خواهران و سگ توله
افزوده شده به کوشش: Astiage
شهر یا استان یا منطقه: کرمان
منبع یا راوی: د.ل. لاریمر و به کوشش دکتر فریدون
کتاب مرجع: فرهنگ مردم کرمان ص ۱۳۴
صفحه: 389 - 392
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: دختر کوچک - مرد گازر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: دختر کوچکی که پسر کاکل زری و دختر ماه پیشونی زایید و مرد گازری که انها را بزرگ کرد
نام ضد قهرمان: خواهر بزرگه و خواهر وسطی
افسانه خواهران و سگ توله که متن فارسی آن را در اینجا می خوانید از کتاب «فرهنگ مردم کرمان، گردآورنده د.ل. لاریمر و به کوشش دکتر فریدون وهمن دانشیار کرمی ایران شناسی دانشگاه کینهاک گرفته شده است. این افسانه همراه با چند افسانه دیگر و نیز تعدادی افسانه های بختیاری در سال ۱۹۱۹ میلادی تحت عنوان «افسانه های ایرانی در لندن به چاپ رسیده است. این افسانه درباره حسادت خواهران بزرگتر به خواهر کوچکتر و حوادثی است که برای او بوجود می آید. اصل افسانه به لهجه کرمانی است و ما ابتدا ترجمه آن را به فارسی می آوریم و سپس از آنجا که اصل آن لهجه شیرین و قابل توجهی لهجه نیز ثبت میکنیم.
روزی بود...پدری بود که سه تا دختر داشت. مادر دخترها مرده بود. هر روز صبح پدر پی کارو کاسبی خود می رفت و شب به خانه می آمد. یکی از شب ها پدر به خانه آمد و گفت: بابا شبها یه کمی حلوا درست کنید هم خودتان بخورید و هم کمی برای من نگهدارید.دخترها نشستند و حلوا درست کردند خودشان خوردند و سهم پدرشان را هم توی کاسه کردند و گوشه ای گذاشتند شب که پدر به خواب رفت دو تا دختر بزرگ بلند شدند و حلوا را خوردند و کاسه را پر از کثافت کردند و سر جایش گذاشتند. صبح پدر بیدار شد و جریان را فهمید خیلی غصه دار شد و از دخترها رنجیده خاطر شد. آنها را صدا زد و گفت بچه ها امروز میخواهم شما را به گردش ببرم.آنها مقداری نان و یک مشک آب برداشتند و بیرون رفتند. رفتند و رفتند تا به خرابه ای رسیدند. پدر به آنها گفت «بابا بیایید اینجا بنشیند تا من بروم دست به آب و زود برگردم.پدر رفت و مشک آب را کنار دیوار خرابه ای گذاشت و سوراخ کوچکی در مشک ایجاد کرد و رفت پی کار خودشدخترها صدای شرشر آب را میشنیدند اما خبری از پدرشان نبود. کم کم نگران شدند و هی میگفتند بابا شر شرو کی می آیی بابا شر شرو کی می آیی؟ یواش یواش مشک آب خالی شد و از صدا افتاد دخترها از جا بلند شدند و آمدند دیدند که نه پدری هست و نه کسی ناچار سه تا خواهر سرگذاشتند به بیابان و دست همدیگر را گرفتند و رفتند.در بین راه پسر پادشاه به شکار میرفت دید که سه تا دختر دست همدیگر را گرفته اند و توی بیابان دارند میروند به آنها رسید و گفت: شما کی هستید؟ آنها گفتند: ما دخترهای بابا شرشرو هستیم.پسر پادشاه به نوکرهاش گفت اینها را سوار کنید و همراه ما بیاورید به خانه خوب نگاه کرد دید که خواهر کوچک از همه خوشگل تر است.پسر پادشاه با خواهر کوچک عروسی کرد و به آن دوتای دیگر گفت شما هم اینجا باشید و به خواهرتان خدمت کنید و جای دیگری نروید.پس از مدتی خواهر کوچک آبستن شد. دو تا خواهر بزرگتر از این مسأله خیلی لجشان گرفت و همیشه با او ضدیت و دشمنی میکردند.