Eranshahr

View Original

حیله درویش

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: سید ابولقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول-بخش دوم-ص ۲۹۸

صفحه: ۱۸۳ - ۱۸۶

موجود افسانه‌ای: اسبی که پریزاد بود

نام قهرمان: دختر پادشاه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: درویش

از قصه های جادویی است. درویش در قصه های ایرانی نقش های متفاوتی دارد. گاه کمک قهرمان است. گاه کمک ضد قهرمان و گاه ضد قهرمان. در روایت «حیله درویش» ضد قهرمان است. البته در این قصه نفع و انگیزه درویش از کشتن جوان ها معلوم نیست. خلاصه قصه را می نویسیم:

پادشاهی بود عادل و رعیت پرور. یک روز رفت جلوی آینه و دید ریشش جو گندمی شده است، با خودش گفت: «پای من لب گور رسیده و هنوز جانشینی ندارم.» چند روز بعد سرو کله یک درویش پیدا شد. شاه به درویش گفت: « من چهل زن دارم که خدا به هیچکدامشان اولادی عطا نمی کند. چهل اسب دارم که هیچ یک کره نمی آورند.» درویش سیبی از جیب در آورد، آن را دو نیم کرد و به پادشاه گفت: «این نصف سیب را به چهل قسمت کن و به هر یک از زنانت یک قسمت بده، نصف دیگر را هم چهل قسمت کن و هر قسمت را به یک اسب بده، همه شان باردار می شوند. من پس از یک سال بر می گردم و تو باید یکی از بچه ها و یکی از کره ها را به من بدهی.» پادشاه قبول کرد. درویش رفت. همه زنها و اسب های پادشاه باردار شدند. پس از یک سال درویش آمد و یکی از دخترها و یکی از کره اسب ها را برداشت و برد. درویش افسار کره اسب را به دست داشت و دختر هم روی کره اسب نشسته بود. رفتند و رفتند تا به باغی رسیدند. درویش خواست در باغ را باز کند، متوجه شد کلید را با خود نیاورده است. به دختر گفت: «تو این جا باش تا من بروم و کلید را بیاورم.» وقتی درویش رفت، کره اسب به دختر گفت: «این درویش قصد دارد تو را بکشد. اگر باور نمی کنی برو توی باغ و نگاه کن.» دختر از دیوار رفت توی باغ و دید یک ساختمان وسط باغ است و توی آن چند نفر را با طناب از سقف آویزان کرده اند. برگشت و آنچه دیده بود برای کره اسب تعریف کرد. کره گفت: «زود سوار شو تا از اینجا دور شویم.» این کره اسب پریزاد بود. چند شبانه روز راه رفتند. دختر از کره پرسید: «حالا باید چه کار کنیم؟» کره گفت: «لباس مردانه بپوش تا کسی ترا نشناسد و در شهر بمان. چند تار موی مرا هم بردار.» دختر همین کار را کرد. یک روز که دلتنگ بود، یک موی کره اسب را آتش زد. کره حاضر شد. دختر سوار شد و برای شکار به بیرون شهر رفت. در شکارگاه با جوانی که پسر پادشاه بود دوست شد. جوان او را به خانه اش برد و به مادرش معرفی کرد. مادر جوان به او گفت: «این پسر نیست، بلکه دختر است و خودش را به شکل پسرها در آورده است.» پسر حرف مادرش را قبول نکرد. روزی پادشاه دیگری به شهر شاهزاده لشکر کشید. دختر رفت پیش کره اسب و از او پرسید چه کار بکند. کره گفت: «به میدان جنگ برو. حتماً آنها را شکست می دهی.» دختر به میدان رفت و دشمن را شکست داد. یک شب دختر در خواب بود. پسر پادشاه آمد دید ماری به دور گردن دختر حلقه زده است. رفت و مادرش را خبر کرد. مادر آمد و گردن دختر را نگاه کرد. گفت: «من که گفتم این دوست تو دختر است. این که دور گردن اوست مار نیست، بلکه گیسوی اوست.» فردا صبح وقتی دختر فهمید که رازش برملا شده، دیگر انکار نکرد. آن ها با هم عروسی کردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند. مدتی بعد پادشاه به پسرش ماموریتی داد که سه سال طول می کشید. شاهزاده با دختر وداع