Eranshahr

View Original

خارکنی که عشقش دخنر پادشاه رو، دوباره زنده کرد (1)

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: ل.پ.الول ساتن، ویرایش اولریش مارتسولف، آذر امیرحسینی نیتهامر، سیّد احمد وکیلیان

کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم ص ۴۴۷

صفحه: ۲۱۹ - ۲۲۱

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: خارکن

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

در جای دیگری نیز به رابطه میان شاه، سلطان و یا حاکم با مردم طبقات فرودست اشاره کردیم. در جامعه ای که شرایط سیاسی و اجتماعی آن درهای کاخ قدرتمندان را به روی مردم عادی بسته و برایشان چون رازی سر به مهر جلوه می کنند، افسانه هایی می شنویم و می خوانیم که شاه دست بالا چون ریش سفید محله یا قبیله جلوه می کند. در روایت «خارکنی که عشقش....» شرایطی بعید گرد آمده است. خارکنی پیر عاشق دختر جوان پادشاه می شود. شغل خارکنی یکی از پایین ترین رده های شغلی بوده است. مرد خارکن جوان نیست و همسر نیز دارد. حال همه اینها را کنار ثروت و زیبایی و موقعیت اجتماعی دختر بگذارید. اما این شرایط ناهمگون به مدد نیروی عشق و تخیل راویان، سرانجامی نیک برای خارکن می یابد. خلاصه روایت را می خوانید:

مرد خارکنی از بیابان بر می گشت. میان راه دید دختری مثل پنجه آفتاب از حمام بیرون آمد، تا چشمش به او افتاد غش کرد. مردم او را به هوش آوردند. خارکن پرسید: «این دختری که از حمام بیرون آمد و سوار اسب شد که بود؟» گفتند: «دختر پادشاه.» گفت: «آتش عشق او جگرم را سوزاند. دیگر حالم را نفهمیدم. حالا من کجا و دختر پادشاه کجا؟» بلند شد پشته خارش را به بازار برد و فروخت. آتش عشق دختر، خارکن را از خواب و خوراک انداخت. همسایه ها جمع شدند و گفتند: «اگر تو سه روز به اینحال باشی هلاک می شوی.» بعد یکی از آن ها به خارکن گفت: «یک دست لباس مثل لباس تاجرها قرض بگیر، آن را بپوش و برو خواستگاری دختر. نگو که خارکنی، بگو که تاجر هستی.» خارکن پیر قبول کرد. رفت حمام لباس عاریه به تن کرد، و رفت قصر پادشاه. شاه به او احترام گذاشت. برایش چای آوردند. خارکن دست دراز کرد چای بردارد، شاه دید دست های او مثل دست تاجرها نیست. دست ها پینه بسته اند. خیال کرد او جاسوس است. گفت: «این مرد را بگیرید.» گرفتند و دستهایش را بستند. خارکن دید به بد وضعی افتاده، حقیقت را برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه گفت: «در اندرونی من دختری هست زیباتر از دختر خودم، اگر بخواهی او را برای تو عقد می کنم.» خارکن به گریه افتاد و گفت: «آتش عشق دیگری در سینه من است. آنوقت شما می گویید دختر دیگری را بگیرم.» بعد گریبان خود را پاره کرد و گفت: «خدایا تو شاهد هستی که سلطان با من چه کرد!» بعد از بارگاه بیرون رفت؛ سلطان دلش سوخت. خواست صدایش کند، وزیر نگذاشت. خارکن لباسهای قرضی را به صاحبش برگرداند و به خانه رفت. شروع کرد استقاصه به درگاه خدا. هر روز هم صبح و عصر به در خانه شاه می رفت. روز سوم که به در خانه شاه رفت، دید شلوغ است. گفت: «چه خبره؟» گفتند: «دختر پادشاه مرده.» وقتی داشتند دختر را دفن می کردند؛ خارکن چاهی کند و از آنجا به قبر دختر نقب زد. پیش خودش گفت: «پدر تو زنده ات را به من نداد حالا من مرده ات را می برم.» دختر را از توی قبر در آورد و به خانه برد. بعد برگشت و نقب را پر کرد. خارکن به خانه آمد، به زنش گفت: «یک دست لباس بیاور و به تن مرده بپوشان.» زن کفن را در آورد و لباس را به تن دختر کرد. او را توی رختخواب گذاشتند. مرد به زنش گفت: «برو شام بیاور که بعد از سه روز می خواهم غذا بخورم.» موقع اذان سحر، دختر ناگهان عطسه زد و بلند شد و کنیزش را صدا کرد. خارکن گفت: «بله.» دختر گفت: «آب می خواهم.» خارکن رفت و کاسه ای آب آورد. دختر دید کاسه با کاسه های خودشان فرق دارد، نگاهی به دور و برش انداخت، دید اتاق هم جای دیگری است. پرسید: «من کجا هستم؟ چه شده؟» کم کم خارکن ماجرا را برایش تعریف کرد. دختر باورش نشد، خارکن او را دم خانه پادشاه برد. دختر دید بله همه عزادار هستند، برگشتند به خانه، دختر قلم و کاغذ خواست. خارکن آورد. دختر همه ماجرا را برای پدرش نوشت، بعد نامه را به خارکن داد تا برساند به دست شاه. پادشاه وقتی نامه را خواند ذوق زده شد و دستور داد مجلس عزا را برچینند. بعد به خارکن گفت: «ای مرد برو و دختر را بیاور»، مرد گفت: «سلطان با من پیمان ببندید که دختر را به من بدهید، چون خدا او را به من داده.» شاه خنده اش گرفت و گفت: «هر چه باشد از مردن دخترم بهتر است.» و قول داد که دخترش را به او بدهد. خارکن رفت و دختر را آورد. پادشاه دستور داد طبیب ها را بیاورند. طبیب ها گفتند: «دختر شما مبتلا به غش هما شده بوده که مثل مردن می ماند. حالا خدا خواسته که او زنده شود.» به دستور شاه جشن عروسی راه انداختند و دختر را به خارکن دادند، و در بازار برای خارکن دکانی خریدند تا تجارت کند.