خشت طلا
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: شمال کشور
منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: چهل گیسو طلا - ص ۱۹
صفحه: 347 - 349
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: -
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: -
در جلدهای اول و دوم این فرهنگ روایات دیگری از این قصه را نوشتهایم در اینجا روایت مردم شمال کشورمان را میخوانیم. در پینویس روایت گردآوردنده آن آقای سید حسین میر کاظمی نوشته است «از این افسانه، روایتهای دیگری هم شنیده و نقل شده است این افسانه یکی از روایتهای شاخص است. از مجموع و برآیند روایتهاست که میتوان روایت اصیل را باز شناخت» در همه روایتهای این قصه مرد رندانه از سفاهت زنش بهره میگیرد و مال شاه را بالا میکشد!
زن و شوهری بودند که به زحمت لقمه نانی پیدا میکردند و میخوردند. یک روز که زن سرچشمه نشسته و رخت میشست چشمش افتاد به یک خشت طلا از آن خوشش آمد. آن را لای رختها گذاشت و به خانه برد مرد تا خشت طلا را دید خوشحال شد و گفت: عمو رمضان در راه است، این هم خرجی عمو رمضان که خدا برایمان رسانده. صبح که مرد سرکار رفت زن آمد توی کوچه و به هر مردی میرسید میگفت: تو عمو رمضانی؟ تا اینکه مرد رندی خود را عمو رمضان معرفی کرد. زن خشت طلا را به او داد. وقتی مرد به خانه آمد و فهمید که زن خشت طلا را از دست داده به جان او افتاد و کتک سیری به او زد. زن قهر کرد و از خانه بیرون رفت و سر به بیابان گذاشت. صدای واق واق سگها که بلند شد، زن رو به سویی که صدا میآمد کرد و گفت: خاله وق وق پیام آمدی، نه! نمیآیم. ساعتی گذشت و صدای عرعر خری به گوش زن خورد. زن گفت: خاله عرعر پی من آمدی نه، اصلا نمیآیم. ساعتی گذشت. شتری که از کاروان جدا افتاده بود از آنجا میگذشت. زن افسار او را گرفت و گفت: خاله گردن دراز حال که تو با این قد بلند آمدی، می آیم. افسار شتر را کشید و با خود به خانه برد. مرد که شتر و بار طلای او را دید. فوری زن را توی تنور کرد و گفت: امشب قرار است از آسمان سنگ تیریگ (تگرگ) ببارد و چشم شاه را کور کند. تو همین جا باش تا چشمت کور نشود. بعد هم مجمعی (سینی بزرگ) را سر تنور گذاشت و مشتی ارزن روی آن ریخت. خروس و مرغ ها آمدند روی مجمع و شروع کردند به نوک زدن ارزنها. زن هم خیال میکرد که تگرگ میبارد. مرد شتر را کشت و بار آن را جایی پنهان کرد. ظهر فردا صدای جارچی به گوش زن رسید: هر کس از شتر پادشاه خبری دارد فوری به حکومتی بیاید و مشتلق بگیرد. زن فوری چادرش را به سر انداخت و به حکومتی رفت و به آنها خبر داد که شتر را او به خانه برده است. رفتند و مرد را دستگیر کردند. مرد موقعی که با مأموران میرفت به زن گفت: مواظب خانه باش. زن گفت: خاطر جمع باش من مواظب در خانه هستم. مرد به حکومتی که رفت گفت: پادشاها زن من دیوانه است. پادشاه فرستاد دنبال زن. زن در خانه را کند و روی دوشش انداخت و به حکومتی رفت. پادشاه پرسید: چه موقع شتر را به خانه بردی. زن گفت: همان موقع که از آسمان سنگ تیرگ می بارید و چشم شما را کور کرد. پادشاه کمی باورش شد که حرف مرد راست است. پرسید: چرا در خانه را با خودت آوردی؟ زن گفت برای اینکه شوهرم سفارش کرده بود مواظب در خانه باشم. شاه دیگر مطمئن شد که زن خل است. قدری خندید و زن و مرد را آزاد کرد. مرد آمد جواهرات را از خانه برداشت و به همراه زنش به شهر دیگری کوچ کردند.