کرد و رفت. اینجا را داشته باش تا برویم سراغ درویش. درویش وقتی برگشت و اثری از دختر و کره اسب ندید خیلی ناراحت شد. گفت: «بلایی به روزشان بیاورم که در داستان ها بنویسند.» بعد به دنبال آنها گشت و گشت تا عاقبت شهر آن ها را پیدا کرد و دانست دختر شوهر کرده است. رفت در قهوه خانه بیرون آن شهر منزل کرد. هر مسافری که به شهر می آمد یا از آن بیرون می رفت، او خبردار می شد و با زرنگی می فهمید که از کجا می آیند یا به کجا میروند و کارشان چیست. روزی قاصدی به قهوه خانه آمد. درویش با چند سوال که از جوان قاصد پرسید فهمید که او پیک شاهزاده است و نامه ای برای دختر می برد. درویش کمی داروی بیهوشی در آب ریخت و به جوان خوراند. جوان بیهوش شد. درویش نامه را از جیب جوان در آورد و آن را خواند. شاهزاده نوشته بود: «مادر، جان تو و جان همسر من. هر چه می توانی از او نگهداری کن، مبادا که او ناراحت شود!» درویش در کاغذ نوشت: «مادر جان من در خواب دیدم همسرم با کسی دوست شده. شما حقیقت را برای من بنویسید.» درویش نامه ای را که خودش نوشته بود در جیب قاصد گذاشت. قاصد بعد از ساعتی بیدار شد و با عجله به طرف قصر حرکت کرد. قاصد نامه را به مادر شاهزاده داد. مادر وقتی نامه را خواند ناراحت شد. فوری جواب داد: «از جانب همسرت خیالت راحت باشد.» باز قاصد حرکت کرد و در همان قهوه خانه کمی به استراحت پرداخت. دوباره درویش نامه مادر را با نامه دیگری که خودش نوشته بود عوض کرد. او در نامه نوشته بود که همسر شاهزاده به کس دیگری دل بسته است. قاصد نامه را برد پیش شاهزاده. وقتی شاهزاده نامه را خواند ناراحت شد. قلم به دست گرفت و نوشت که از خواندن نامه دلش پر خون شده و به مادرش سفارش کرد که هر طور هست همسرش را نگهدارد تا او خود را برساند. نامه را به قاصد داد. قاصد باز آمد در همان قهوه خانه. درویش با حیله نامه را عوض کرد، نوشته بود: «باید همسر مرا آتش بزنی.»وقتی مادر شاهزاده نامه را خواند خیلی متعجب شد. حکایت را برای دختر تعریف کرد. دختر گفت: «شما کار خودتان را انجام دهید. قسمت هر چه باشد همان می شود.» هیزم فراهم و آتش روشن کردند. دختر یکی از موهای کره اسب را آتش زد. اسب حاضر شد. دختر سوار آن شد و به سلامت از میان آتش گذشت. مادر شاهزاده که خیال کرده بود دختر سوخته و از بین رفته چند روزی عزادار شد. شاهزاده پس از انجام مأموریت به شهر خودش برگشت و وقتی از همه ماجرا خبردار شد. قاصد را خواست و بعد از پرس و جو از او فهمید که همه این کارها زیر سر درویش بوده است. درویش را پیدا کرد و دستور داد او را بکشند. بعد سر به بیابان گذاشت. این را داشته باشید تا برویم سراغ دختر. وقتی او از آتش به سلامت بیرون آمد، رفت و رفت تا به چشمه ای رسید. آن وقت اسب گفت: «جگر من سوخته است. من همین جا می ترکم و هیکل من برای تو تبدیل به قصر و یک گوشم نوازنده و یک گوشم خواننده می شود.» دختر مدتی در آنجا ماند، بعد سر به بیابان گذاشت. روزی سر چشمه ای رسید. رفت بالای یک درخت. پسر پادشاه پس از اینکه پنج سال همه جا را گشت به آن چشمه رسید. دختر که او را دیده بود لای شاخه های درخت خود را پنهان کرد. شاهزاده خواست آب بخورد، عکس دختری را توی آب دید. گفت: «جنی یا انسی؟ ظاهر شو.» دختر گفت: «ای جوان تو چه کار داری، من لباس ندارم نمی توانم پیش تو ظاهر شوم.» پسر برای دختر لباس آورد. دختر لباس را پوشید و از درخت پایین آمد. آن وقت همدیگر را شناختند و به شهر پدر دختر رفتند. پادشاه که داماد و دختر خود را دید، هفت سال خراج شهر را بخشید.