داد و بیداد (2)
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدیفر
شهر یا استان یا منطقه: فارس
منبع یا راوی: ابوالقاسم فقیری
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۱ - ۲۳
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: شاه عباس
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: حاجی باشی
داستان در مورد بی عدالتی و گرفتن حق و برقرار شدن عدل الهی است.
یکی بود یکی نبود، جل از خدای ما هیشکی نبود. هر که بنده خدانِ بگه یا خدا، یا خدا. در زمان قدیم مرد تاجری بود بنام حاجی باشی که ورشکست شده بود و مقدار زیادی پول هم به مردم بدهکار بود. این حاجی باشی شاگردی داشت به نام احمد. حاجی باشی به احمد سپرده بود که اگر طلبکارها به خانه اش آمدند بگوید که حاجی در خانه نیست - هر روز احمد عده ای از طلبکارها را پس می فرستاد تا اینکه روزی به یکی از طلبکارها مانند دیگران گفت: «حاجی در خانه نیست» - خواست در را ببندد، که طلبکار در را باز کرد و آمد تو. احمد به اطاق حاجی آمد دید که پشه سبز رنگی از هیزم دانی بیرون آمد و رفت تو سوراخ دماغ حاجی باشی و حاجی را بیدار کرد. همان موقع بود که احمد هم گفت: «یکی از طلبکارها ول کن معامله نیست. حالا هم تو حیاطه.» حاجی گفت: «برو بگو فردا بیاید.» طلبکار که رفت احمد به اطاق آمد. حاجی گفت: «داشتم خواب خوشی می دیدم، خواب دیدم که پشه سبز رنگی روی هفت خم خسروی می پرید و تو نگذاشتی نتیجه ای از این خواب بگیرم.» احمد که پشه سبز رنگ را قبل از بیدار شدن حاجی دیده بود گفت: «غصه ای ندارد خوابش را تو دیده ای گنجش را من پیدا می کنم.» بعد آنچه را دیده بود برای حاجی تعریف کرد. احمد گفت: «اگر این گنج را پیدا کردیم باید مرا هم شریک کنی.» حاجی گفت: «البته که تو هم شریک هستی.» به هیزم دانی رفتند تمام هیزم ها را بیرون ریختند، هنوز مقداری کف هیزم دانی را نکنده بودند که خم های خسروی پیدا شد. سر خم ها را باز کردند دیدند خدا بده برکت. حاجی گفت: «باید جایی برای این پول ها پیدا کنیم.» قرار شد تمام پول ها را به بیابان ببرند و قسمت کنند. حاجی گفت: «از این پول دو سهم برای من یکیبرای تو.» احمد قبول کرد. مقداری دیگر که رفتند حاجی باشی گفت: «سه سهم برای من یکی برای تو.» احمد قبول کرد. باز مقداری دیگر که راه رفتند حاجی باشی گفت: «ده سهم برای من یکی برای تو.» احمد گفت: «حاجی هر اندازه که به من بدهی من حرفی ندارم.» حاجی باشی گفت: «نه تو می روی در شهرموضوع را برای همه تعریف می کنی وقتی هم به گوش حاکم رسید همه را از من می گیرد. صلاح می دانم که تو را بکشم.» احمد گفت: «این هم مهم نیست، اگر به شهر رفتی و زنم پرسید که احمد چه شد، بگو من مدتی است که از او جدا شده ام. اگر پرسید که پیغامی نداده بگو چرا، اگر فرزندم پسر شد اسمش را بگذار (داد) و اگر هم دختر شد او را (بیداد) نام گذاری کن.» دردسرتون نمی دم حاجی باشی سر بیچاره احمد را برید و به شهر برگشت. زن احمد موقعی که فهمید حاجی باشی برگشته به خانه اش رفت از او جویا شد. حاجی باشی گفت: «مدتی است که از من جدا شده.» زن پرسید: «پیغامی برای من نداد؟» حاجی گفت: «چرا، گفت اگر پسر گیرم آمد اسمش را بگذار (داد) و اگر هم دختر شد اسمش را (بیداد) بگذار.»بعد از چندی زن احمد وضع حمل کرد و خداوند به او پسری داد که اسمش را داد گذاشت. داد روز به روز بزرگ تر می شد تا به سن پانزده سالگی رسید. داد به شغل چوپانی مشغول شد. روزی گوسفندان خود را برای چراندن به صحرا برد، گوسفندان به داخل مزرعه ای رفتند و مشغول خوردن گندم شدند، ناگهان صدای دشتبان بلند شد که: «داد، داد گوسفندانت را از توی مزرعه بیرون کن.» صدای دشتبان به گوش شاه عباس بزرگ که همان حوالی بود رسید. امر کرد که بروند دشتبان را بیاورند. شاه پرسید که: «سبب داد زدن تو چیست؟» دشتبان گفت: «قربان من آن پسر چوپان را صدا کردم.» شاه عباس دستور داد که پدر چوپان را حاضر کنند.آمدند به عرض رساندند که پدر داد مدت هاست به مسافرت رفته و از وی خبری نیست، و بنا به خواست پدر اسم او را داد گذاشته اند. شاه فرستاد مادر داد را آوردند، جریان را پرسید. گفت: «قربان پانزده سال پیش شوهرم با شخصی به نام حاجی باشی به مسافرت رفت. موقعی که حاجی از سفر برگشت جویای حال شوهرم شدم، حاجی گفت مدت هاست که از من جدا شده. گفتم پیغامی نداده؟ گفت چرا، شوهرت گفته اگر پسر گیرت آمد اسمش را بگذار داد و اگر دختر گیرت آمد بگذار بیداد. من هم چون خداوند پسری به من داد اسمش را گذاشتم داد.» شاه عباس گفت: «باید در این کار رازی باشه.» پس فرستاد حاجی باشی را حاضر کردند. ماجرا را پرسید. حاجی باشی هم از ترس همه چیز را تعریف کرد. شاه دستور داد دیگ بزرگی پر از روغن را روی آتش گذاشتند. روغن که جوش آمد حاجی باشی را در آنانداختند و بدین ترتیب حاجی باشی به سزای عمل زشت خودش رسید. دستور داد که دختر حاجی باشی را هم به داد، دادند و آنها سال های سال به خوبی و خوشی زندگی کردند.