همین که ماه زایمان رسید دختر دردش گرفت به دنبال ماما فرستادند و به ماما گفتند یک جفت توله سگ همراه خودت وردار و بیار هر چه بخواهی به تو میدهیم اما این راز را با کسی در میان مگذاراین دو خواهر توله سگها را از ماما گرفتند و پنهان کردند برای موقعی که خواهرشان زایمان بکند دختر زایید و یک پسر کاکل زری و یک دختر ماه پیشانی به دنیا آورد ماما آمد و دختر و پسر را برداشت و دو تا توله سگ را به جای آنها گذاشت خبر به گوش پسر پادشاه رسید که امروز زنت زاییده و دو تا توله سگ به دنیا آورده خواهرها هم دو تا کودک را در جعبه ای گذاشتند و به آب رودخانه انداختند.پسر پادشاه غضب کرد و به خدمتکار دستور داد که دختر کوچک را در سر چهار راه گچ بگیرند و هر کس از کنارش می گذرد سنگی به او بزند.مرد گازری بود که هر روز می رفت سر جوی و لباسهای مردم را می شست وقتی به سر جوی رسید دید که آب یک جعبه ای با خودش می آورد. جعبه را از آب گرفت درش را باز کرد و دید یک دختر ماه پیشانی و یک پسر کاکل زری در جعبه است. اینها را از جعبه بیرون آورد و رفت دایه ای براشان گرفت و بزرگشان کرد و آنها را به مکتب فرستاد هر روز صبح که این دو بچه به مکتب می رفتند می دیدند که مردم هر کدام سنگی بر میدارند و به زنی که در گچ گرفته اند می زنند. اما این دو تا صبح که از خانه بیرون میرفتند دو تا گل می چیدند و گل ها را به طرف آن زن پرت میکردند. اما وقتی که این بچه ها با گل به زن می زدند زن شروع میکرد های های گریه کردن در صورتی که از سنگ زدن مردم گریه نمی کرد مردم دور زدن جمع شدند و پرسیدند که چرا وقتی بچه ها با گل به تو می زنند گریه میکنی اما دیگران با سنگ میزنند گریه نمی کنیگفت: از این ها توقع ندارم اینها اولاد من هستند مهر مادری آنها در قلب من است.خبر به پسر پادشاه دادند که امروز چنین حکایتی بوده است. پسر پادشاه به دنبال مرد گازر فرستاد و پرسید این بچه ها را از کجا آورده ای؟ گازر گفت در فلان روز فلان ماه سر جو نشسته بودم گازری میکردم جعبه ای را آب آورد. جعبه را گرفتم دیدم یک پسر و یک دختر در جعبه هستند آنها را بردم خانه و برایشان دایه گرفتم و بزرگشان کردم به مکتب فرستادم و حالا چنین حکایتی پیش آمده.پسر پادشاه گفت آن مامایی که این دختره را زایمان کرده بیاورند. رفتند و ماما را آوردند. از ماما پرسید زن من که دردش گرفت چه زایید؟ اگر راستش بگویی انعام به تو میدهم و اگر دروغ بگویی سرت را می برمماما گفت زن شما یک پسر کاکل زری و یک دختر ماه پیشانی زایید. اما خواهرانش آمدند و بچه ها را در جعبه گذاشتند و به آب دادند سپس یک جفت توله سگ گذاشتند به جای بچه ها و گفتند که او این دو تا توله سگ را زاییده . پسر پادشاه به دنبال خواهرها فرستاد وقتی خواهرها آمدند به آنها گفت: هر کس در دنیا کار بد انجام بدهد جزایش چیست؟ این دو خواهر به خیال این که پسر پادشاه میخواهد خواهرشان را مجازات بکند گفتند می باید یک توله توی یک پاچه شلوارش و توله سگ دیگر را توی پاچه شلوار دیگرش بکنند و به دم اسب دیوانه ببندند و توی بیابان رهایش کنند.پسر پادشاه فرستاد دو جفت توله سگ آوردند و توی پاچه شلوارهای این دو دختر کردند و آنها را بستند به دم دو تا اسب دیوانه و به بیابان رها کردند تا به سزای اعمالشان برسند و گفت سزای بدی بدی است. سپس فرستاد زنش را از گج بیرون آوردند و بردند حمام از حمام آوردند به خانه بچه ها را هم از گازر گرفتند و دوباره با هم ز زن و شوهر شدند به پای هم نشستند و زندگی تازه ای را آغاز کردند. قصه ما به سر رسید.