Eranshahr

View Original

حکیم باشی قیافه شناس

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: ل. پ. الول ساتن، ویرایش اولریش مارتسولف، آذر امیر حسینی، سید احمد وکیلیان

کتاب مرجع: قصه‌های مشدی گلین خانم ص ۳۹۷ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴

صفحه: ۱۷۵-۱۷۶

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: حکیم‌باشی و پسرش

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: برادر کوچک

البته کار حکیم‌باشی این قصه به قیافه‌شناسی مربوط نمی‌شود، منظور این قصه پی بردن به واقعیت از طریق علائم و ظواهر آن است. گاه حکیم‌باشی‌ای که در درمان بیمار خود در می‌ماند به دنبال چیزی می‌گردد تا عدم بهبود بیمار را به آن منسوب کند. آنچنانکه جانشین حکیم‌باشی این قصه، خوراندن گوشت خر (و در برخی روایات خود خر) را به بیمار دلیل عدم بهبود بیمار ذکر می‌کند. البته هوش وافر پسر حکیم‌باشی در استفاده از این ترفند به خوبی پیداست! متن کامل قصه را از کتاب «قصه‌های‌ مشدی‌ گلین خانم» می‌آوریم.

یه حکیمی بود، یه روزی ای رو بردند سر مریض، حکیم نگاه کرد دور و ور اتاق دید پوست سیب زیاد ریخته دور مریض، رو کرد به صاحاب مریض، گفت: چرا شما به مریض سیب دادید و چرا دادید؟ سیب از برای مریض من بده. گفتند: حکیم باشی ندادیم اینقدر، یه ذره بهش دادیم، اینقدر که دلش می‌خواد. حکیم باشی تغیر کرد، گفت: همونم بده و آمد بیرون. پسرش ازش پرسید: پدر جان مگه شما علم غیبم دارید؟ گفت: نه پسر جان علم غیب ندارم. انسون باید از قیافش چیزی بفهمه من دیدم تو اتاق پوست سیب زیادی هست لابد این سیبو جلوی مریض پوست می‌کنند، مریض دلش می خواد، التماس می‌کنه یه خورده بهش می‌دن و من خواستم به اصطلاح یه تغیری بکنم. حکیم‌باشی در گذشت. پسر او رو بجاش نشوندند، اون شد حکیم‌باشی؛ یه روزی او رو بردند سر مریض، حکیم‌باشی اینور اونور نگاه کرد، دید به پالون الاغ گوشه اطاقه، بنا کرد تغیر کرد به صاحاب مریض که این مریض امروز حالش سنگینه برای اینکه گوشت خر بهش دادین. همه قسم خوردند: حکیم‌باشی والله به خدا ما گوشت خر نداشتیم. آخه جایی که گوسفند هست، بره هست! ناچار باشیم اگر گرونه؛ گوشت گاو هست، گنجشک هست، کفتر هست، چرا گوشت خر بدیم؟ حکیم‌باشی تغیر کرد، از جا پا شد آمد بیرون. برادرش از او پرسید: برادر از کجا تو گفتی: گوشت خر دادند به این؟ گفت برادریه روز من با پدرم اومده بودم بالای سر مریض، پدر تغیر کرد که چرا سیب به مریض من دادين؟ اونها هی قسم خوردند: ما ندادیم، یه ذره دادیم برای اینکه دلش نخواد. گفت: تو امروز چه دیدی؟ گفت: من پالون الاغو گوشه اطاق دیدم از اونجا تغیر کردم که چرا به مریض من گوشت خر دادید؟ برادر کوچکتر گفت: الحق خوب جای پدرت رو گرفتی. اون سیب بوده، خوراکی بوده، گفته: خوب اینجا پوست کندن لابد به مریضم یه ذره دادن. پوست سیب، برادر با پالون خر منافاتی داره که تو پالون خر و گوشه اطاق دیدی، میگی گوشت خر دادن به مريض؟ با این حماقت مردم به این دکتر شورش میکردند، گفتند: «خوب حکیمه» و اون برادر کوچک رفت و در کسب و کاسبی، برادر بزرگتر بهش گفت: برادر، چرا تو درس حکمت نمی‌خوانی؟ گفت: برادر جون تو یکی بسه که اینقدر قیافه‌شناسی که پالون خر و گوشه اطاق می‌بینی اوقت میگی: به مریض من گوشت خر دادن. صد نفر بیچاره رو می‌کشی تا یه نفر الله توکلی خوب بشه. من نه اون آدم کشتنو می‌خوام نه اون افاده دکتر رو.