Eranshahr

View Original

خواهر کوچک خورشید

افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: دکتر عباس فاروقی

کتاب مرجع: داستانهای محلی اصفهان ص ۶۸انتشارات فروغی - چاپ اول ۱۳۵۷

صفحه: 399-401

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: خواهر خورشیدکمک قهرمان : خورشید

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسانکمک قهرمان: ستاره

نام ضد قهرمان: -

این روایت بیشتر شبیه داستان کودکان امروزی است تا قصه های عامیانه. خورشید مظهر بخشندگی و زایندگی است. حیات از آن جان می‌گیرد، به همین علت است که در فرهنگ عامیانه به او خورشید خانم می‌گویند و به او صفت مادرانۀ عطوفت و زایش را می‌دهند. روایت «خواهر کوچک خورشید» قصه ای آموزشی برای کودکان است که در آن خواننده با شنونده را تشویق می‌کند که مهربان، فعال و ایثارگر باشد. درست همچون خورشید.

یک شب خورشید هنگام غروب تصمیم گرفت صبح وقتی که طلوع می‌کند، از دخترهای کوچک روی زمین خواهری برای خود انتخاب کند. و پیش خود عهد کرد که چنان دختر را خوشبخت کند که از خواهر شدن با او پشیمان نشود. صبح وقتی خورشید طلوع کرد، اوّل به منزل بزرگ و زیبایی که ساکنان ثروتمندی داشت داخل شد. در یکی از اتاق‌ها دخترکی هفت - هشت ساله خوابیده بود. خورشید با خود فکر کرد که حتماً زیبا و هم نجیب است و می‌تواند خواهر خوبی برای من باشد. اما به زودی از اشتباه خود بیرون آمد. چرا که دید دخترک، به سر خدمتکاری که می‌خواست روی او را بشوید فریاد کشید. خورشید فوری از آنجا بیرون رفت. پس از آن، داخل خانۀ کوچک‌تری شد. در آنجا دختر بچه ای را دید که فنجانی پر از شیر و شکر پهلوی او گذاشته بودند اما دخترک قهر کرده بود و نمی‌خورد. چون شکلات می‌خواست. خورشید زیاد همان نزدیکی، به خانۀ دیگر سرک کشید و دختری را دید که هنوز خوابیده و هر چه مادرش او را صدا می‌کرد تا برخیزد، بر نمی‌خواست. خورشید خواهر تنبل نمی‌خواست. از آنجا نیز به خانۀ دیگری رفت. دختری دید که شاد و خندان مشغول نوشتن تکالیف مدرسه‌اش بود. خورشید خیال کرد که آن که می‌جست یافته است. اما وقتی دید که دخترک به برادر کوچکش در حلّ مسأله حساب کمک نکرد او را نیز ترک گفت.خورشید به خیلی از خانه های دیگر سر زد اما کسی را نیافت تا بتواند خواهر او بشود. هر کدام از دخترک‌هایی که دیده بود رفتار و یا اخلاق خوبی نداشتند. خورشید کم کم داشت از پیدا کردن خواهر کوچک مأیوس می‌شد که چشمش افتاد به خانۀ کاه گلی که در وسط یک مزرعه بود. از پنجره حصیری به آرامی وارد خانه شد. دخترکی دید که مدام در رفت و آمد و مشغول به کار بود. جارو می‌کرد، مرتب می‌کرد، گردگیری می‌کرد و همۀ کارها را بی سرو صدا انجام می‌داد، مثل اینکه می‌ترسید کسی از خواب بیدار شود. خورشید کنجکاو شد خواست او را بهتر ببیند، ناگهان دختر سر خود را بلند کرد و چشمانش را به خورشید دوخت. خورشید دید دختر چشمهایی دارد مثل آسمان آبی آن روز، در این موقع صدایی از اتاق پستو آمد: «شیرین اینجا هستی؟« دخترک جواب داد: «آری مادر.» و بعد فوری به اتاق مادرش رفت. خورشید دنبال او رفت شنید که شیرین می‌گفت: «مادر حالت خوب است؟ پدر گفت که دیشب حال شما خوش نبود من چای و کباب برایت درست کرده‌ام. الان می‌آورم تا شما همین جا، صبحانه اتان را بخورید.»مادر گفت: «نه باید بلند شوم خیلی کار دارم.» دخترک تبسمی کرد و گفت: «من همۀ کارها را انجام داده ام. برادرهای کوچکم را هم آماده کردم و به مدرسه فرستادم.» مادرش خوشحال شد. گفت: «اما تو خودت از درس امروز باز مانده ای.» دختر با خوش رویی جواب داد: «عیب ندارد روز بعد جبران می‌کنم، من بیشتر دوست دارم به تو کمک کنم تا اینکه نمره های خوب بگیرم.»خورشید اتاق آنها را غرق نور و روشنایی کرد و دختر را فرا گرفت و پرتوی از نور خود را در چشمان دخترک انداخت از ان روز به بعد، چشمهای دخترک درخشندگی خیره کننده‌ای یافت و هر کس به آن نگاه می‌کرد خوشبخت می‌شد. او را پرتو خورشید لقب داده بودند.