Eranshahr

View Original

خیانت آدمیزاد

افزوده شده به کوشش: ثریا ناظرشاهی

شهر یا استان یا منطقه: خوزستان

منبع یا راوی: گردآوری یوسف عزیزی بنی طرف - سلیمه فتوحی - نشر آنزان - چاپ اول ۱۳۷۵

کتاب مرجع: خیانت آدمیزاد

صفحه: 437 - 440

موجود افسانه‌ای: مار و موش سخنگو

نام قهرمان: مسافر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: مرد در ته چاه

این قصه، تمثیلی است از اینکه آدم بد، پست تر از حیوانات است. نثر رسمی قصه از جذابیت آن کاسته است.

روزی مسافری در بیابانی راه می سپرد که به به یک چاه رسید. وی با اشتیاق سرچاه رفت تا تشنگی خود و شترش را فرو نشاند همین که خم شد و توی چاه را نگاه کرد شماری از جانوران را دید که در ژرفای چاه به تله افتاده بودند. آنها از ته چاه فریاد زدند و از وی خواستند به آنها کمک کند و از مرگ حتمی نجاتشان دهد. مسافر که مرد مهربانی بود از وضع دشوار آنان متأثر شد. حمایل بلندی را که به کمر بسته بود گشود و سر دیگر آن را به طرف آنان آویزان کرد. نخستین جانوری که نجات یافت مار بود که با دندانهایش پارچه حمایل را گرفت و آویزان شد. مار از این که زندگی دوباره ای یافته بود تصمیم گرفت حق شناسی خود را نشان دهد لذا قطعه ای از پوست خود را جدا کرد و به مرد مسافر داد و گفت اگر زمانی خود را در تنگنای سختی دیدی این قطعه پوست را آتش بزن، من بی درنگ نزد تو خواهم آمد مار وقتی که میخواست بخزد و برود افزود از آدمیزادی که در چاه است بر حذر باش او را همان جا که هست بگذار مبادا نجاتش دهی زیرا خوبی به او نیامده است. مرد مسافر بار دیگر حمایل را آویزان کرد و یک موش صحرایی ماده را به طرف بالا کشید. موش نیز در مقام سپاسگزاری، چند عدد موی خود را به مرد مسافر داد و گفت اینها را داشته باش. اگر زمانی نیاز به کمک داشتی آتششان بزن، من در همان آن نزد شما خواهم بود. موش هم مثل مار پیش از رفتن به مسافر هشدار داد و گفت " آگاه باش که آدمیزاد توی چاه یک شیطان است مبادا نجاتش دهی. آن مرد به هشدارهای جانوران توجه کرد و هنگامی که همه آنان را از تله نجات داد، بارش را بست تا به سفر خود ادامه دهد. اما از ژرفای چاه، صدای رقت انگیز انسانی برآمد که میگفت "حالا که همه جانوران را نجات دادی می خواهی مرا به حال خود بگذاری؟ مگر ما فرزندان آدم و برادر یکدیگر نیستیم؟ " مرد مسافر ناراحت شد و تا زمانی که آدمیزاد را - همچون بقیه - نجات نداده بود و جدانش آسوده نشد. تنها بعد از این کار بود که مرد مسافر به سوی مقصد خود یعنی مرکز مملکت به راه افتاد. وی در یکی از کوچه های این شهر شلوغ خانه ای گرفت و مدت ها به خوشی و خرمی و بی هیچ حادثه ای زندگی کرد. روزی فکری به ذهنش رسید "راستی چقدر عجیب خواهد بود اگر قول موش درست از آب در بیاید". او نخ محکم ابریشم را که کیسه چرمی طلسم به آن بسته شده و به گردنش آویزان بود را در آورد و با دقت موی موش را بیرون کشید. همین که مو را آتش زد، موش نزد وی حاضر شد و از او پرسید که چه آرزویی دارد. مسافر گفت : آرزو دارم خزانه شاه مال من باشد. موش گفت: آن چه را میگویم انجام بده، به زودی صاحب این گنج خواهی شد. امروز غروب همین که هوا تاریک شد یک زنبیل را کنار دروازه شهر بگذار و فردا صبح در گرگ و میش هوا، زمانی که بتوانی نخ سفید را از نخ سیاه تشخیص بدهی به آنجا برو. مطمئن باش گنج را همان جا خواهی دید. مسافر در نیمه های شب زنبیل را در جایی که موش گفته بود گذاشت و صبح، پیش از برآمدن آفتاب برای آوردن گنج از خانه بیرون زد و سبد را پر از طلا دید. روزها به خوبی میگذشت و مرد مسافر همانند یک پادشاه زندگی میکرد. هر روز صبح به حمام عمومی میرفت، بهترین خیاط ها را به خدمت میگرفت و