Eranshahr

View Original

حیله زن مکار (2)

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: اصفهان

منبع یا راوی: گردآورنده: امیر قلی امینی

کتاب مرجع: سی افسانه از افسانه های محلی اصفهان صفحه ۱۶۹

صفحه: ۱۹۳ - ۱۹۸

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: زن مکار

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: خان حاکم، داروغه، قاضی و نجار

این داستان مکر و فریب و حیله زنان را در مقابل مردان به زیبایی به تصویر می کشد.

زنی بود رفیقی داشت. رفیقش شب رفت عرق خورد و مست کرد و داروغه او را گرفت و برد پیش خان حاکم، خان حاکم هم حکم کرد او را بردند پیش قاضی، قاضی هم حکم کرد هشتاد تازیانه به او زدند و حبسش کردند. زن مدتی از شب گذشت دید رفیقش نیامده، دنبال سراغ او بلند شد و فهمید که مطلب از چه قرار است. صبح که از خواب برخاست رفت چهار نامه دعوت نوشت و خودش را هفت قلم آرایش کرد و اول رفت در خانه (اداره حکومتی را سابقا «در خانه» می گفتند) و به پیشخدمت خان حاکم گفت: «عرض کنید زنی است شکایت دارد، می خواهد حضوراً شکایت خود را عرض بکند.» حاکم او را احضار کرد. زن گوشه چشمی به او نشان داد و عریضه را تقدیم کرد. همینکه حاکم سرش را باز کرد، دید نوشته است: «تمنی دارم امشب یک ساعت از شب گذشته به فلان محله در فلان خانه که کلبه سرای محقر کمینه است، تشریف بیاورید که ساعتی با هم خوش باشیم.» زن خیلی خوشگل بود. دل خان حاکم را چون از دست برده بود، گفت: «بدیده منت، در ساعت مقرر حاضر خواهم شد.» زن رفت به خانه قاضی و آنجا هم همین نیرنگ را به کار زد و برای ساعت دو از شب گذشته آقای قاضی را دعوت کرد و سپس به محل داروغه رفت و نامه دعوت داروغه را داد و با او وعده گذاشت که ساعت سه از شب گذشته در منزل او حاضر بشود. پس از آن رفت نزدیک یک نفر نجار و به او دستور داد که دولابچه ای برای او بسازد که دارای سه خانه باشد. اتقافاً نجار هم عاشق او شد و همین که زن پرسید: «این دولابچه را به چه قیمتی و تا کی خواهی داد؟» نجار گفت: «خانم قابل ندارد. تا هر وقت که بفرمایید و قیمت هم مجانی است.» زن گفت: «بسیار خوب تا امروز عصر حتماً باید بدهی و حالا که اینطور شد پس خواهش دارم آن را با چهار خانه بسازی.» نجار گفت: «اطاعت می کنم، شما عصر بفرستید آن را ببرند.» خانم گفت: «شما هم برای گرفتن اجرت دلخواه خودتان، ساعت چهار از شب گذشته تشریف بیاورید در فلان محله و در فلان خانه.» عصر که شد زن با يك نفر حمال آمد و دید دولابچه را به همان طرزی که خود می خواست، نجار ساخته و پرداخته و حاضر کرده است. آن را داد یکنفر حمال و به اتفاق رفتند در خانه و گذاشت در یک گوشه اتاق پذیرایی خود و فوراً نشست و پنج دست لباس سفید درست کرد و یک عدد تختخواب بسیار قشنگ عالی هم فراهم ساخت و منزل را تمیز کرد و چراغها را روشن ساخت و قدری نقل و می و این جور چیزها در وسط اتاق چید و صبر کرد تا یک ساعت که از شب گذشت، دید صدای در بلند شد. فوراً رفت در را باز کرد دید خان حاکم است. سلام و تعارف زیادی با او کرد و رفتند در اتاق نشستند و مشغول خوردن مشروب و عیش و عشرت گردیدند. یک ساعت که گذشت دیدند صدای در بلند شد. زن گفت: «ای داد و بیداد که بنا نبود امشب شوهرم به منزل بیاید و حالا آمده است و در می زند. نمی دانم چه خاکی بر سرم بریزم و شما را چه کنم.» بعد رو به خان حاکم کرد و گفت: «می دانید چه کنید؟ بهتر این است که شما بفرمایید درین خانه دولاب قایم بشوید و من در آن را قفل می کنم و شوهرم که آمد به هر نحوی است «سر او را می پیچانم» و «کله اش می کنم» و بعد دوباره به عیش و عشرت خود می نشینیم.» حاکم گفت: «بسیار خوب.» و فوراً برخاست و رفت توی یکی از خانه های آن دولاب و زن هم درش را محکم بست و قفل کرد و رفت در خانه را باز کرد. دید قاضی است که سر وعده آمده است. سلام کرد و باز تعارف زیاد با او نمود و دستی به ریش او کشید و یک سر به طرف اتاق پذیرایی بردش و نشستند و مشغول خوردن نقل و آجیل و نوشیدنی مشروب گردیدند و یک ساعت که گذشت باز صدای در بلند شد و زن گفت: «ای دل غافل که شوهرم آمد و دارد در می زند. حالا با شما چه کنم؟ راه فراری هم در پیش نیست. می دانید چه کنید؟ بهتر این است که بروید درین خانه دولاب پنهان بشوید و من درش را قفل می کنم، تا وقتی که او را کله کردم و رفت آنوقت باز بیرون می آیید و با هم می نشینیم و عیش و عشرت می کنیم.» قاضی گفت: «ای مؤمنه پس زود باش تسریع کن.» و زن فوراً در خانه دومی را باز کرد و آقای قاضی را داخل آن ساخت و درش را بست و قفل کرد و رفت در خانه را باز کرد. دید آقای داروغه است که با اهن و تلپ تمام تشریف آورده اند. سلام و تعارف خیلی گرمی با او کرد و او را به اتاق برد و نشستند و مشغول خوردن مشروب و نقل و میوه گردیدند و همینکه ساعتی گذشت، صدای در خانه بلند شد و زن گفت: «ای خاک عالم بر سرم، دیدی چه شد؟ شوهرم که بنا نبود امشب اینجا بیاید حالا آمده است و این او است که در می زند. ولی نقلی نیست من به هر حقه ای باشد کله اش می کنم و او را بعد از یک ساعت از خانه بیرون خواهم کرد و دوباره می نشینیم و به عیش و عشرت خود می پردازیم. راستی آقای داروغه من برادری دارم که دیشب عرق خورده و مست کرده و دستگیر شده است و به حکم شما او را حبس کرده اند. تقاضا دارم یک نشانی به من بدهید که من نوکر خودم را بفرستم او را از حبس در آوردند و تا این یک ساعت می گذرد، او هم در اینجا آمده باشد. بعد او را هم کله می کنیم و می رود و با هم به خوشی می نشینیم و تا صبح خوش می گذرانیم.» داروغه که از یک طرف حواسش برای آمدن شوهر زن پریشان بود و از طرف دیگر روی زیبای زن او را فریفته و مدهوش خویش ساخته بود، ابداً متوجه حیله زن نشد و گفت: «بفرمایید بروند پیش زندانبان و بگویند به نشانی اینکه امشب اسم شب «گزمه» است، فلانی را از حبس خارج کنید و معطل نکنید.» زن اظهار امتنان کرد و گفت: «حالا بفرمایید توی خانه این دولاب، من درش را می بندم و هر موقع که شوهرم را کله کردم خدمت می رسم.» و در را باز کرد و دید مرد نجار است. با او به تندی گفت: «ای نجار احمق این چه دولابی است که ساخته ای؟» نجار گفت: «خانم جان، عزیزم، قربان روی ماهت بروم، مگر چطور است؟» گفت: «من به تو گفتم که در هر خانه اش یک نفر جای بگیرد و این خانه ها اینطور نیست جای یک گربه را هم ندارد»، نجار گفت: «خیر اینطور نیست. درست یک نفر در هر یک از آنها جای می گیرد.» زن گفت: «بفرمایید خودتان امتحان کنید ببینم.» نجار رفت توی اتاق و لباس ها را کند و یک تا پیراهن و شلوار رفت توی خانه چهارمی که زن برجست و درش را بست و یک قفل هم زد به در آن و فوراً آمد از خانه بیرون و رفت در زندان و به زندانبان گفت: «داروغه فرمود به نشانی اسم شب امشب فلان کس را که دیشب دستگیر و حبس کردیم، آزاد کن.» زندانبان گفت: «خانم اسم شب چیست؟» زن گفت: «گزمه» زندانبان گفت: «صحیح است، بدیده منت.» و فوراً رفت رفیق زن را بیرون آورد و تحویل او داد. زن خوشحالی کنان رفیقش را برداشت و از زندان خارج گردیده و در بین راه تمامی شرح احوال خود را برای رفیقش گفت که چه حقه ای سوار کرده و چگونه حاکم و داروغه و قاضی را که در مقام آزار او بر آمده اند، به پاداش کردار خود رسانده است. رفیقش گفت: «این که خیلی بد شده است، حالا می خواهی چه کنی؟» زن گفت: «تو هیچ نترس و مابقی کار را هم به خودم واگذار و بیا برویم تا برایت بگویم که چه باید کرد.» دو نفری رفتند و در خانه را باز کردند و زن به رفیقش گفت: «ده یا الله زود باش و اسباب های خانه را برچین.» تمامی اسباب های خانه را برچیدند و یک جا میان حیاط خانه جمع کردند. این را نگفتیم که زن هر کدام از حاکم و داروغه و قاضی را که به اتاق می برد، فوراً لباسهای آنها را می کند و همان جامه سفیدش را به آنها می پوشاند و حالا که اسبابهای خودش را جمع آوری کرد، لباسهای آنها را هم برداشت و توی جیبهای آنها را کاوش کرد. از توی جیب حاکم سیصد تومان و از جیب قاضی نیز صد تومان و از توی جیب داروغه که همان روز رشوه زیادی گیرش آمده