خاله گردن دراز
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: کرمانشاه
منبع یا راوی: گردآورنده: علی اشرف درویشیان . روایت صفرا خانم خیاط (اخترتبار)
کتاب مرجع: افسانهها و متلهای کردی - ص 134
صفحه: 243 -250
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: -
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: -
گویش محلی برخی از افسانهها و، روانی و سلامت نشر آنها ما را ناچار میسازد که کلیّه متن بعضی از آنها را بدون دستکاری نقل کنیم. افسانه خاله گردن دراز نیز که با لهجهی شیرین کرمانشاهی گفته شده است، شامل این مورد میشود.
یکی بود یکی نبود غیر از خدا کسی نبود. مردی بود که زن شیتی (شیت از شیتای لاتین است که در فارسی شیدا شده و در لهجه کرمانشاهی به معنی دیوانه به کار میرود) داشت. یک روز زن به شوهرش گفت: «ای مرد برو و مقدای پنبه بخر و بیاور تا نخ کنم و برایت یک جفت کِلاش (گیوهی کرمانشاهی) خوب بچینم». مرد گفت: تو را به خدا ولم کن، حوصله ندارم. امّا زن ول کن نبود و هر روز گردن شوهر را میگرفت که یالا پنبه بخر هی میگفت: «پنبه بخر تا ببرم برای تو بریسم و بکنم کِلاش». ناچار شوهر قبول کرد و رفت و چارَکی (چهار یک – یک چهارم مَن) پنبه خرید و آورد. زن پنبهها ردا در گوشۀ اتاق گذاشت. امروز جاروب کرد مقداری از آن دم جارو رفت، فردا جارو کرد مقدار دیگری دور ریخته شد. پس فردا جارو کرد، همین طور تا اینکه یک شب شوهر گفت: «اگر فردا کِلاش من حاضر نباشد تو را از خانه بیرون میکنم». زن گفت: «خیلی خب تا فردا هم به من فرصت بده». فردا که شد زن از جا بلند شد. چادر و چاقچور را به سر کرد و بقیۀ پنبه را در کیسهای تپاند و رفت به بَرّ بیابان و نزدیک یک چالۀ آب رسید که پر از قورباغه بود. زن گفت:« خاله قورباغه» خاله قورباغه گفت: قور... زن گفت: «این پنبه را آوردهام که برام بریسی». قورباغه گفت: قور... زن گفت:«پس بیا بگیر». و پنبه را داخل گودال آب انداخت. پنبه خیسیده و به ته آب رفت و زن به خانه آمد. شب که شد شوهر آمد و گفت: «خب ای زن پنبه را چه کردی؟ دادی برای رشتن»؟ زن گفت: «آری گفته که پس فردا بیا و ببر. پنبه را به مزدور دادم تا بریسد». شوهر گفت: «باشد تا پس فردا هم صبر میکنم». پس فردا زن چادر چاقچور کرد و رفت سراغ خاله قورباغه و هر چه درون چالاب را نگاه کرد پنبه را ندید. زن گفت: «خاله قورباغه»! قورباغه گفت: قور ... زن گفت: «پنبه را از تو دزدیدهاند»؟ قورباغه گفت: قور ... زن گفت: «وای وای مال با وانِت نَرِمد (خانۀ پدرت خراب نشود) حالا چه خاکی به سرم بکنم. شب جواب شوهرم را چه بدهم»؟ قورباغه گفت: قور ...زن گفت: «ای پدر سگ صاحب، هی قور قور به من تحویل میدهی بگیر»؟! و سنگی برداشت که به سوی قوباغه پرتاب کند، امّا دید که سنگ میدرخشد و یکپارچه طلا است.زن گفت:« وی! این سنگ دوکات را به جای تاوان میدهی؟ خجالت به خودم عیبی ندارد. گم کردی که کردی چه بکنم. قبول میکنم. گور پدر پنبه هم کردم».زن شمش طلا را به خانه آورد. شب که شد مرد آمد و گفت: «ای زن چه کردی؟ پس نخ کو»؟ زن گفت: «والا خاله قورباغه بدبخت پنبه را گم کرده بود و در عوض سنگ دوکش را به جای تاوان به من داده است». مرد گفت:«ببینم سنگ دوکش چطوریه»؟!مرد عاقل بود وقتی که طلا را دید شناخت. دید ای بابا این طلاست به اندازۀ یک من.