خام طمع
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: قائنات
منبع یا راوی: روایت غلامعلی سرمد
کتاب مرجع: کلاغ و سیب، افسانههای محلی قائنات – ص 73
صفحه: 253 - 255
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: حلاج
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: -
این افسانه را از کتاب «کلاغ و سیب» به روایت آقای غلامعلی سرمد میآوریم که افسانههای محلی قائنات است. قائنات منطقهای واقع در جنوب خراسان که به آن قهستان هم میگویند. مرکز این منطقه بیرجند است. در مذمت طمعکاری و چاه پر نشدنی آن، قصههای زیادی روایت شده که «خام طبع» نیز یکی از آنهاست. انتخاب حلاج و وردی که همواره زیر لب تکرار میکند با صدایی که در هنگام کار، از وسایل کار حلاج بر میخیزد بیتناسب نیست.میتوان وردهای حلاج را با صدای وسایل کارش، در هنگام کار، میزان کرد: «هرچه دارم زیر پایم، هر چه دارم زیر پایم». «کوزه رو بیار تا پر کنم، کوزه را بیار تا پر کنم». «بیچاره دزد خام طمع، بیچاره دزد خام طمع»
روزی بود، روزگاری بود. مردی بود که از راه حلّاجی پول مختصری به دست میآورد، ولی از آنجا که آدمی محتاط و گداطبع بود، از درآمد روزانهاش نان بخور و نمیری تهیّه میکرد و بقیّه پولها را داخل یک کوزه میگذاشت. بعد در کوزه را میبست، آن را در یک تکه نمد میپیچید، در سوراخی میگذاشت و روی سوراخ را با یک بالش میپوشاند. بعد روی بالش مینشست و حلّاجی میکرد. موقع خواب هم سرش را روی همان بالش میگذاشت و میخوابید.مردم میدیدند که مرد حلّاج هنگام کار چیزی زیر لب زمزمه میکند، ولی هیچکس دقّت نکرده بود، ببیند چه میگوید. خیال میکردند که شعر میخواند یا دعا میکند. اصلاً به کسی چه مربوط که حلاج چه میگوید. مگر او حق نداشت برای خودش حرف بزند یا آواز بخواند یا دعا کند.روزها و ماهها گذشت. یک روز مردی که به حلاج ظنین شده بود در گوشهای پنهان شد و به دقّت گوش داد تا بفهمد که حلاج چه میگوید، بالاخره دریافت که میگوید: «هر چه دارم زیر پایم، هر چه دارم زیر پایم».مرد باخود فکر کرد: حتماً در این کار سرّی هست. امشب باید هر طور شده بدانم که زیر پای حلاج چیست. و همان شب به سراغ حلاج رفت. آنقدر انتظار کشید تا حلاج برای قضای حاجت از جا بلند شد و بیرون رفت. مرد به سرعت زیر رختخواب حلاج را جستجو کرد. کوزۀ پول را دید. آن را برداشت و فوراً از آنجا دور شد.روز بعد حلّاج از خواب بیدار شد. دست برد زیر بالش، دید جا تر است و بچه نیست. دو دستی به سرش کوبید که ای داد و بیداد، بیچاره شدم، دار و ندارم از دست رفت. بدبخت شدم!در همین موقع صدای در را شنید و یک مشتری با مقدار پنبه وارد شد. حلّاج ناچار خود را خوشحال نشان داد و با خوشرویی از او استقبال کرد. بعد شروع به کار کرد. در ضمن چون فکر کرد که دزد کوزه برای کنجکاوی هم که شده، از آن طرفها خواهد آمد، حیلهای به خاطرش رسید. شروع به خواندن ورد تازهای کرد و تا شب مرتباً تکرار میکرد: «کوزه رو بیار تا پر کنم، کوزه رو بیار تا پر کنم».اتفاقاً دزد پشت دیوار قایم شده بود و میخواست بداند که حلّاج امروز چه کار میکند و چه چیزی زیر لب زمزمه میکند. وقتی که شنید حلّاج میگوید کوزه رو بیار تا پر کنم. دیگ طمعش به جوش آمد و با خودش گفت: بدکاری نیست. کوزه را بر میگردانم. چند روزی صبر میکنم تا پول بیشتری در آن بریزد. بعد دوباره آن را میدزدم.آن شب دوباره دزد به سراغ حلّاج رفت و باز در یک فرصت مناسب کوزه را سر جایش گذاشت و یواشکی از منزل حلّاج خارج شد، در حالی که امیدوار بود که چند روز دیگر پول خوبی نصیبتش خواهد شد. حلّاج نیمههای شب از خواب پرید و به عادت همیشه دست برد زیر بالش و با تعجّب دید که کوزه را سر جایش گذاشتهاند. فهمید که حیلهاش گرفته و با خیال راحت بخواب رفت.روز بعد حلّاج طبق معمول کارش را شروع کرد و باز زیر لب چیزی میخواند که کسی نمیدانست چیست. دزد بار دیگر آمده بود پشت دیوار که ببیند حلّاج چه میکند و وضع کار و بارش چگونه است. در گوشهای پنهان شد و به دقّت گوش داد. شنید که حلّاج میگوید: «بیچاره دزد خام طمع، بیچاره دزد خام طمع»!معلوم شد که حلاج پولها را برداشته و در جای دیگری پنهان کرده است.