حیله زن مکار (3)
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدیفر
شهر یا استان یا منطقه: اصفهان
منبع یا راوی: گردآورنده: امیر قلی امینی
کتاب مرجع: سی افسانه از افسانه های محلی اصفهان صفحه ۱۷۵
صفحه: ۱۹۹ - ۲۰۱
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: زن مکار
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: -
این داستان مکر و فریب و حیله زنان را در مقابل مردان به زیبایی به تصویر می کشد.
یک زنی بود رفیقی داشت که او را خیلی دوست می داشت. یک روز رفیقش گفت: «ای زن، من دلم کله پاچه می خواهد.» زن گفت: «خیلی خوب، امشب به شوهرم می گویم یک کله پاچه بگیرد.» رفیقش گفت: «شوهرت می گیرد به من چه؟ خودش می خرد و خودش هم می خورد.» زن گفت: «تو کاری به این کارها نداشته باش و مطمئن باش که ما بی تو نمی خوریم.» شب که شوهرش آمد، گفت: «ای مرد، من دلم کله پاچه می خواهد.» شوهرش گفت: «چشم، فردا برایت می خرم.» فردا که شد، رفت کله پاچه را خرید و آورد توی خانه. زن آن را گرفت و خوب و پاکیزه پخت و بعد به مرد گفت: «ای مرد، می گویند یک کله را خوب نیست دو نفر با هم بخورند، باید سه نفر باشند.» شوهر گفت:« حالا یکی دیگر را از کجا بیاوریم؟» گفت: «برو مسجد، وقتی نمازتان تمام می شود، هر کس بالای دستتان ایستاده است، همان را همراه بیاورید.» قبلا هم به رفیقش گفت: «می روی مسجد، هر کجا شوهرم ایستاده است تو بالای دستش می ایستی. وقتی بتو تعارف کرد، فوراً می گویی: «خیلی خوب» و با او می آیی. اتفاقاً وقتی شوهرش رفت مسجد و در صف جماعت نشست، رفیق زن قدری دیر کرد. چهار نفر لر نتراشیده نخراشیده آمدند بالای دست او نشستند و همینکه او آمد و دید کار از کار گذشته و دیگر بالای دست آن مرد جایی گیرش نمی آید، ناچار رفت جای دیگری نشست. باری شوهره همین که از نماز فارغ شد، رو کرد به آن چهار نفر لر و گفت: «آقایان ما امشب کله پاچه پخته ایم، زنم می گوید دو نفری نمی شود بخوریم. حالا بفرمایید تا برویم خانه ما آنرا با هم بخوریم.» لرها قبول کردند و به اتفاق شوهر رفتند. از آن طرف زن همین که شام شد، فوراً خانه را آب و جاروب کشید و پر و پاکیزه («پر» در زبان عوام همیشه مترادف با «پاکیزه» گفته می شود) کرد و چراغها را روشن کرد و خودش هم رفت حمام و بعد هم هفت قلم آرایش کرد و آمد منتظر در زدن شوهرش شد و همین که صدای در بلند شد، با شور و شوقی هر چه تمام تر دوید در خانه را باز کرد و خودش دوید توی خانه پشت در قایم شد. یک دفعه دید شوهرش با یک دسته جمعی دارند می آیند که همه از لرهای نتراشیده و نخراشیده اند. همین که رفتند توی اتاق، آمد شوهر را صدا کرد و به او گفت: «ای مرد من کی گفتم بروی چهار تا لر را همراهت بیاوری؟ حالا که ما شام شب همه آنها را نداریم چکار خواهی کرد؟» مرد گفت: «حالا دیگر چاره ای نیست.» زن گفت: «خیلی خوب، معلوم می شود رزق اینها را خدا امشب حواله به خانه ما کرده است. پس حالا زود برو یک صد درمی نان بگیر و بیا، من هم آب دیزی را زیادتر می کنم.» مرد گفت: «خوب» و رفت که برود نان بگیرد، زن فوراً رفت و یک تکه دنبه برداشت و انداخت توی هاون و بنا کرد به کوبیدن. بعد همچه که دید حالا آمدن شوهرش نزدیک می شود، فوراً رفت دیزی کله پاچه را برداشت و برد قایم کرد و بعد دوید پیش مهمانها و گفت: «ای بندگان خدا، اینجا آمدید چکار کنید، این شوهر من رسم دارد هر شب یک دسته را می آورد خانه و قدری دنبه توی هاون می اندازد و من می کوبم. همینکه دسته یانه (دسته هاون - عوام اصفهان هاون را «هونک» (بفتح ها و واو و سکون نون) و «یانه» هم می گویند.) خوب چرب شد، آنرا بر می دارد ......، حالا من گفتم، دیگر خودتان می دانید. آقام (آقایم) به شما گفتنی (این جمله ایست که عوام غالباً در خلال سخن خود می گویند. گاهی هم می گویند: جانم به شما گفتی)، لرها را نمی گویی؟ به قدری ترسیدند که فوراً بلند شدند و زدند به چاک و دو تا پا داشتند چهار تای دیگر هم قرض کردند و از در خانه رفتند بیرون و بنا کردند به دویدن. زن هم از پشت سرشان بنا کرد به جیغ کشیدن و هی داد زدن که: «دیزی را بردند.» دست قضا مرتیکه هم همین موقع رسید و گفت: «زنیکه چه خبر است؟» گفت: «اینها کی بودند آورده بودی؟» گفت: «دیزی را برداشتند و فرار کردند!» مرتیکه نانها را انداخت و یک نان برداشت و بنا کرد دنبال آنها دویدن و هی داد زد و التماس کرد که: «بایستید من لااقل نوکش را تویش بزنم.» لرها همین که این را شنیدند، خیال کردند که مقصودش نوک دسته یانه است، بدتر ترسیدند و بیشتر زور به فرار آوردند. بالاخره مردک مأیوس برگشت و آمد توی خانه یک قدری غرغر کرد و از زنش هم غرغر شنید و یک دانه نان خالی خورد و با اوقات تلخ گرفت خوابید و فردا صبح وقتی از خانه رفت دنبال کار و کاسبیش، زنک فوراً رفت رفیقش را خبر کرد و آمد دیزی را گذاشتند گرم شد و نشستند سرش و بنا کردند به خوردن زنک همانطور که غذا می خورد، حال و تفصیل دیشب را می کرد و دنبال هم می خندید...