Eranshahr

View Original

خاله پیرزن (2)

افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی

شهر یا استان یا منطقه: فارس

منبع یا راوی: گرد آورنده: صادق همایونی

کتاب مرجع: افسانه های ایرانی - قصه های محلی فارسچاپ اول، نوید شیراز ۱۳۷۲

صفحه: 227 - 228

موجود افسانه‌ای: حیوانات سخنگو

نام قهرمان: خاله پیرزن

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: گرگ - شیر - پلنگ

روایتی است از قصه معروف "کدو قلقله زن" در این روایت، خاله پیرزن، که در روایتهای دیگر موفق و پیروز به خانه بر می‌گردد، توسط گرگ خورده می شود .

پیرزنی بود که توی دنیا فقط یک دختر داشت. خواستگاران زیادی به سراغ دختر می آمدند اما خاله پیرزن همه را رد میکرد. میگفت: این دختر مونس من است. بالاخره گفته های دور و بری هایش در او اثر کرد و دخترش را به یک کولی شوهر داد. مرد زنش را برداشت و برد به کوهی که روی آن زندگی میکرد. پس از مدتی پیرزن که از دوری دخترش بی تاب شده بود، عزم رفتن به خانه او را کرد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به دامنه کوه در آنجا گرگی جلوی خاله پیرزن را گرفت و گفت: برای من چه آورده ای؟ خاله پیرزن گفت: من چی داشتم که برای تو بیاورم. از خانه دخترم که برگشتم هرچه به من داد برای تو می آورم. گرگ گفت: قبول اما اگر چیزی نیاوری خودت را می خورم. پیرزن راه افتاد مقداری از کوه بالا رفته بود که یک شیر جلوی او آمد و گفت: همراهت چی داری؟ پیرزن گفت آقا شیر هیچی ندارم به دیدن دخترم می روم هر چه او داد برای تو می آورم شیر گفت: یک بره برایم بیاور پیرزن از شیر خدا حافظی کرد و راه افتاد. نزدیکیهای بالای کوه یک پلنگ دید پلنگ وقتی فهمید پیرزن چیزی ندارد و به دیدن دخترش میرود از او خواست تا از خانه دخترش یک بزغاله نر برای او بیاورد. پیرزن رفت تا به خانه دخترش رسید یک شب آنجا بود. صبح به دخترش گفت من باید بروم اما نمیدانم چه کار باید بکنم. دختر که ماجرای او را با گرگ و شیر و پلنگ میدانست گفت من نه گله ای دارم که به تو بزغاله و بره بدهم نه کشت و زرعی دارم که جنس بدهم. بعد فکری کرد و گفت: ما یک کدوی بزرگ داریم که توش را باز کرده ایم و مغز و گوشتش را خورده ایم. پوست پوک آن هست تو را توی آن میگذارم و سرش را میبندم، بعد قلت میدهم. پیرزن خوشحال شد بعد دختر کدو را که پیرزن توی آن بود قل داد. کدو قل قل زنان از کوه سرازیر شد. پلنگ جلو کدو را گرفت و از او سراغ پیرزن را گرفت. کدو گفت: ندیده ام. پلنگ کدو را قل داد کدو حرکت کرد و رفت و رفت تا رسید به شیر. شیر جلوی او را گرفت و پرسید تو نامه ای پیغامی از پیرزن نداری؟ کدو گفت من پیرزنی نمیشناسم. شیر با عصبانیت کدو را غلتاند کدو به گرگ رسید. گرگ هم همان سوال را کرد و همان جواب را شنید بعد که کدو را غلتاند، کدو به سنگ خورد و ترک برداشت گرگ وارد کدو شد. گرگ در حالی که پیرزن را می خورد می گفت: عجب کدوی خوشمزه ای. پیرزن هم از ترس شیر و پلنگ جرأت فریاد زدن نداشت.گرگ با خوردن پیرزن آن روز را به شب رساند.