مرد گفت: «ای زن دو سه روز به ماه رمضان داریم و خدا روزی ماه رمضان ما را رسانده است. برویم و آن را قایم کنیم برای ماه رمضان تا وقتش که رسید برای تو دم و دستگاهی درست کنم. کلفت بگیرم، آشپز بگیرم». زن طلا را برد و گذاشت تو گنجه؛ فردا که شد و شهور به سر کار رفت، زن طلا را برداشت و زیر چادر پنهان کرد و رفت نشست درِ کوچه. هر مردی که رد میشد زن میپرسید: «آی عمو تو را به خدا اسم تو چیست»؟ یکی گفت: تقی یکی گفت نقی یکی گفت عباس، یکی گفت حسین، تا اینکه زردک فروشی داشت رد میشد. زن از او پرسید: «عمو تو را به خدا اسم تو چیست»؟ مرد گفت: «آخر باجی اسم من را برای چه میخواهی؟ من زردک فورش بدبختی هستم. چه کاری به من داری»؟! زن گفت: «ای بدبخت اسمت را بگو یک چیزی را باید به تو بدهم». مرد گفت: «والا اسم من رمضان است». زن گفت: «خوب بیا این را بگیر، چون برای تو نگهداشتهایم که هر وقت آمدی به تو بدهیم».مرد که چشمش به یک من طلا افتاد، سبد هویج را گذاشت و دو پا داشت، و دو پای دیگر هم قرض کرد و یا علی از تو مدد و دِفرار. زن سبد زردک را لب حوض آورد تمیز شست و درِ حیاط را بست و چند تایی از زردکها را توی هشتی حیاط و پشت در چید و هفت هشت تا هم در آشپزخانه چید و چندتایی هم دور حیاط گذاشت و به زردکها گفت: « بَهبَه! چه جارو و آبپاشی خوبی میکنید. دست به کار شوید تا وقتی شوهرم میآید. همه چیز حاضر و آماده باشد و ببیند، شما کلفت و نوکرها و آشپزها چه خوب کار کردهاید». به آنها هم که پشت در حیاط چیده بود گفت: «شما هم وقتی آقا آمد در را به رویش باز کنید». به زردکهایی هم که در آشپزخانه چیده بود گفت: «شما هم یک چلو چرب و چلیک خوبی بپزید تا وقتی آقا آمد ناهار بخورد. من رفتم بخوابم دیگر خسته شدم». زن به اتاق بالا رفت و رختخواب پهن کرد و خروپف، خروپف به خوابی سنگین فرو رفت. عصر شوهر آمد هر در زد. هی در زد. دید که کسی جواب نمیدهد. ناچار رفت و از خانۀ همسایه پله چوبی گیر آورد و گذاشت لب دیوار و از آنجا پرید توی حیاط. دید که توی حیاط همهاش هویج چیدهاند. با خودش گفت: «ای پدر سگ هر چه هست حتماً سر یارو را خوردهای»! رفت بالاو با لگد به در اتاق زد و آن را شکست و لحاف را بالا زد و گفت: «ای زن مگر خواب خواب رفتهای که بیدار نمیشوی! بلندشو ببینم اینها چیست دور حیاط چیدهای»؟! زن گفت: «آنها همه کلفت و نوکر بودهاند که رمضان برای ما آورده به جای سنگی که برای او گذاشته بودی. مگر در را برای تو باز نکردند؟ این تنبلها من توی آشپزخانه دستور دادهام که پلو بپزند. در حیاط جارو پارو کنند پس چه کردهاند»!مرد رفت و چوبی برداشت و به جان زن کشید. حالا نزن کی بزن! تا آنجا که توانست زن را کتک زد و از خانه بیرون کرد و در را از پشت بست.زن سرش را پایین انداخت و رفت و رفت و رفت تا به یک خرابه ای رسید. خرابه پر از آت و آشغال و زر و زباله بود. یک طرف سایه و یک طرف آفتاب. زن رفت و در سایه نشست. یک قدری گریه کرد و بعد با چادرش اشکها را پاک کرد و مشغول نگاه کردن به کوه و بیابان شد.یک مرتبه سگی به خرابه آمد. زن تا او را دید گفت: «ای خاله کُچ کُچو علیک سلام. خجالت بِشِم (به من) آخر خودت را به زحمت انداختهای که چه بشود؟ آمدهای چه بکنی؟ آن قدر مرا زده برای مردن. من دیگر به خانه نمیآیم». سگ استخوانی از میان آشغالها پیدا کرد و خورد و راهش را کشید و رفت. پس از ساعتی گربهای آمد. زن تا او را دید گفت: «ای خاله پِش پِشو خجالت به خودم وای ببین این مرد چقدر مردم را به زحمت میاندازد. به جان خودت به جان این دم درازت اگر دیگر من پایم را به خانه بگذارم. آن قدر مرا زده که استخوانهایم درد میکند. سرم را شکسته. چه کارها که نکرده. و نه من دیگر برنمیگردم».گربه هم موش مردهای پیدا کرد و به دهان گرفت و رفت. ساعتی بعد مرغی به خرابه آمد. زن با دیدن مرغ گفت:« ای خاله قُدقُدو به جان خودت نمیآیم بیخود رو نینداز. خیلی مرا زده تمام بدنم را کِرچ و کبود کرده، نمیآیم که نمیآیم. تو هم بیخود به زحمت افتادهای». مرغ هم چند نوکی به خاک و خلها زد و رفت.تا اینکه پس از چند لحظه شتر پادشاه با بار جواهر از قطار شترها ول شده بود و راهش به خرابه افتاده بود. وقتی شتر به خرابه رسید، زن گفت: «ای خاله گردن دراز، وَی خجالت به خودم. رویم سیاه چه بکنم با این گردن درازت! خاله کُچکُچو آمد نرفتم. خال پِش پِشو آمد نرفتم. خال قُدقُدو آمد نرفتم. ولی برای خاطر این گردن درازت با تو میآیم. تو با این بار سنگینات خیلی زحمت کشیدهای. نمیشود رویات را زمین بزنم. بنشین تا خستگیات در برود». شتر هم دو زانویش را به زمین زد و نشست. مدّتی که گذشت، زن گفت: «بلند شو برویم، دیگر خستگیات در رفت». افسار شتر را گرفت و به خانه کشید. مرد از غصه به دکان نرفته بود و سر بر زانو در خانه نشسته بود. یکمرتبه شنید که درنگ و درنگ. درنگ و درنگ پشت در صدایی به گوش رسید، و در حیاط را زدند مرد رفت پشت در و گفت: «کیه»؟ زن گفت:«باز کن! مردم را به زحمت میاندازد و حالا میگوید کیه» مرد تا صدای زن را شنید گفت: «باز هم آمدی فلان فلان شده. زن به شتر گفت:« آ000 دیدی گفتم نمیآیم». و دوباره گفت:« آخر این بیچاره را با بار سنگین به زحمت انداختهای حالا هم در را باز نمیکنی. آخر بیا ببین با بار جواهر و خروس طلا روی بار چقدر خسته شده. اقلا در را باز کن تا کمی استراحت کند». مرد به پشت بام رفت و نگاه کرد و دید اکههی این شتر پادشاه است با آن همه دولت. فوراً پایین آمد و در را باز کرد و گفت: «ای زن دیگر غلط کردم خوشآمدی. بالای چشم. بیا تو. ای زن تو خسته هستی برو اتاق بالا و بخواب».مرد شتر را به زیرزمین برد و سر برید و بار جواهر را چال کرد و مقداری کوفته از نرمینۀ ران شتر درست کرد و بعد هم شوربایی پخت. از قضای روزگار پادشاه آن کشور یک چشمش کور بود. مرد پس از آنکه تمام آثار شتر را از بین برد، روی سر زن رفت گفت: «های زن نمیدانی که امشب چه میخواهد بشود»! زن از زیر لحاف گفت: «ای باوانمی (پدرم هستی) چه میخواهد بشود»؟! مرد گفت: «امشب میخواهد کوفته از آسمان ببارد و شوربا از ناودان بریزد. کلاغ هم میخواهد بزند چشم پادشاه را درآورد. بهتر است که تو سرت را زیر لحاف بکنی. مبادا کلاغ سراغ تو هم بیاید». زن لحاف را به سرکشید و از ترس خوابید.مرد پس از درست کردن کوفته و شوربا به پشت بام رفت و چند کوفته به حیاط پرت کرد و یک قابلمه هم شوربا در ناودان ریخت که زن سر و صدایش را بشنود؛ بعد هم یک دانه کوفته و یک کاسه شوربا برای زن برد که ببیند و بخورد تا باور کند. آن شب گذشت صبح شد.