشت. سال‌ها بعد که روزی برای جمع آوری هیزم به بیابان رفته بود، از قضا با همان تاجر برخورد کرد. تاجر از دیدن کچل تعجب کرد و با چاپلوسی و ترس گفت: «ای کچل، چگونه پایین آمدی؟» کچل هم جواب داد: «خیلی ساده از راهی که در پشت کوه وجود داشت.» تاجر که آدم حریص و پول پرستی بود با خود گفت: «این دفعه خودم می‌روم و هرچه الماس هست پایین می‌ریزم و بعد هم کُرکچل را سر به نیست می‌کنم.» به کچل گفت: «با من می‌آیی؟» کچل که در فکر انتقام بود گفت: «البته.» و با تاجر حرکت کرد.تاجر دوباره قوچی را سر برید و خود به داخل پوست رفت و کچل هم محکم دست و پای پوست را بست و به دامنهٔ کوه برد. ساعتی بعد سر و کلهٔ عقاب پیدا شد و پوست را برداشت و به فراز کوه برد و با چنگ و منقار پوست را پاره کرد. تاجر فوری به بیرون پرید و با سنگ به عقاب حمله کرد و به گوشه‌ای خزید. عقاب اوج گرفت. تاجر لب کوه آمد و گفت: «ای کچل، بگیر هرچه پایین می‌ریزم.» و الماس فراوانی را پایین ریخت. کچل هم همهٔ الماس‌ها را جمع کرد و بار شترها کرد. تاجر گفت: «ای کچل، حالا بگو راهی که تو پایین آمدی کجاست؟» کچل قا قاه خندید و گفت: «ای مادر به خطا، به اطرافت نگاه کن. ببین چه انسان‌های بی‌گناهی را فدای پول پرستی خودت کرده‌ای. این کوه راهی ندارد. بمون و نتیجهٔ جنایات خودت را ببین.» تاجر هرچه گریه و زاری کرد، سودی نداشت. کچل شترها را برداشت و به راه افتاد. در طول راه از الماس‌ها به مردم فقیر می‌بخشید و حکایت نامردی تاجر را برای مردم می‌گفت،تا به خانه رسید. کچل هر روز مقدار فراوانی نان برای ماهی‌ها به داخل رودخانه می‌ریخت و ننه کچل که خوبی ماهی‌ها را شنیده بود او هم با کچل به ماهی‌ها خوبی می‌کرد.