Eranshahr

View Original

خدای این شهر و خدای اون شهر یکی است

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: ل. پ. الول ساتن. ویرایش اولریش مارتولف، آذر امیر حسینی نیتهامر، سید احمد وکیلیان

کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم ص ۳۶۲، نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴

صفحه: 277-280

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: --

جنسیت قهرمان/قهرمانان: --

نام ضد قهرمان: --

متن کامل این روایت را از کتاب «قصه های مشدی گلین خانم» نقل می کنیم.

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یه مردی بود عمله. عملگی می کرد، به این هفت صنار می دادند. خاکروبه کشی می کرد تا غروب، هفت صنار بیشتر کار نمی کرد. آب حوض کشی می کرد تا شوم، همون هفت صنار بود. هیچ کارم نمی کرد تا غروب می خوابید همچی که می آمد تو کوچه، هفت صنار پیدا می کرد. او رفت جلوی حضرت موسی رو گرفت، گفت: «یا موسی! برو به خدای من عرض كن، من رزقم کمه.» حضرت موسی رفت و آمد گفت: «خدا می فرماید: «تو روز اول همین هفت صنارو قبول کردی بیشتر نمیشه.»» گفت: «خیلی خوب نشه، پس مام از خدای اینجا قهر می کنم میرم.» حضرت موسی خندش گرفت، گفت: «عمو جان! مگه خدای اینجا با جای دیگه دو تاس؟» گفت: «خوب حالا ما میریم تا ببینیم جای دیگه چی می شه.» آمد و دست زنشو گرفت، رفت. این ها بعد از سه روز وارد یه شهر شدند، مغرب بود. عمارتی رو اون نزدیک داشتند می ساختند. این مرتیکه آمد جلو گفت: «شب ما جایی رو نداریم، اجازه بدین یه امشب بخوابیم.» مرتیکه یه آدم مسلمانی بود، گفت: «بخوابید و تا اینجا ساختمون می شه شما اینجا بخوابید. مواظب این بیل و کلنگ بناهام هستین که کسی نبره.» اینها وارد خونه شدند، شامشونو خوردند و گرفتند خوابیدند. زنیکه نصف شب دردش گرفت، گفت: «پاشو مرتیکه! تو این خرابه اطراف بگرد، ببین لنگی پیدا می کنی که بیاری برای من؟» مرتیکه پا شد، بنا کرد به گشتن. از قضا از این عمله ها دو تا پیراهنشون پاره شده بود، عوض کرده بودند. پاره ها رو انداخته بودند اونجا، اینا رو ورداشت آورد. ضعیفه فارغ شد. خدا به این یه پسر داد. مرتیکه پاشد بره یه چیکه آب بیاره، زنیکه بخوره. پای مرتیکه خورد به یه چیزی، خورد زمین. دولا شد که ببینه چیه، دید یه دیگ حلقه دار پوله. گفت: «ببین صاحبخانه برای امتحان این کارو کرد تا ببینه ما دست می زنیم یا نه.» حالا نه که پاش گرفته بود به دهن دیگ، خاکو از روش عقب کرده بود. صبح شد، صاحبخانه آمد. آمد جلو گفت: «بابا جان، به شما که دیشب بد نگذشت؟» گفت: «به ما بد نگذشت، بد نبود. اما سختگیری ما برای این بود که خدا به ما دیشب یه بچه داد. ما تنها بودیم و خدا میونه او امانتی رو که شما خواستید ما رو امتحان کنید ما دست نزدیم. رفتم آب بیارم، تاریکی بود پام خورد بهش.» صاحبخانه گفت: «امانتی چی؟ بیا نشونم بده ببینم.» بردش سر دیگ پول. صاحبخانه نگاه کرد، دید یه دیگ پوله، سکه مال چند سال پیش، گفت: «آقا جان این پول مال من نیست، مال من نیست. مال این بچه توس که دیشب خدا به تو داده. این پولم بهش داده. من این حیاط سه زرع گود بوده، خاک دستی ریختم، آوردم بالا. دیوانه بودم دیگ پول اینجا بذارم؟» یارو صاحبخانه دفترشو در آورد، از ساعتی که عمله اومده کلنگ زده تا او ساعتی که این پول پیدا شده، این هر چه خرج این ساختمان و این زمین شده بود از روی این پول ورداشت، گفت: «حالا این خونه مال تو. می خوای بساز تمام کن، می خوای بذار باشه و اینم ور دار پنهون کن، قایم کن که کسی نبینه. دکان تجارت برای