خروس پخته و میهمان ناخوانده
افزوده شده به کوشش: شراره فرید
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: کتایون لموچی
کتاب مرجع: افسانه های مردم بختیاری ص 109
صفحه: 301-302
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: --
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: زن
مردم بختیاری به میهمان نوازی و میهان دوستی شهره اند. و آن را ارزش می دانند. این است که در مذمت دورویی با میهمان قصهی طنز آمیزی تحت عنوان «خروس پخته و ...» پرداخته اند. این قصه، حکایت میهمان رندی است که میزبان نامهربان خود را با چیزی کیفر می دهد که میزبان در حق او می خواهد روا دارد. متن کامل این قصه را از کتاب «افسانه های مردم بختیاری» می نویسیم.
زن و شوهری بودند که یک خروس چاق و چله داشتند. روزی هوس خوردن گوشت خروس کردند و خواستند دلی از عزا در آورند. مرد خروس را گرفت و کشت. زن هم پرهای خروس را کند و تمیزش کرد و با حوصله و سلیقه آن را پخت طوری که بوی گوشت پختهی خروس تا توی کوچه هم پخش شده بود. شب که شد، زن سفره را چید و دیگ غذا را آورد. مرد بی صبرانه منتظر بود تا گوشت خوشمزه خروس را بخورد. هنوز لقمهی اوّل را نخورده بودند که صدای در بلند شد. یک نفر داشت در را میکوبید. مرد با غرغر بلند شد و رفت در را باز کرد. میهمانی پشت در ایستاده بود. مرد با نارضایتی گفت: بفرمایید تو. میهمان فوری داخل دالان شد و با صدای بلند شروع کرد به خوش و بش و احوالپرسی. زن صدای میهمان را که شنید فوری دیگ را گوشهی اتاق پنهان و سفره را جمع کرد. میهمان وارد اتاق شد کوله بارش را زمین گذاشت و نشست. پس از چند دقیقه مرد از اتاق بیرون رفت و زنش را صدا کرد. وقتی زن پیش او رفت، مرد گفت: ای زن مهمان حبیب خداست، چند لقمه که بیشتر نمیخورد. چرا دیگ غذا را پنهان کردی. زن گفت آنقدر منتظر میشوم تا مهمان ناخوانده رفع زحمت کند. دوست دارم دوتایی با خیال راحت خروس را بخوریم. مهمان جا خوش کرده بود. اصلاً میل نداشت تکان بخورد. مرد با گردن کج به زن گفت حداقل مقداری نان و ماست بیاور به او بدهیم تا شکمش سیر شود، اینکه دور از مهمان نوازی و انسانیت است که با شکم گرسنه بخوابد. زن اندکی نان و کاسه ای ماست را با سردی و اکراه در سفره جلوی مهمان گذاشت. نیمههای شب مهمان عزم رفتن کرد. کفش هایش را پوشید، کوله بارش را روی دوش گرفت و از در خارج شد و در کوچه تنگ و تاریک به راه افتاد. مرد گفت: چرا این وقت عازم شدی؟ بگذار سپیده بزند، حداقل در وقت خروس خوان برو، الان بی موقع است. زن از پشت با انگشت به شانه شوهر زد و گفت بگذار برود، چرا اصرار میکنی؟ بهتر است که از شر او خلاص شویم! بگذار دور شود تا خروس پخته را با هم بخوریم. مرد به حرف های زن اعتنا نکرد، منتظر جواب مهمان ماند، مهمان از دور در حین اینکه راه می رفت و دور میشد گفت خیلی سپاسگزارم، خروس مجبور است در راه بخواند. زن با سرعت، خود را به دیگ رساند، لحظهی انتظار به پایان رسید، تمام شب را انتظار کشیده بود. فوری سفره را انداخت و دیگ را گذاشت میان آن. در دیگ را باز کرد، به جای خروس پخته دیگ پر از هوا بود، چشم هایش از تعجب گرد شدند و نزدیک بود از حدقه به بیرون بجهند. زن با دو دست بر فرق سر خود زد و شروع به گفتن ناسزا و دشنام کرد. مرد با دیدن این صحنه لب و لوچهاش آویزان شد و خطاب به زن گفت اگر یک تکه از این خروس را به میهمان می دادی الان من و تو از بقیه خروس محروم نبودیم.