Eranshahr

View Original

خزانه دزدها

افزوده شده به کوشش: ثریا ناظرشاهی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گرد آورنده: سید حسین میرکاظمی - انتشارات سروش - چاپ اول ۱۳۷۴

کتاب مرجع: افسانه های دیار همیشه بهار- ص ۱۱۴

صفحه: 329 - 331

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: شاه عباس

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: ---

داستان سه دزد که در یک شب که برای دزدی از خزانه مملکت نقشه می کشیدند، با شاه عباس آشنا می شوند. و شاه عباس جان آنها را نجات میدهد.

یکی بود، یکی نبود. شاه عباس میل داشت که همیشه شب ها اینجا و آنجا گردش کند. شبی از شبها به لباس مبدل در قهوه خانه ای کنار سه نفر نشست و آنها بر این تصمیم بودند که خزانه شاه را بزنند. یکی از این سه نفر رو به شاه عباس کرد و گفت:- تو چه کاره ای؟ - شاه عباس جواب داد: - می بینی که درویش هستم !- چه کار از دست درویش بر می آید؟ شاه عباس جواب داد: اگر دست به ریشم بکشم، گناه مجرمی بخشیده می شود. به شاه عباس گفتند پس دسته سه نفری ما، با وجود تو، چهار نفری شد. حالا دیگر تو هم جزو ما هستی. شاه عباس خنده ای کرد. از نفر اول پرسید : - از تو چه کاری بر می آید؟ او گفت: - اگر من کسی را در تاریکی شب ببینم روز او را می شناسم. بعد از نفر دوم پرسید: - از تو چه کاری بر می آید؟ نفر دوم جواب داد: - اگر من دست به هر جور قفلی بزنم، قفل باز می شود. شاه عباس از نفر سوم پرسید: - از تو چه کاری بر می آید؟ او جواب داد: - اگر در پشت هر دیواری هرچه بگویند، من متوجه میشوم. چهار نفری به طرف خزانه قصر راه افتادند. نفر سوم که از پشت دیوار، همه چیز را میتوانست بشنود، گوشش را به دیوار قصر چسباند و شنید که قراولان خزانه میگفتند: امشب زر و جواهرات در صندوقهای زیر زمین قصر میباشد. آنچه را شنیده بود با بقیه در میان گذاشت. سپس از خواب قراولان استفاده کردند و خودشان را به زیرزمین قصر رساندند. نفر دوم که دست به هر قفلی می زد، قفل باز میشد، جلو رفت. دست به تک تک قفل ها زد. همه قفل ها یکی پس از دیگری باز شدند. جواهرات و کیسه های زر را برداشتند و برگشتند. مابین خود تقسیم کردند و از هم جدا شدند. شاه عباس هم سهم خودش را برداشت و به قصر رفت. صبح شد، خبر پیچید که با وجود بودن قراول، نه یکی، نه دوتا، صدتا، خزانه شاه را زده اند. صغیر و کبیر درباریان و مردم کوچه و بازار تعجب کردند، اما شاه عباس آسوده خاطر بود و وزیرش را احضار کرد، پس از سرزنش بسیار، به او دستور داد آن سه نفر را دستگیر کنند. وزیر این کار را انجام داد و حکم اعدام شان را هم صادر کرد و بعد آنها را به حضور شاه عباس آورد. نفر اولی که اگر کسی را در تاریکی شب می دید، روز او را میشناخت، به محض اینکه چشمش به شاه عباس افتاد، او را شناخت که رفیق خزانه دزدی خودشان است. با خود گفت: «عجب پس او شاه عباس بود و ما نمیدانستیم.» بعد به دو نفر دیگر گفت: - این شاه عباس، همان رفیق درویش ماست که سهمش را هم گرفته است. وزیر که کیسه های زر و جواهرات را از آنها پس گرفته بود، در این جلسه از شاه عباس تقاضا کرد که بر حکم اعدام دزدها صحه بگذارد. نفر اول که این وضع و اصرار وزیر را دید، رو به شاه عباس کرد و با صدای بلند گفت: هر یک از ما، کرد کار خویش را، نوبت تو شد؛ بجنبان ریش را! شاه عباس که متوجه قضایا بود، خنده اش گرفت و بعد با دست کشیدن به ریشش جرم هر سه نفرشان را بخشید و آزادشان کرد و از آن پس دیگر آنها، دنبال دزدی نرفتند و کار و هنرشان را در خدمت شاه عباس گذاشتند.