Eranshahr

View Original

خوشه اشرفی

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری‌پور

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: جهانگیر هدایت نشر چشمه - چاپ اول ۱۳۷۸

کتاب مرجع: فرهنگ عامیانه مردم ایران - ص ۳۳۷

صفحه: ۴۱۷-۴۲۰

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: دختر سوم

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دیو

این روایت از قصه‌های جادویی است و یکی از ضد قهرمانان اصلی این نوع قصه‌ها، دیو است. در روایت «خوشه اشرفی» سومین دختر خواسته‌ای دارد که فقط با رفتن به سرزمین دیوها به دست می‌آید. خواسته‌های «سومی‌ها» یا «هفتمی»ها همیشه چیزی ورای امور و خواسته‌های عادی و معمولی است و همانطور که در این روایت می‌خوانید، خواسته‌ی دختر اول و دوم به سادگی به دست می‌آید، اما خواسته‌ی دختر سومی منجر به نبرد با دیو و البته پیروزی دختر می‌شود. نکته‌ی دیگری که در این روایت به چشم می‌خورد، آتش انداختن دیو است در جیب پیرمرد که احتمالاً از آنچه که از روایت ملاحظه می‌شود، برای سوراخ کردن جیب پیرمرد است تا هسته‌های خرما از جیبش بیرون بریزد و دیو بتواند راه خانه‌ی پیرمرد را پیدا کنند. روایت «خوشه اشرفی» در سال ۱۳۱۷ برای صادق هدایت فرستاده شده است. در اینجا ما با اندکی ویرایش متن کامل آن را می‌نویسیم.

