Eranshahr

View Original

خنده ماهی

افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: ابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: قصه های ایرانی جلد دوم ص 169

صفحه: 365 - 368

موجود افسانه‌ای: جمجه

نام قهرمان: جمجمه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: جمجه‌ای که به یک پسر تبدیل می‌شود.

نام ضد قهرمان: تاجر

تقدیر یکی از عوامل کارساز برخی قصه‌های ایرانی است،و قهرمانان این قصه‌ها نمی‌توانند آن را تغییر بدهند. قصه‌ی خنده‌ی ماهی یکی از این گونه قصه‌هاست. که در ضمن آن ظاهرسازی دختر پادشاه که خود را نجیب می‌نمایاند، بر ملا می‌شود.

روزی روزگاری مرد تاجری زندگی می‌کرد. یک روز گذارش به قبرستان افتاد، دید یک جمجمۀ خشک روی زمین می‌غلتندو می‌گوید: «چهل خونکرده‌ام چهل خون دیگر هم خواهم کرد» مرد تاجر جلو رفت و لگدی به جمجمه زد. باز هم جمجمه غلتید و حرف خود را تکرار کرد. تاجر خشمگین شد. جمجمه را برداشت و توی کیسه ای انداخت و گفت: من تو را نگه می‌دارم، بینیم چطور می‌توانی خون کنی. جمجمه را به خانه برد و آنقدر آن را کوبید تا به یک مشت گرد سفید تبدیل شد. بعد آن را توی کیسه کوچکی ریخت و در مطبخ از میخی آویزان کرد .بعد از مدتی، تاجر به سفر رفت. یک شب دختر تاجر دلش درد گرفت. هر کار کردند خوب نشد. دختر از درد خواب نداشت. دستش را به دیوار مطبخ گرفته بود و راه می‌رفت ناگهان دستش به کیسه خورد، آن را باز کرد، دید گرد سفیدی است فکر کرد دارو است مشتی از آن خورد، دردش خوب شد. دختر با خوشحالی مادرش را خبر کرد. تمام مردم آبادی هم خوشحال شدند. بعد از مدتی دختر دید، شکمش هر روز بزرگتر می‌شود. بعداز نه ماه و نه روز دختر یک پسر زایید که هنگام تولد حرف می‌زد و دندان داشت. پسر هنوز شش ماهش نشده بود که راه افتاد و در کوچه‌ها بچه‌ها را با اذیت‌هایش به‌ستوه آورد. روزی خبر آوردند که تاجر دارد می آید، عده ای به پیشواز او رفتند. پسر هم رفت و تا مرد تاجر را دید گفت: سلام بابابزرگ! تاجر فکر کرد که زنش در غیاب او دختر را شوهر داده، عصبانی شد و آمد زن را انداخت زیر کتک. زن ماجرا را تعریف کرد. تاجر فهمید که تقصیر گرد سفید است و دیگر چیزی نگفت. پسر سه - چهار ساله شد، اما مثل یک پسر هفده - هیجده ساله حرف می‌زد و بچه ها را اذیت می‌کرد .روزی مرد ماهیگیری یک ماهی صید کرد که هر پولکش به یک رنگ بود و چشم آدم را خیره می‌کرد. ماهیگیر، آن را توی ظرفی که آب تویش بود انداخت و به قصر حاکم برد و ماهی را نشان او داد. حاکم گفت: ماهی را به دخترانم هم نشان بدهید. اول به دختر کوچک نشان دادند، بعد به دختر وسطی. بعد بردند اطاق دختر بزرگتر، وقتی در زدند دختر بزرگ حاکم گفت: کیه؟ گفتند: یک ماهی زیبا آورده ایم تا شما آن را ببینید. دختر گفت: اگر نر است، نامحرم است. آن را نیاورید. در این موقع ماهی به صدای بلند خندید. این ماجرا به گوش حاکم رسید. او خیلی ناراحت شد و از خورد و خوراک افتاد. بعد نایب خودش را صدا کرد و به او چهل روز مهلت داد تا علت خنده‌ی ماهی را پیدا کند وگرنه او را می‌کشد. نایب سی و هشت روز در خانه نشست و عقلش به جایی نرسید. حیران و سرگردان از خانه بیرون زد. رفت و رفت تا رسید به محله‌ی مرد تاجر. دید یک بچه کوچک میان بچه هاست که همه را اذیت می‌کند. نایب به تماشا ایستاد. پسر به نایب نزدیک شد و گفت: من می‌دانم تو چرا ناراحت هستی. می‌خواهی علت خنده ماهی را برایت بگویم؟ نایب تعجب کرد و گفت: بگو، پسر گفت: به حاکم بگو اسبی بفرست تا من به قصر بیایم. نایب نزد حاکم رفت و ماجرا را گفت: حاکم اسبی فرستاد. پسر به نایب گفت: نه من سوار نمی‌شوم چون تو آدم نالایقی هستی می خواهم سوار تو بشوم. نایب ناچار قبول کرد زین بر پشت خود گذاشت و پسر سوار او شد و تا قصر حاکم رفت. مرد تاجر هم دنبال آن‌ها وارد قصر شد. حاکم گفت: خوب پسر بگو ببینم علت خنده ماهی چه بود؟ پسر گفت: می ترسم بگویم و پشیمان شوی، مثل ابراهیم که پشیمان شد. حاکم قصه ابراهیم را پرسید. پسر گفت روزی بود و روزگاری بود در یک شهری یک لوطی به اسم ابراهیم زندگی می‌کرد. روزی می‌خواست به دهی برود و دوستانش را برای شام دعوت کند، گذارش به قبرستان افتاد و چشمش به قبری خورد که مرده ای را تازه در آن گذاشته بودند. ابراهیم از روی لوطی گری گفت: ای صاحب قبر تو هم فردا شب مهمان من باش. ناگهان روی قبر به کناری رفت، مرده ای با کفن بیرون آمد و گفت: ای به چشم لوطی ابراهیم حتماً می‌آیم. لوطی ابراهیم ترسان و لرزان خود را به خانه رساند و به دوستانش پیغام داد که فردا شب نیایند، پس فردا شب بیایند. پس فرداشب لوطی ها دور هم جمع شده بودند که شنیدند کسی در می زند. در را که باز کردند دیدند یک مرده با کفن آمده، مهمان‌ها فرار کردند. مرده نشست شامش را خورد و موقع خداحافظی به لوطی ابراهیم گفت: تو هم فردا شب مهمان منی. حتماً بیا والا خودم دنبالت می آیم. فردا شب لوطی ابراهیم با ترس و لرز وارد قبرستان شد، روی قبر کنار رفت، مرده لوطی ابراهیم را با خودش داخل قبر برد. لوطی دید یک باغ بزرگ و مصفا آنجاست، آن شب لوطی شام لذيذى خورد وقتی خواست برگردد، مرده گفت: نرو اینجا بمان پشیمان می شوی. لوطی قبول نکرد و از قبر بیرون آمد. اما همه چیز عوض شده بود، ساختمان‌ها، خانه ها، همه چیز. لوطی پرس و جو کرد و سراغ خانه اش را گرفت. به او خندیدند و گفتند: لوطی ابراهیم صد سال پیش مرده است. لوطی از اینکه از آن باغ بیرون آمده بود پشیمان بود و هنوز هم پشیمان است. حالا هم جناب حاكم من می‌ترسم شما هم پشیمان بشوید مثل آن شاه که پشیمان شد. حاکم گفت: قضیه آن شاه چیست؟ پسر گفت: روزی روزگاری پادشاهی زندگی می‌کرد که یک باز داشت. پادشاه باز را خیلی دوست داشت. یک روز که به شکار رفته بود، راه را گم کرد. تشنه اش شد. بعد از جستجوی زیاد به کوهی رسید دید که از مجرایی در دل کوه چکه چکه آب می‌ریزد. جام طلایی اش را بیرون آورد و زیر چکه ها گرفت تا پر شد. همین که خواست بخورد، باز با بال به جام زد و آب ریخت، دو سه بار شاه جام را پر کرد و هر بار باز آن را ریخت. شاه عصبانی شد و کله باز را کند. وزیر که همراه شاه بود گفت: شاید این کار باز علتی داشت. آن‌ها گشتند تا سرچشمه آب را پیدا کنند. از کوه بالا رفتند دیدند اژدهایی مرده است. آب به لاشه او می خورد و این زهر و روغن بدن اژدهاست که چکه چکه می ریزد. و اگر پادشاه از آن خورده بود، زنده نمی ماند. شاه از اینکه باز را کشته بود، پشیمان شد و هنوز هم پشیمان است. شما هم بیا و قضیه را نادیده بگیر. حاکم اصرار کرد. سرانجام پسر گفت: با من به درخانه دختر بزرگ بیایید. آن‌ها با پسر به در خانه دختر بزرگ رفتند، دختر در را باز کرد، همگی داخل شدند. پسرک گفت: جناب حاکم، دستور بفرمایید فرش را کنار بزنند و کف اتاق را که از تخته است بردارند. این کار را کردند. دیدند چهل تا حرامی سبیل از بناگوش در رفته نشسته اند و شراب می‌خورند. شاه خشمگین شد. پسرک گفت: قربان اجازه می دهید این چهل حرامی را که معشوقه های دخترتان هستند بکشم. شاه اجازه داد. پسر شمشیر کشید هر چهل نفر را کشت. بعد رو به حاکم کرد و گفت: اجازه می دهید، دخترتان را هم بکشم. حاکم اجازه داد. پسر سر دختر را از تنش جدا کرد. بعد رو به پدربزرگش کرد و گفت: دیدی ای مرد! چهل تا خون کردم و چهل و یکمی را هم می‌کشم. مرد بازرگان هوش از سرش پرید. دید پسرک دوباره به شکل یک جمجمه درآمد و غلتان غلتان به سوی قبرستان رفت .