خودت واز کن. تجارت کن، بذار اهل این شهر نفهمن که تو فقیر بودی صاحاب این پول شدی.» یارو گفت: «بسیار خوب! پس شما این بزرگی رو باید خودتون بکنید.» صاحبخانه برای اون بنا، دکانی درست کرد و اون نشست به تجارت. سر سال گذشت، زنش دوباره حامله شد. این که حامله شد کاسبی این زد بالا. دیگه کار این به جایی رسید که صاحاب گاو و شتر و دهات شش دنگی شد. اونچه مسجد خرابه بود در اون شهر ساخت. زنش دردش گرفت، زایید. اینم پسر بود. اینم یه ساله شد، مادرش آبستن شد. اونوقت ضعیفه دردش گرفت، اما نمی زایید. از قضا حضرت موسی آمده بود به این شهر. این رفت به موسی گفت: «یا موسی! برو به خدا عرض کن که این بنده تو سه روزه رو دسته، نجاتش بده. »حضرت موسی آمد به کوه تور مناجات. بعد ندا رسید: «یا موسی! چرا عرض بنده منو نمیگی؟» عرض کرد: «الهی! خودت که بهتر میدونی، نجاتش بده این بیچاره رو.» ندا رسید: «یا موسی! اون یه چیزی می خواد که نمی تونه جمع آوری کنه و میگه: «تا ندی نمی رم.»» حضرت موسی عرض کرد: «الهی! چه می خواد؟» ندا رسید که: «یا موسی! روزی ده هزار در هم می خواد.» حضرت موسی عرض کرد: «الهی! مگه کم میاد اگه بهش بدی؟» ندا رسید: «یا موسی! برای وساطت تو دادم. برو بهش بگو، زن تو فارغ شد.»گفت: «خیلی خوب!» مرتیکه آمد خونه، دید بله! زنش زاییده یه دونه پسر، خیلی خوشحال و خرم. حالا این شد دارای سه پسر. دارایی این به جایی رسید که شترهای این به تمام کره می رفت، تمام روی کره رو گرفته بود. یه روز توی کوچه این برخورد به حضرت موسی. حضرت موسی بهش گفت: «یارو حالا کیفوری چطوری؟» گفت: «از خدای اونجا که قهر کردم، آمدم خدای اینجا به من این دارایی رو داد. این قدر که من نمی تونم جمع آوری کنم، حساب مالم از دستم رفته.» گفت: «این حرفو نزن! خدای اینجا و اونجا هر دو یکیس.» گفت: «نیست همچی چیزی، خدای اونجام اگر همین بود، می خواست این دارایی رو به من بده. چطور همون شبی که وارد این شهر شدم، فردا مایه کاسبی رو صبح به من داد؟ آب حوض من تو اون شهر می کشیدم، هفت صنار به من نمی داد، حمالی می کردم، هفت صنار نمی داد. اما اینجا همون شبی که اومدم، فردا صبحش، مرتیکه صد کرور شو داد به من.» آخر حضرت موسی کوک شد رفت. عصری که رفت مناجات، خدا گفت: «یا موسی! امروز با بنده من چه کردی؟ »گفت: «الهی، دیوانه اس! هر چه می گم خدا یکیه، می گه: دو تاس» گفت: «فردا مخصوصاً برو پهلوش، بگو: مرتیکه! اینا روزی بچه های توس، پس حالا کم کم نشونت می دم که خدای اونجا به تو داده یا روزی بچه های توس.» امشب اون پسر ده هزار در همی تب کرد. سه روز طول کشید و بچه مرد. همون روز که بچه مرد خبر آوردن، سه هزار شترت مرد. فردا صبح خبر دادند که ده کشتیت به دریا غرق شد. این دارایی که پنج منشی نمی توانست حساب کند، در عرض پنج روز نصف شد. این پسر دومی تب کرد. اونم سه روز کشید و مرد. باز برای این خبر آوردند که فلان ده آتش گرفت، فلان حاصلو سِن زد. این نصف مال هم نصف شد. یه ماهی گذشت. بچه اولی تب کرد. ده روزم بچه اولی خوابید و مرد. فردا صبح خبر آوردند، حجره آتش گرفت. شب خوابیده بودند، دیدن اطاق می لرزه. از اطاق آمدند بیرون، رفتند کنار حیاط، اطاقا همه فرو رفت. فردا که صبح شد نه قبا تنش بود نه چادر سرش. ظهری زنش گفت: « آخه من گرسنگی می میرم، آخه یه فکری بکن.» پا شد رفت دید، هفت صنار گوشه دیوار افتاده. روزیش همون هفت صنار آمد تو کار. بعد حضرت موسی رسید ، بهش گفت: «دیدی! اگر خدای ای شهر به تو این رو داده بود، چرا ازت گرفت؟ پس ببین که قدم بچه های تو بود. خدا همون خداس. بچه ها رفت، دارایی رفت.»