مرد به سراغ زن رفت و گفت: «ای زن بلند شو که دیگر هوا صاف شده و خطر از سرمان گذشته. من هم باید به دکان بروم». مرد که به دکان رفت، زن گشتی در خانه زد و دید که نه اثری از شتر هست و نه از بار شتر. بلند و رفت نشست در کوچه. شتربانان، شترهای پادشاه را حساب کردند و دیدند که یکی از آنها کم است. در قدیم به جای بلندگو،جارچی بود. جارچی پادشاه در کوچهها آمد و جار کشید: « جار جار پادشاه، هر کس شتری با بار جواهر و یک خروس طلا در روی بار دیده به دربار بیاورد. اگر پدا کرد و نیاورد و از او پیدا شود، پادشاه دودمانش را به باد میدهد و از کلاه فرنگی (ساختمان خیلی بلندی بود که در قدیم محکومین را از آن پایین میانداختند تا کشته شوند) او را پایین میاندازد و خاک خانهاش را به توبره میکشد». به دنبال جارچی دو سه نفر هم میامدند که خانه را بگردند. زن که در خانه نشسته بود، به طرف جارچیها فریاد زد: «آهای بیایید این جا! بیایید اینجا! شتر شما پیش شوهر من است. مگر رنگش قهوهای نبود»؟ دستیاران جارچی گفتند: چرا؟ زن گفت: :بارش این جور نبود»؟ گفتند: «چرا همینطور بود. خوب حالا شوهرت کجاست»؟ زن گفت: «رفته دکان الان میآید». مرد از دور داشت میآمد که مأمورها را در خانه دید. نزدیک شد و گفت: «چه خبر است. اینجا چرا جمع شدهاید»؟ دستیاران جارچی گفتند: «جرأت کردهای و شتر پادشاه را بردهای و حرف هم داری! این زن تو میگوید شتر را تو بردهای». مرد گفت: «من! من غلط کردهام. من بیباوۀ کفشدوزی هستم. از صبح تا به حال رفتهام مرادبختی (دنبال مراد و بخت رفتن، دنبال کسب و کار رفتن) و حالا هم آمدهام لقمهای نان بخورم و برگردم سر کارم. حال هر چه میگویید تا انجام بدهم. مأمورها گفتند: «یالا جلو بیفت». مرد به سوی زن برگشت و گفت: «ای زنکه سر مرا به بریدن دادی اقلاً هوشات به مرغ و جوجهها و در خانه باشد. من رفتم ایناها سر مرا به بُر دادی. دارند مرا میبرند». زن گفت: «خوب برو». مأمورها مرد را جلو انداختند و بردند و او را به زندان انداختند. زن شب در خانه خوابید. صبح که شد، رفت و یک نجّار صدا کرد و با کمک او در خانه را از گیژن (پایۀ در، نوعی لولا) درآورد. پای مرغ و جوجه را هم بست و روی در گذشت. مقداری نان خیساند و جلو مرغها ریخت و کاسهای هم آب کنارشان گذاشت و چادر نماز خود را هم گُنوله (گلوله) کرد و روی سر گذاشت دو سه نفر صدا کرد و گفت: «ای مردم کمک کنید و این در را روی سرم بگذارید تا بروم ببینم شوهرم چه شده،چون به من گفت که هوشام به مرغ و جوجه ها و در حیاط باشد». مردم یا علی کنان در را روی سر او گذاشتند و زن به طرف دیوانخان به راه افتاد. اتفاقاً در همان وقت پادشاه، پرس و جو از شوهر زن را شروع کرده و مشغول بازجویی بود که زن رسید. تا چشم مرد به زن افتاد که در حیاط را روی سر گذاشته و مرغ و جوجه را با آن وضع با خود میآورد، رو کرد به پادشاه و گفت: «ببین قربان اینها، این زن دیوانۀ من است. من گفتهام چشمات به در باشد. مواظب مرغ و جوجهها باش او رفته در حیاط را کنده و مرغ و جوجه را هم با خودش آورده است و بقیه اسباب و اثاثیه را جا گذاشته و آمده». پادشاه گفت: «ای ضعیفه»! زن گفت: «بله قربان» پادشاه گفت: «چه وقتی این شوهر تو شتر را دزدیده! زن که دید یک چشم پادشاه کور است گفت: «قربان همان شبی که کوفته از آسمان آمد و شوربا از ناودان و کلاغ زد یک چشم شما را درآورد»!پادشاه خیلی زور بهش داشت و ناراحت شد و گفت: «بگیرید، بگیرید این پدرسوخته ببرید و از کلاهفرنگی پایین بیندازید».