Eranshahr

View Original

خانم سگ به حالت نباشه

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اوّل بخش اوّل ص ۴۰

صفحه: ۲۵۷ - ۲۵۸

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: خواهر ناتو

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: نوکر

این روایت حکایت زرنگی زنی است که مرد رندی را به زانو در می آورد. روایت «خانم سگ به حالت نباشه» در کتاب «گل به صنوبر چه کرد؟» ضبط شدهاست. خلاصه آن را می نویسیم:

دو تا خواهر بودند، یکی خیلی زبر و زرنگ و ناتو بود و دیگری ساده و نجیب. خواهر ناتو هر شب از خانه بیرون می رفت و با دست پر به خانه بر می گشت. روزی خواهر ساده از او پرسید: «تو چه کار می کنی که هر شب با دست پر به خانه بر می گردی؟ به من هم یاد بده.» خواهر ناتو گفت: «این کارها از تو بر نمی آید.» چند روزی خواهر ساده سوال خود را تکرار کرد، تا اینکه خواهر ناتو گفت: «امشب بزک کن و برو سر راه مردها و قر و قمبیل بیا تا از تو خوششان بیاید. آنوقت نازت را می کشند و پول هم به تو می دهند.» شب خواهر ساده چنان کرد که شنیده بود. خودش را بزک کرد و رفت سر راه مردها ایستاد. مردی آمد و به دختر تنه زد. دختر برایش ناز کرد. مرد، که در یک خانه نوکری می کرد، دختر را برد به آنجا. مشغول شوخی بودند که ارباب مرد با یک مهمان وارد خانه شد. نوکر دختر را به طویله برد. بعد به ارباب و مهمانش رسیدگی کرد. بعد از تمام شدن کارش پیش دختر رفت. بعد از اینکه کارشان تمام شد، دختر گفت: «من گشنمه.» مرد گفت: «من نصف شب از کجا برای تو نان بیاورم.» دختر گفت: «پس پولم را بده بروم.» مرد گفت: «تو هم مزد زحمت مرا بده.»دختر گرسنه و گریان به خانه اش برگشت و ماجرا را برای خواهرش تعریف کرد. فردا شب خواهر ناتو سر راه نوکر ایستاد. مرد که کار دیشب زیر دندانش مزه کرده بود، دختر را به خانه برد. از اتفاق آن شب ارباب در خانه نبود. مرد هی می رفت خوراکی می آورد و دختر می خورد. بعد از ساعتی، دختر مرد را مست کرد و از او جای جعبه جواهرات ارباب را پرسید. مرد جای جواهرات را نشان دختر داد. بعد، از دختر پرسید: «اسم تو چیست؟» دختر گفت: «اسمم خانم سگ به حالت نباشه.» دختر او را بیشتر مست کرد تا اینکه مرد وسط اتاق افتاد. دختر ریش و سبیل او را تراشید و صورتش را سرخاب و سفیداب مالید. جعبه جواهرات را برداشت و به خانه رفت. سالها فروختند و خوردند. مرد نوکر صبح به هوش آمد و حال و وضعیت را که دید، دوید توی کوچه و هی داد می زد: «کجا رفتی خانم سگ به حالت نباشه؟» مردم خیال کردند دیوانه است . او را گرفتند و تحویل دیوانه خانه دادند.