حکایت انشااله گفتن
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده: ل. پ. الول ساتن، ویرایش اولریش مارتسولف، آذر امیر حسینی نیتهامر، سید احمد وكيليان
کتاب مرجع: قصههای مشدی گلین خانم - ص ۳۹۶ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴
صفحه: ۱۶۳-۱۶۴
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: خیاط
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: زن خیاط
از قصه های پندآموز و پند آن عیان است. متن کامل این روایت را از کتاب «قصههای مشدی گلین خانم» مینویسیم:
یه مردی بود خیاط. پادشاه فرستاد عقبش. طاقه شالی بهش داد براش تنپوش بدوزه. این سه روز زحمت کشید. بعد از سه روز و سه شب، شب اومد خونه به زنش گفت: ضعیفه شام چه داری؟ زنیکه گفت: انشاءالله عدس پلو. گفت: شام پخته دیگه انشاءالله نداره، مگه میخوای مسافرت کنی؟ زنیکه گفت: انشاءالله بگین به سلامتی میخوریم. گفت خوب پاشو حالا بکش بیار بخوریم، انشاءالله من نگفتم ببینم چطور میشه؟ همچی که نشستند سر سفره یارو خیاطه دستشو برد لقمه رو ورداشت بذاره دهنش در زدند. مرتیکه گفت: کیه؟ گفت: واکن! تا درو وا کرد مأمور پادشاه بود مچشو گرفت، گفت پدر سوخته تنپوشو دوختی سوزن توش گذاشتی بره تن پادشاه؟ خیاطو برد پهلوی سلطان. سلطان گفت حبسش کنین! چهل روز در زندان ماند.بعد از چهل روز، دیگه وزرا واسطه در آمدند: کاسب نفهمیده، مرخصش کنید؛ مرخصش کردند. شب اومد خونه. وقتی اومد در خونه در زد، زنش گفت: کیه؟ گفت: منم انشاءالله، شاه مرخصم کرده انشاءالله در را واکن بیام تو انشاءالله. آن وقت زنیکه گفت: دیدی مرتیکه؟ اگر آن وقت یه انشاءالله گفته بودی این قدر انشاءالله، انشاءالله نمیگفتی، این قدر صدمه نمیکشیدی.