پیرمردی بود سه دختر داشت. روزی دختر بزرگش گفت: «ای پدر من چرخ نخ‌ریسی می‌خواهم.» گفت «بابا غصه نخور برایت می‌خرم.» پول برداشت و روانه شد که برای دخترش چرخ نخ‌ریسی بخرد. یکی به او رسید و گفت: «کجا می‌روی؟» پیرمرد گفت: «چه کار داری؟ می‌روم یک چرخ خودریس برای دخترم بخرم.» گفت: «من دارم.» پیر مرد چرخ را از آن جوان گرفت و برای دختر خود آورد. دختر میانی‌اش گفت: «من هم یک گوشواره‌ی یاقوت می‌خواهم.» پیرمرد گفت: «غصه نخور برای تو هم می‌خرم.» پیرمرد روانه شد که گوشواره بخرد. در راه مردی به او رسید و گفت: «کجا میروی؟» گفت: «می‌روم یک گوشواره برای دخترم بخرم.» گفت: «من دارم.» آن مرد گوشواره را فروخت به پیرمرد و پولش را گرفت و رفت. پیرمرد گوشواره را داد به دخترش. دختر کوچکش گفت: «من هم یک خوشه اشرفی می‌خواهم.» پدرگفت: «برای تو هم می‌خرم.» پیرمرد پول زیادی برداشت که برود برای دخترش خوشه اشرفی بخرد. در راه یکی به او رسید و گفت: «ای پیرمرد کجا می‌روی؟» گفت: «می‌روم یک خوشه اشرفی برای دخترم بخرم.» گفت: «سربازار که رسیدی یک دکان قصابی است، دو شقه گوشت می‌خری.» پیرمرد گفت: «چرا گوشت بخرم؟» گفت. «برای اینکه سربازار دو تا شیر هست. اگر گوشت به آن‌ها ندهی و رد شوی تو را پاره می‌کنند. از آنجا که رد شدی پشت کوه یک درختی است که خوشه اشرفی دارد و یک دیو در زیر آن درخت خوابیده. یک طشت طلای بزرگی در زیر درخت است، هر خوشه که بچینی در آن طشت می‌ریزد. اگر سه خوشه چیدی و دیو بیدار نشد، هر قدر که بخواهی می‌توانی بچینی.» پیرمرد به دکان قصابی که رسید دو شقه گوشت خرید یک شقه‌اش را به یک شیر داد و یک شقه‌ی دیگرش را به آن یکی داد و رد شد. همین که به درخت اشرفی رسید دیوی دید که زیر درخت خوابیده. سه خوشه اشرفی چید بیدار نشد، بنا کرد به اشرفی چیدن. یک وقت دیو بیدار شد گفت: «ای آدمیزاد اینجا چه کار می‌کنی؟» پیر مرد لرزان شد و هیچ نگفت. دیو پرسید: «چند دختر داری؟» گفت: «سه دختر.» دیو رفت یک من خرما آورد و گفت: «این خرما را می‌خوری و هسته‌اش را در این جیب می‌گذاری.» دیو آهسته یک حب آتش در جیب او انداخت و خرما را به او داد. پیرمرد در راه خرما را می‌خورد و هسته‌اش را در جیبی که دیو در آن آتش انداخته بود می‌گذاشت و می‌رفت تا به خانه رسید. دیو رخت درویشی پوشید و رد هسته خرماها آمد تا به خانه‌ی پیرمرد رسید و درویشی خواند. دختر بزرگ آمد و یک سینی پر از شام برای او آورد. درویش گفت: «پیشتر بیا» هر چه دختر پیش می‌رفت دیو باز می گفت: «پیشتر بیا» تا او را به فریب برد در خانه خود و صد درم پنبه به او داد و گفت: «بریس» و یک گوش ماهی داد و گفت «بخور» و خودش به شکار رفت. دختر پنبه را رشت و گوش ماهی را در زیر هاونگ پنهان کرد. دیو آمد و گفت: «پنبه را رشتی؟» دختر گفت «بلی» گفت: «گوش ماهی را هم خوردی؟» گفت: «بله» دیو صدا زد: «گوش ماهی کجایی؟» گوش ماهی گفت بیا که زیر هاون نرم شدم. دیو آمد گوش ماهی را برداشت و دختر را کشت و خورد. باز دیو آمد در خانه پیرمرد و درویشی خواند گفتند دیروز هم یک درویشی آمد و دختر ما را برد .دختر میانی گفت: «حالا چیزی برایش ببرم شاید درویش دعا کند و خواهر من پیدا شود.» یک سینی شام برای او برد. او هم مثل همان دختر رفتار کرد و کشته شد. دیو باز آمد در خانه و درویشی خواند. دختر کوچک شام برایش آورد. دیو می‌گفت « پیشتر بیا» دختر پیش آمد. این خیلی باهوش بود. همراه دیو به خانه‌اش رفت. دیو مقداری پنبه به او داد و گفت: «بریس» گوش ماهی را هم داد و گفت: «بخور» دختر پنبه را رشت و گوش ماهی را سوراخ کرد و به گردنش آویخت. دیو آمد و گفت: «گوش ماهی تو کجایی؟» گفت: «سر دل دختر» دیو آمد و گفت: «من تو را خیلی دوست دارم.» سر خود را در دامن دختر گذاشت. دختر دید کلید هفت دربند در موهای او پنهان است. کلید را برداشت و درها را باز کرده و تماشا می‌کرد تا رسید به حوض نقره. ناخن خود را در آن زد و رفت. به حوض طلا رسید باز همان ناخن را در حوض طلا زد و جل روی آن پیچید. دیو گفت: «چرا ناخن ات را جل پیچ کرده‌ای؟» گفت: «زخم شده.» گفت: «باز کن ببینم.» گفت: «دردم می‌آید» ناچار باز کرد. دیو گفت: «حالا همه چیز را دیدی؟» گفت: «بله.» گفت: «هر چه کردی تو و شیشه‌ی عمر من (۱).» دختر گفت: «خیلی خوب.» دیو گفت: «برو بالا بوم تا من قد و بالای تو را ببینم.» دختر شیشه‌ی عمر دیو را آهسته برداشت و رفت بالای بام و زد به زمین. دیو در همان‌جا دو شد و بالا رفت. دختر رفت خانه‌ی پدرش و قصه را نقل کرد. پاورقی:۱- این جمله در متن اصلی چنین است «هر چه تو کردی شیشه‌ی عمر منی» استنباط ما از این جمله با توجه به متن و پاسخی که دختر به دیو می‌دهد این است که منظور دیو از بیان این جمله سفارش کردن به دختر است برای حفاظت از شیشه‌ی عمرش.