Eranshahr

View Original

خوابی که تعبیر شد

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: استان فارس

منبع یا راوی: گرد آورنده: صادق همایونی

کتاب مرجع: افسانه های ایرانی - قصه های محلی فارس ص ۱۴۳

صفحه: 379 - 381

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: دختر شاه عباس - پسری که خوابش تعبیر شد

جنسیت قهرمان/قهرمانان: پسری که خواب دید

نام ضد قهرمان: شاه عباس

از قصه هایی است که چندین روایت از آن در دست است.معمولاً معماهای طرح شده در اغلب روایت ها یکی است ولی راه حل های آن فرق میکند.

یک شب طبق معمول شاه عباس لباس درویشی به تن کرده و از بازار میگذشت. رسید به یک دکان کفاشی صدایی به گوشش خورد. از پشت در گوش داد شنید یک نفر میگوید دیشب خواب دیدم شدم پادشاه دو کشور. خورشید روبرویم نشسته بود ماه بر دوشم و دو تا ستاره مقابلم با هم کشتی می گرفتند. شاه عباس از درز تخته های در نگاهی کرد و رفت. صبح فردا، مأموری را فرستاد تا جوانی که خوابش را تعریف میکرد به قصر بیاورد. جوان را آورد. شاه هر چه به جوان گفت خوابش را بگوید نگفت دستور داد جوان را کتک زدند و فرستادند حبس.در آن زمان زندانی ها جیره غذایی نداشتند مردم نذورات خود را برای آنها می آوردند پسر از مردم درخواست کرد برای او یک داس بیاورند تا او در زندان کشاورزی کند یک نفر برای او داس آورد شب که همه خواب بودند، پسر بلند شد و دیوار پشت زندان را سوراخ کرد و بیرون رفت وارد باغی شد که مخصوص دختر پادشاه بود جوان زیر درختی خوابش برد. وقتی چشم باز کرد خورشید طلوع کرده بود و دختر زیبایی در باغ قدم میزد، جوان را که دید از او پرسید اینجا چه کار میکنی؟ جوان هر آنچه به سرش آمده بود، تعریف کرد. دختر به او گفت همین جا بمان و باغبانی کن وقتی خواستند زندانیها را بشمارند پنهانی وارد زندان شو جوان به آنچه دختر گفته بود مشغول شد.روزی پادشاه روم هفت بار بزرگ جواهر و چهل سوار کار را که نیمی از آنها پسر و نیمی دختر بودند نزد شاه عباس فرستاد و پیغام داد که باید ظرف چهل روز پسرها و دخترها را معلوم کند. اگر توانست هفت بار جواهر مال او باشد و اگر نتوانست دخترش را به عقد او درآورد چهل سوار کار همه از نظر هیکل و لباس شبیه هم بودند چهل روز مهلت داشت تمام میشد که شاه عباس به وزیر گفت ای وزیر چاره چیست؟ وزیر گفت در گذشته هر وقت پدر شما با این مسائل روبرو میشد سوار اسب میشد و دهانه را رها میکرد. هر جا اسب می ایستاد همانجا مشکل حل میشد. شاه عباس فوری سوار بر اسب مخصوص شد و دهانه را رها کرد اسب به قصر دختر شاه عباس رفت. دختر به استقبال شاه آمد. شاه آنچه را که پیش آمده بود برای دخترش تعریف کرد. دختر گفت: فردا صبح به زندان برو یکی از زندانی ها مشکل را چاره میکند. شاه عباس به قصر خود بازگشت دختر فوری نزد پسر رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد و به او یاد داد که چطور پسرها و دخترها را تشخیص دهد گفت آنها را روی بامی ببر و مجبورشان کن تا از روی بام به پایین بپرند آنها که التماس میکنند، دختر و آنها که می پرند پسر هستند. صبح شاه عباس به زندان رفت. پسر گفت به شرط آنکه مرا آزاد کنید، معما را حل میکنم شاه عباس گفت: غیر ممکن است تو باید خوابت را تعریف کنی جوان همان طور که دختر به او یاد داده بود، پسرها و دخترها را مشخص کرد رومیان هفت بار جواهر را گذاشتند و رفتند. پس از مدتی باز لشکریان روم آمدند هفت بار جواهر آوردند چهل تا اسب هم آوردند و گفتند اگر معلوم کنید که کدام اسب ها پیر و کدام جوان هستند، هفت بار جواهر مال شما و گرنه دختر پادشاه را میبریم به شاه خبر دادند. شاه به قصر دخترش رفت. دختر گفت همان زندانی ممکن است باز هم چاره کار را پیدا کند. پادشاه خوشحال شد و به وزیر گفت که فردا پی جوان برود. دختر هم چاره کار را به پسر یاد داد. گفت: اول با پدرم شرط بگذار که مرا به عقد تو درآورد و هفت بار جواهر را هم همراهم کند. برای اینکه اسبها را از هم جدا کنی، مقداری جو را با ریگ قاطی کن و جلویشان بگذار اسبهایی که با دهانشان ریگها را جدا می کنند پیر هستند و اسب هایی که تند تند جو را می خورند جوانند.وقتی جوان شرط هایش را به شاه عباس گفت او قبول کرد. بعد جوان معلوم کرد که کدام اسب ها پیر و کدام جوان هستند پادشاه هم به قول خود و فاکرد. ولی هر چه کرد جوان خواب خود را تعریف نکرد. روزی جوان نزد پادشاه آمد و گفت: اگر اجازه دهید ما هفت بار جواهر برای رومی ها بفرستیم و سئوالی کنیم و اگر نتوانستند جواب بدهند دختر پادشاه روم را بیاورند شاه قبول کرد ناگفته نماند که دختر شاه روم و دختر شاه عباس در کودکی پیش یک ملا درس می خواندند و با هم قرار گذاشته بودند که زن یک نفر بشوند. دختر شاه عباس گفت: سنگ بزرگی به روم ببرید و به آنها بگویید تا از آن پشم در آوردند و لباس بدوزند لشگر شاه عباس با جوان به روم رفتند و معما را گفتند. آنها نتوانستند معما را حل کنند مجبور شدند دختر را بدهند. .. دختر به عقد جوان درآمد. پس از مدتی هر دو زن هر کدام پسری زاییدند.مدتی گذشت روزی شاه عباس به دیدن دخترش رفت. دید جوان روی تختی نشسته دو تا زنش در طرفینش نشسته اند دو بچه هم مقابل آنها با هم کشتی می گیرند جوان تا شاه را دید گفت ای پادشاه خواب من اكنون تعبير شد. زیرا خورشیدی که در خواب دیدم شما و ماه طرفینم دو همسرم و دو ستاره که کشتی میگرفتند دو فرزندم هستند. شاه او را بوسید. جوان گفت: از قدیم گفته اند تا خواب تعبیر نشود نباید برای کسی تعریف کرد.