بهترین غذاهای چرب و نرم را صرف میکرد. پس از مدتی شاه متوجه شد که بخشی از خزانه اش گم شده است. جارچیان در کوچه ها و بازارها راه افتادند و اعلام کردند هر کس دزد خزانه شاه را پیدا کند، دختر پادشاه را به عقد خود درخواهد آورد و نیمی از مملکت را به عنوان جایزه دریافت خواهد کرد. در شهر، پیشگویی زندگی میکرد که به زیرکی معروف بود. وقتی او را برای یافتن طلاهای گم شده احضار کردند با خوشحالی و شتاب به قصر شاه رفت چون مطمئن بود با مهارتی که دارد جایزه را از آن خود خواهد ساخت. وی از دیگران خواست او را در زیرزمین قصر شاه تنها بگذارند و با دقت راه هایی را بررسی کرد که ممکن بود دزد از آنها وارد شده باشد، ولی به نتیجه نرسید. آنگاه درخواست پوشال کرد. دو محافظ یک گونی بزرگ پر از پوشال خشک را حاضر کردند و آنها را آتش زدند. پیشگو در بیرون کاخ به انتظار ایستاد. مدتی بعد مشاهده کرد که رشته ای دود از یک سوراخ کوچک از زمین بیرون می آید. لذا با اطمینان به شاه گفت دزد خزانه شما یک موش است. اما پادشاه این را یک شوخی تلقی کرد و ناراحت شد. او جلاد را فرا خواند و پیشگو را به دست وی سپرد و به جارچیان فرمان داد تا بار دیگر جار بزنند. در همان هنگام خبرهای مربوط به سرنوشت پیشگو به سرعت در بازارها و کوچه های شهر پیچید تا این که به گوش آدمی که توسط مرد مسافر از چاه نجات یافته بود، رسید. او به یاد صبحت موش با مرد مسافر افتاد که در حالتی از نومیدی در ته چاه شنیده بود. از این رو به قصر شاه رفت و در برابر وی تعظیم کرد و گفت: خانه دزد خزانه شما در فلان خیابان و فلان کوچه واقع است. سربازان شاه مرد مسافر را در خانه اش دستگیر کردند، غل و زنجیر به گردنش آویختند و او را در سیاهچال تاریکی انداختند. وی در آن لحظه های دشوار گرفتاری به یاد هشدار مار و سپس به یاد پوست مار در کیسه طلسم خود افتاد. با دستی لرزان و ترسان پوست مار را از کیسه کوچک بیرون کشید و آن را آتش زد. در یک آن مار در سیاهچال حاضر شد و از مرد پرسید: چه آرزویی داری؟ مرد مسافر گفت: تنها آرزویم این است که مرا از این زندان نجات دهی. مار قول داد گفت تا فراد آزاد خواهی شد و زیر در سلول پنهان شد. آن شب، آرامش خواب ساکنان قصر بر اثر فریادهایی شکسته شد که از اتاق خواب تنها پسر پادشاه می آمد. شاه به سوی اتاق خواب شاهزاده دوید و وحشت زده مار زهرآلودی را دید که دور گردن فرزند جوانش پیچیده و سر خود را پشت گردن شاهزاده قرار داده بود. نه محافظان با آن همه قدرت و نه وزیران با آن همه خردمندی نتوانستند راهی برای رهایی شاهزاده پیدا کنند. شاه در همان شب زاهدی را که در معبدی در بیابان به پرستش خدا مشغول بود و با جانوران دوستی داشت احضار کرد. اما حتی این شخص هم که بدون ترس از خطر به مارها دست میزد نتوانست به این مار نزدیک شود. بار دیگر خبر رخدادهای قصر شاه شهر را فرا گرفت. مرد زندانی که صحبت میان محافظان را میشنید به آنان گفت: رهایی از این مار فقط یک راه دارد. مرا نزد شاه ببرید تا پسر او را نجات دهم. محافظان بی درنگ او را نزد شاه بیچاره بردند. مرد زندانی گفت: این مار به دلخواه خود خواهد رفت اما به این شرط که مغز آدمیزادی را با این مشخصات به خوردش بدهید. و نام آن شخص خائن را داد. اکنون نوبت آن آدمیزاد بود که توسط سربازان به زنجیر کشیده شود. آنان سرش را بریدند سپس آن را شکافتند و مغزش را توی بشقاب گذاشتند و نزد شاه بردند. همین که مرد زندانی بشقاب را در برابر مار گذاشت، مار چنبره خود را از گردن شاهزاده گشود و در آستین دشداشه مرد زندانی خزید. آن مرد مار را از قصر بیرون برد و آزادش کرد. آنگاه مرد زندانی با دختر شاه ازدواج کرد و جشن و مهمانی بزرگی را برگزار کردند.