Eranshahr

View Original

خارکن و سه گردو

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: چهل گیسو طلا ص ۱۲۶

صفحه: ۲۰۹ - ۲۱۱

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: خدا و حضرت موسی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حضرت موسی، انسان

نام ضد قهرمان: تاجر

روایت «خارکن و سه گردو» از قصه های تقدیرگرایانه است. همانطور که در روایت می خوانیم، سر و سامان گرفتن پیرمرد به خواست خدا انجام می گیرد. برخوردهای پیرمرد خارکن نیز از همین مایه اندیشه نشأت می گیرد که البته در قصه ها و افسانه ها یکی از مایه های اصلی است. راویان برای پر رنگ کردن این مایه در روایت «خارکن و سه گردو» حتی عزم حضرت موسی را، که پیامبر است، در تغییر وضع پیرمرد ناتوان جلوه می دهند. و این بر اهمیت و خواست خدا در این روایت، می افزاید. روایت «خارکن و سه گردو» با این جمله ها آغاز می شود: «یکی بود یکی نبود. قدیم ها گفته اند، قدیمی ها هم شنیده اند. من می گویم، شما می شنوید. قدیمی ها گفته بودند و می گویم.»

پیرمردی بود که از راه جمع آوری خار و فروش آن روزگار می گذراند. روزی در بیابان مشغول خارکنی بود که حضرت موسی رسید و گفت: «پیرمرد گرسنه ام، نانی داری به من بدهی.» پیرمرد سفره نانش را نشان داد و گفت: «آن هم سفره پیرمرد.» حضرت موسی تکه نانی از سفره برداشت و پنجاه درهم در آن گذاشت تا کمکی به پیرمرد کرده باشد. بعد هم راهش را کشید و رفت. در این موقع مردی که ملک بود و مأمور خدا از راه رسید و از پیرمرد پرسید: «گرسنه ام، نانی داری!» پیرمرد سفره را نشان داد. مرد سفره را باز کرد و تکه نانی خورد و پنجاه سکه را برداشت و رفت. یک روز حضرت موسی باز در بیابان پیرمرد را دید که همچنان خار می کند و وضعش هیچ فرقی با گذشته نکرده است. از او نان خواست و به همان طریق پنجاه سکه در سفرۀ او گذاشت. پس از او ملک مامور خدا آمد و از پیرمرد نان خواست و پنجاه سکه را برداشت و رفت. پیرمرد هم مشغول خارکنی بود. حضرت موسی برای مناجات به کوه طور رفت. در آنجا ندایی شنید: «ای موسی! اگر ما بخواهیم بنده ای را بلند مرتبه کنیم نیازی به کمک شما نیست. حال از این به بعد شاهد اراده ما خواهی بود.» روزی پیرمرد پشته خارش را به سه گردو فروخته بود و به سوی خانه اش می رفت. در میان راه دید سه بچه بر سر یک تکه سنگ گرد با هم دعوا می کنند. سنگ را از آنها گرفت و سه گردویش را به آنها داد و سنگ را برداشت و به خانه اش برد. شب که شد زن پیرمرد دید تکه سنگ مثل چراغ می درخشد و خانه را روشن کرده است. در این موقع تاجری از کنار خانه پیرمرد رد می شد وقتی نور داخل خانه به چشمش خورد تعجب کرد. به آنجا وارد شد و پس از سلام و احوال پرسی با پیرمرد، چشمش به سنگ افتاد و فهمید که گوهر شب چراغ است. اما به پیرمرد چیزی نگفت. سنگ را به پانصد سکه خرید. پیرمرد گفت: «با این همه پول فردا مردم به من شک می کنند که چطور پولدار شده ام و ممکن است گمان بد به من ببرند.» تاجر دست خطی نوشت و به پیرمرد داد که: «پیرمرد برادر من است و ما ارثیه خود را تقسیم کرده ایم.» بعد به پیرمرد گفت: «هر جا لازم شد این دست خط را نشان بده» و سنگ را برداشت و رفت. تاجر سنگ را که گوهر شب چراغ بود به شهر دیگری برد و به بهای بسیار گرانی فروخت و طلا و جواهر بار شترهایش کرد. و در بازگشت از کنار خانه پیرمرد رد می شد که پیش خودش گفت بهتر است بروم و آن پانصد سکه را از دست پیرمرد در بیاورم. داخل خانه شد و به پیرمرد گفت: «می دانی بار شترهای من چیست؟ بار شترهای من بهایی است که از فروش سنگی که تو خیلی ارزان به من فروختی به دست آورده ام.» پیرمرد گفت: «تو پانصد سکه برای آن سنگ دادی ولی من سه گردو برای آن پرداخته بودم، پس من خیلی ارزان تر از تو خریده بودم.» تاجر تا این حرف را شنید جابه جا سکته کرد و مرد. مردم جمع شدند، پیرمرد دست خط تاجر را به آنها نشان داد و گفت که او برادرش است و به این طریق شترها و بارها را صاحب شد. روزی موسی به کوه طور رفته بود ندا آمد: «ای موسی، دیدی آنچه که خواستیم انجام شد. پیرمرد خارکن یک نمونه است.»