Eranshahr

View Original

حکایت به مکه رفتن روباه

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: کرمان

منبع یا راوی: گردآورنده: د. ل. لريمر به کوشش: فریدون وهمن

کتاب مرجع: فرهنگ مردم کرمان انتشارات بنیاد فرهنگ ایران ۱۳۵۳

صفحه: ۱۶۵-۱۶۸

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: روباه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: هدهد

در افسانه‌های مربوط به حیوانات، روباه نقش عمده‌ای دارد. این موجود، نماد حیله‌گری، فریبکاری دورویی و خیانت است. برای رسیدن به مقصود به هر وسیله‌ای دست می‌زند. در طول تاریخ آنچه بیش از هر مسأله‌ای انسان را رنج داده، دروغ و ریا و فریبکاری بوده است و او تنفر خود را در افسانه‌ها و متل‌های گوناگون در لباس روباه اظهار کرده است. حکایت مکه رفتن روباه روایت دیگری است از حیله‌گری های این «جانور».

روزی بود... روزی از روزها روباهی در نی‌زاری بازی می‌کرد. یکی از نی‌ها شکست. روباه نی را برداشت و روی دوشش گذاشت و راه افتاد. در میان راه به خروسی برخورد که روی دیواری ایستاده بود و داشت ذکر خدا می‌کرد. تا خروس روباه را دید گفت: آروبا این دیگر چه بازی است که در آورده‌ای این نی را چرا روی دوش گرفته‌ای؟ روباه گفت: آهای مؤذن خدا این حقه‌بازی نیست. آن کارهایی که می‌دیدی قبلاً می‌کردم دیگر ول کرده‌ام. حالا دارم می‌روم مکه به زیارت خانه خدا. من کنون می‌روم به بیت‌اللهتوبه کردم من ازبد دنیا که دیگه مال مردمون نخورم مرغ بیداد از کسون نبرممونده مالی زباب در دستممی‌خورم تا که زندگی هستم خروس نادان ساده لوح، از این حرفها گول خورد و گفت آروباه من هم آرزو دارم همراه شما به زیارت بیایم. روباه گفت: بسیار خوب بفرمایید تا برویم. خروس پایین آمد و همراه روباه روانه شد. کمی که رفتند به لب رودخانه‌ای رسیدند. یک مرغابی در رودخانه داشت شنا می‌کرد. همین که خروس را دید که دارد همراه روباه می‌رود از توی آب صدا زد: آهای مؤذن خدا مگر از ذکر خدا غافل شده‌ای که داری همراه روباه می‌روی؟ خروس گفت: آن جوری‌ها هم که تو گمان کرده‌ای نیست: این کنون می‌رود به بیت‌اللهتوبه کرده است از بد دنیا مرغ بیداد از کسون نبردمونده مالی زباب در دستش می‌خورد تا که زندگی هستش مرغابی گفت: حالا که این طور است من هم همراه شما به زیارت می‌آیم. آن دو گفتند: بسم‌الله بفرمایید برویم. مرغابی از آب بیرون آمد و همراه آنها شد. سه نفری به راه افتادند. کمی که رفتند به باغی رسیدند. هدهدی (شانه‌به‌سر) روی شاخه درختی نشسته بود. تا دید که مرغابی و خروس همراه روباه می‌روند، از سر شاخه صدا زد: آهای احمق‌ها مگر چه گناهی کرده‌اید که به دست این روباه حرامزاده افتاده‌اید؟ مرغابی گفت: گناهی نکرده‌ایم ای قاصد حضرت سلیمان، این جور که تو گمان می‌کنی نیست: این اکنون می رود به بیت‌الله ... و غیره... هدهد گفت: پس اگر این طور است من هم همراه شما می‌آیم به زیارت. آنها گفتند: بسم الله بفرمایید. هدهد هم از درخت پایین آمد و همراه آنها به راه افتاد. رفتند و رفتند تا به لانه روباه رسیدند. همین که چشمشان به در سوراخ روباه افتاد دیدند که ای وای مقداری دست و پای مرغ این جا و آن جا روی هم انباشته شده. از ترس شروع کردند به لرزیدن. روباه گفت: نه نترسید، من از وقتی که توبه کرده‌ام دیگر به مرغ‌ها آزارنمی‌رسانم. حالا بیایید تا شب در این جا منزل کنیم و صبح زود دوباره راه بیفتیم. آنها توی سوراخ روباه رفتند و هر جوری بود شب را سر کردند. همین که صبح شد روباه بلند شد و اول از همه خروس را صدا زد. خروس آمد. روباه گفت: یادت هست که از روی بام چه طعنه‌هایی به من می‌زدی و مسخره‌ام می‌کردی؟ خروس بنا کرد به التماس کردن و گفت: آروباه من مؤذن خدا هستم. بیا و از سر تقصیرات من بگذر. روباه گفت: خب تو به چه حقی می‌روی توی خانه مردم و از پشت بام‌ها به بهانه این که می‌خواهی اذان بگویی به زنهای مردم نگاه می‌کنی؟ خروس گفت: آروباه، خدا مرا برای این خلق کرده که هنگام سحر زود از خواب بیدار شوم و بخوانم تا مردم برای نماز بیدار شوند. روباه گفت: ممکن است تو این قدر مؤمن باشی اما مادرت اینطور نبود و جلو رفت و بیخ گلوی خروس را گرفت و خفه‌اش کرد و خوردش. چون خوردن خروس را تمام کرد مرغابی را صدا زد، مرغابی آمد و روباه گفت: یادت می‌آید که از توی رودخانه صدایت را بلند کردی و چه چیزها به من گفتی؟ مرغابی بنا کرد به عذرخواهی و گریه و زاری. روباه گفت: باشد از سر این تقصیرت گذشتم اما این یکی خلاف تو را چه کار کنم که می‌روی توی آب‌ها شنا می کنی و با این کار آب‌ها را به هم می زنی و کثیف و آلوده می‌کنی؟ بعد یک مؤمنی که می‌خواهد وضو بگیرد می‌بیند که آب‌ها کثیف شده است. این را گفت و بیخ گلوی مرغابی را چسبید. این را هم خفه کرد و خورد. پس از خوردن مرغابی، هدهد را صدا زد و گفت: یادت هست که از سرشاخه‌ها چه حرفهایی به من زدی؟ تازه اسم خودت را قاصد سلیمان گذاشته‌ای و خودت را نزد مردم عزیز کرده‌ای. هدهد گفت: آخر من برای حضرت سلیمان آب پیدا می‌کردم. روباه گفت: پدر سوخته دروغ نگو، اگر راستی راستی این هنر را داری و می‌توانی آب پیدا کنی، پس کو آب به من نشان بده. هدهد نشست روی زمین و بنا کرد به کندن زمینی که آب بیرون بیاورد. روباه پرید و یکدفعه او را در دهان گرفت. هدهد از توی دهن روباه صدای خود را بلند کرد و گفت: آروباه نصیحتی به تومی‌کنم گوش بده. روباه دهان باز کرد که بگوید «بگو» که ناگهان هدهد از دهن باز مانده‌اش بیرون پرید. همین طور که می‌پرید و می‌رفت دید که لشکری از دور می‌آید و جلو لشکر یک شاهین در حال پرواز است. هدهد جلو رفت و از شاهین پرسید: «کجا می روید؟» شاهین گفت: «قاصد حضرت سلیمان این لشکر به دنبال کاری هستند» هدهد گفت: «چه کاری؟» شاهین گفت: دختر پادشاه بیمار است بر سر او طبیب بسیار استبهر او رسیده از اطبا دل خرگوش و زهره‌ی روباهسه روز است که می‌گردیم و خرگوشی پیدا کرده‌ایم اما روباه به گیر ما نیفتاده است. هدهد گفت: من یک روباهی سراغ دارم بیایید تا به شما نشان بدهم. هدهد از جلو و شاهین و سوارها از عقب او به راه افتادند تا رسیدند به نزدیک سوراخ روباه. هدهد جلو لانه رفت و گفت: آروباه تو واقعاً خیلی به من محبت کردی و من خیلی از روی شما خجالت‌ام حالا آمده‌ام که محبت‌های شما را تلافی کنم. الان یک لشکر بزرگی از عقب دارند می‌آیند که خانه تو را خراب کنند. اگر دلت برای جوانی‌ات می‌سوزد زود فرار کن. روباه از سوراخ بیرون آمد نگاهی به دور و بر بیابان کرد. دید که راست می‌گوید خواست فرار کند که سوارها، تازی‌ها را دنبالش فرستادند. روباه قدری دوید و خسته شد. تازی‌ها او را گرفتند وپاره‌پاره‌اش کردند. سوارها هم رسیدند و زهره‌اش را بیرون آوردند و بردند برای دختر پادشاه.