بود، خیلی از این چیزها زیادتر سکه زر گیرش آمد و پولها را برداشت و لباسها را هم توی صندوقهای خود گذاشت و فوراً رفیقش را فرستاد یک دسته چارپادار آوردند و اسبابها را به خانه دیگری از رفقایش، که با او میانه خیلی گرمی داشت، انتقال دادند و پولها را برداشت و با رفیقش با دو اسب راهوار به طرف خراسان فرار کردند. بیچاره حاکم و داروغه و قاضی و نجار چندین ساعت گذشت، دیدند از طرف زن سر و صدایی نشد و هر یک پیش خود می گفتند: «آیا چه شده که این زن نیامد و ما را از این تنگنای خطرناک نجات نداد؟» و از طرف دیگر می گفتند: «لابد شوهرش را نتوانسته است دست به سر بکند» و باز صبر و حوصله را پیشه می کردند تا بالاخره کم کم روز شد و از روزنه های دولابچه نور آفتاب را که در اتاق افتاده بود می دیدند. نجار به صدا در آمد و گفت: «ای خدا عجب گهی خوردم. این چه دام بلایی بود که به دست خودم برای خودم تهیه کردم؟» داروغه که خانه اش پهلوی خانه نجار بود، گفت: «تو کیستی؟» گفت: «من آن نجار بی مروتی هستم که فریب چهره زیبای این زن مکار را خوردم و به دست خودم این چاه را برای گور خودم حفر کردم. تو کیستی؟» داروغه گفت: «من هم داروغه شهرم که درین دام بلا افتاده ام.» قاضی صدای داروغه را شناخت. گفت: «داروغه، رفیقت قاضی شهر هم اینجاست.» حاکم هم که صدای آن دو نفر را شناخت، گفت: «ببخشید، رفیق هر دو نفرتان خان حاکم هم اینجاست.» درین بین دست قضا صاحب خانه که این عمارت را چندی بود به آن زن کرایه داده بود و حریف او نمی شد که کرایه اش را بگیرد، آمد که به هر نحوی است مال الاجاره خود را وصول کند. وقتی دم در خانه رسید، هر چه در زد دید کسی جوابش را نمی دهد. در را هل داد باز شد. داخل گردید دید صدایی و ندایی نمی آید. رفت در تمامی اتاقها سر زد دید نه کسی است و نه اسبابی، اوقاتش تلخ شد و فهمید که آن زن مکار کلاه سرش گذاشته و به چاک محبت زده است. هر دم دست تأسف به هم می زد و می گفت: «ای بدجنس، آخرش مرا فریب دادی و چندین ماه کرایه مرا برداشتی و یک سک (به ضم س و سکون ک: قطعه شاخه بسیار کوچک چوب) هم درین خانه جا نگذاشتی و رفتی؟ باشد پدرت را در می آورم و به هر دیار باشی تو را خواهم جست.» همینطور که این حرف را با خود می زد و گرد اتاقهای خانه می گشت، ناگهان در اتاقی چشمش به دولابی برخورد. خوشحال شد که لااقل این دولاب را زن به جا گذاشته و رفته است. قدری پیش رفت دید انگار می کنی صدای حرف زدن و خش وخش از میان آن می آید. اول قدری متوحش شد، بعد پاورچین پاورچین پیش رفت و سرش را پهلوی یکی از شکافهای دولاب گذاشت و دید سه چهار نفر درین جا حرف می زنند و هر دم می گویند: «خدایا خودت فرجی کرامت کن.» صاحب خانه فهمید که درین جا هم حقه ای از طرف زن بکار رفته است و بدبختانی را به دام بلا انداخته. بلند گفت: «شما جن هستید یا انس، دیوید یا آدم؟» داروغه گفت: «ای مرد به خدا ما نه جن هستیم نه دیو، نه غول و نه پری. چهار نفر بدبختیم که به دام یک نفر زن مکار افتاده ایم. ما را نجات بخش و انعامت را هم بگیر.» مرد اول جرأت نمی کرد پیش برود، ولی بعد به قلب خود قوتی داد و پیش رفته قفل اولی را شکست و در خانه اولی را باز کرد. دید واویلا، خان حاکم است که در آنجا حبس شده و او را با کمال احترام بیرون کشید، در حالیکه او پاهایش از بس در آن سوراخ تنگ روی آنها ایستاده بود، خشک شده بود. حاکم با کمال زحمت روی زمین اتاق نشست و نفسی به راحتی بر آورد و گفت: «ای مرد دخیلت، رفقای دیگرم را نجات ده»، این را گفت، در حالیکه عرق شرمندگی از پیشانی او مثل سیل ریزان بود. صاحب خانه قفلهای درهای سه خانه دیگر را هم شکست و قاضی و داروغه و نجار را نجات داد و آن سه نفر حاکم و قاضی و داروغه به مشورت نشستند و گفتند: «چه کنیم و چه نکنیم.» بالاخره به اتفاق آراء رأی دادند که باید صدای این پیش آمد بلند نشود تا گندش بلندتر نشود. از نجار و صاحب خانه هم خواهش کردند که شما هم این راز را نگاه دارید. ولی افسوس که «حرفی که میان دو تن گذشت ورد زبان عالم گشت».....