خرس ابله
افزوده شده به کوشش: شراره فرید
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: منصور یاقوتی - انتشارات شباهنگ 1358
کتاب مرجع: افسانه هایی از ده نشینان کرد
صفحه: 285-286
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: --
جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان
نام ضد قهرمان: --
«خرس ابله» روایت دیگری است از درگیری میان حیوانات وحشی و اهلی البته برنده این نبرد عموماً حیوانات اهلی است که اگر چه زوری ندارد ولی باهوش است. و اینها همه ثمره سودمند بودن حیوانات اهلی برای آدمیان است.
خرس ابلهی نزدیکیهای ظهر باشکم گرسنه، در پی طعمهای میگشت. ناگهان چشمش به یک سیاهی خورد، جلو رفت. دید بز سیاهی مشغول چریدن است. خوشحال شد. زود بیخ شاخ بز را گرفت و گفت: حالا تو را می خورم. بز، که عاقل بود، گفت: خوشحالم از اینکه مرا میخوری. قسمت این بود که از گله جدا شوم و به معده جنابعالی بروم. خواهش میکنم اجازه بده، در این لحظه آخر عمر، سه بار بع بع کنم. خرس که از حرفهای بز خوشش آمده بود، گفت: هر چقدر دلت میخواد فریاد بزن. بز بع بع بلندی کرد. چوپان که آن حوالی بود، صدای بز را شنید و به همراه سگهایش برای پیدا کردن بزبه راه افتاد. بع بع سوم بزبلند شده بود که چوپان و سگهایش سر رسیدند و خرس را به باد کتک گرفتند. خرس به هر زحمتی بود فرار کرد. همین طور که می رفت چشمش به دو تا قوچ افتاد که در حاشیه رودخانه علف میخوردند. خرس خوشحال شد و نزدیک قوچها رفت و گفت: با اجازه چه کسی آمدهاید و علفهای زمین مرا میخورید مگر نمیدانید که این دشت مال من است؟ همین حالا شما را تکه پاره میکنم. قوچ ها فکری کردند و گفتند: راستش ما آمده بودیم اینجا با هم بجنگیم، حالا اگر اجازه دهید با هم جنگی کنیم. و بعد شما ما را بخور. خرس قبول کرد. قوچها در جهت مخالف هم دور شدند و بعد به سرعت برگشتند و با شاخهایشان به خرس که میان راه ایستاده بود زدند. خرس بیهوش افتاد. قوچها رفتند. وقتی خرس به هوش آمد به خودش دشنام داد: ابله.... پدرت میانجیگر بوده یا عمویت واسطه چی؟ حیف.... خرس خسته و ناراحت رفت تا به نزدیکی دهی رسید. چشمش به یک خر افتاد. جلو رفت و گفت: تکان نخور. بگذار تو را بخورم. خرگفت: من مخصوصاً اینجا آمدهام که شما مرا بخوری. حالا سوارم شو تا خستگیات در برود. چشمهایتان را هم ببندید. سه بار که من عرعر کردم، آنوقت باز کنید. خرس سوار خر شد، خر به سرعت به سوی آبادی میرفت و با صدای بلند عرعر می کرد. عرعر سوم خرکه بلند شد، خرس چشمهایش را باز کرد و دید مردم دور تا دورش را گرفته اند. از خر پایین آمد و فرار کرد. مردم با چوب و چماق به جانش افتادند. خرس خود را به مردن زد. مردم رفتند. خرس بلند شد و در حالیکه خود را سرزنش میکرد و میگفت: ای نادان... آخر پدرت سوارکار بوده یا اجدات سوار خر میشدند؟ به پلی رسید. روی پل نشست. زیر پل سلمانی دوره گردی داشت تیغش را تیز میکرد. خرس با خودش گفت: من سزاوار مرگم.... ای کاش یک نفر با تیغ دم مرا میبرید تا یادم باشد حماقت نکنم. مرد سلمانی که از خرس ترسیده بود، نگاه کرد دید دم خرس از لای چوبهای پل آویزان شده. با تیغ آن را برید. خرس از درد بی هوش شد. سلمانی هم پا به فرار گذاشت.