خوبی و بدی
افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گرداورنده: م. ب. رودنکو
کتاب مرجع: افسانه های کردی ص ۸۹انتشارات آگاه چاپ سوم ۱۳۵۶
صفحه: 405-406
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: خانو
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: وزیر
افسانۀ «خوبی و بدی» از افسانه های پند آموز است. این افسانه در کتاب «افسانه های کردی» توسط «م. ب. رودنکو» ضبط شده و خلاصه آن چنین است:
پادشاهی بود. روزی به شکار میرفت که خانوی پیری را دید. پیرمرد پشته ای هیزم بر پشت داشت. پادشاه به او گفت: «تو دیگر خیلی پیر شدهای مگر زن و فرزندی نداری که به جای تو کار کنند.» خانو گفت: «من خودم کار میکنم زیرا که قرضی دارم که باید ادا کنم، مقداری هم باید قرض بدهم.» پاشاه گفت: «به چه کسی مقروضی و به چه کسانی میخواهی قرض بدهی؟» گفت: «به پدر و مادرم که هنوز زنده اند مقروضم و به بچه هایم قرض میدهم تا بعدها به من پس بدهند.» پادشاه از جواب.خانو خوشش آمد و به او گفت که هر روز باید به دیدن پادشاه برود تا ساعتی با هم گفتگو کنند.خانو هر روز بعد از ظهر نزد پادشاه میرفت و با سخن هایش او را خشنود می کرد، پادشاه هم به او مشتی زر میبخشید. وزیر حسود پادشاه از این موضوع بسیار ناراحت بود و میخواست کاری کند پادشاه خانو را بکشد و یا از خود براند.روزی خانو ضمن صحبت هایش به پادشاه گفت: «همیشه به خوبان نیکی کن، امّا با بدان بدی مکن، چرا که بدی نهادشان برای آنها بس است.» پادشاه زیاد از این حرف خوشش نیامد و دیگر خانو را دعوت نکرد.چند ماهی گذشت. روزی چند مهمان از کشور همسایه نزد پادشاه آمدند و سئوالهای زیادی از پادشاه کردند. پادشاه به همۀ سئوالها پاسخ های خردمندانه ای داد. در ضمن به یاد آورد که این چیزها را از خانو یاد گرفته است. وزیر را فرستاد تا خانو را خبر کند که شب مهمان پادشاه شود. وزیر ناراحت شد. امّا چاره ای نداشت. رفت و خانو را خبر کرد امّا قبل از اینکه او را به دربار ببرد، به منزل خودش برد. کباب و ماست تهیه کرد و سیر فراوان در ماست ریخت. بعد به خانو گفت که آنجا بنشیند تا وی برگردد. وزیر به دربار رفت و به پادشاه گفت: «نمیدانم چرا از خانو خوشتان میآید. او به هر کس میرسد میگوید که دهان پادشاه بوی گند می دهد.» پادشاه گفت: «اگر ثابت شود که تو درست میگویی مجازاتش می کنم.»شب خانو به قصر آمد. پادشاه نزدیک او نشست. خانو خود را کنار کشید جلوی بینی و دهانش را با دست گرفت. پادشاه پیش خود گفت: «وزیر راست میگفت.» پادشاه همیشه نامه ای به خزانه دار میداد تا به خانو زر بدهد. این بار هم نامه ای نوشت امّا در آن قید کرد که: «آورنده نامه را بکشید.» وزیر از پنجرۀ خانه خود دید که پادشاه نامه ای به خانو داد. گمان کرد که پادشاه باز هم به خانو زر بخشیده پیش خانو رفت خواهش کرد که نامه را به او بدهد. خانو نامه را به او داد. وزیر نامه را به دست خزانه دار رساند. خزانه دار نامه را خواند. به جلّاد خبر داد و او سر وزیر را از تن جدا کرد.به پادشاه خبر دادند که جنازۀ وزیر بر دروازه آویزان است. خانو را خواست. پادشاه وقتی فهمید که خانو به خاطر اینکه دهانش بوی سیر میداده از او دوری میکرده است و این نقشه وزیر بوده، به خانو گفت: «حق با تو بود که بدیِ نهادِ بدان، آنها را کفایت میکند.»