Eranshahr

View Original

داد و بیداد (3)

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: فارس

منبع یا راوی: سیدحسین میرکاظمی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۵ - ۲۷

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: شاه عباس

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: جمشید

داستان در مورد بی عدالتی و گرفتن حق و برقرار شدن عدل الهی است.

در زمان های قدیم دو برادر به نام های رشید و جمشید بودند. برای پیدا کردن کار، از آبادی خود به آبادی دیگر رفتند. در این آبادی، برای آنها کاری پیدا شد و همین طور که مشغول کندن زمین بودند، بیل جمشید به طلا خورد و به رشید گفت: -دیگر کار و بارمان خوب شد!رشید پرسید:-برای چی؟ جمشید جواب داد: -بیلم به خمره ای پر از طلا خورد و جرینگی صدا کرد. جمشید این حرف را که شنید، در همان آن حرص و طمعش برانگیخته شد و پیش خود گفت: «این خمره سکه چرا مال من تنها نباشد، قوتم که به رشید می رسد، او را می کشم.» جمشید گفت: -رشید! باید تو را بکشم. رشید با آه و ناله پرسید:-به چه خاطر؟ -برای اینکه با زنده بودن تو، باید سکه های خمره را تقسیم کنم، نصف سکه ها برای من کافی نیست. رشید را به زمین زد و تا می خواست سرش را ببرد رشید گفت: -برادر! می دانی زنم حامله است، حالا که می خواهی من را به نامردی بکشی، وقتی برگشتی به ده، اگر زنم پسر زایید نامش را بگذار داد و اگر دختر نامش باشد بیداد. بعد او را کشت و سکه های خمره را برداشت و به آبادی شان برگشت. سه روز گذشت. زن رشید طاقت نیاورد و پیش برادر شوهرش، جمشید رفت و گفت: -چرا از برادرت خبری نیست؟ شما با هم رفتید، او چه شد! چطور تو از او خبر نداری؟ جمشید گفت: -در بین راه از هم جدا شدیم، او به یک آبادی رفت و من هم به یک آبادی دیگر، بالاخره پیدایش می شود. تا اینکه یک ماهی، دو ماهی و چند ماهی که گذشت، زن رشید، دو قلو زایید. روز هفتم از جمشید عموی بچه ها که بزرگ خانواده هم بود، خواستند تا نامی به روی بچه ها بگذارد. جمشید وصیت برادرش را به یاد آورد و گفت: -آدمیزاد تخم مرگ است، بر سر آن دو راهی که من و او از هم می خواستیم جدا شویم، رشید وصیتش را برای نام گذاری بچه ها به من کرد. او گفت اگر دختر باشد نامش بیداد، اگر پسر باشد، داد بگذارید. پانزده سال گذشت. داد و بیداد برای خود پسر و دختری جوان و برومند شده بودند. در یکی از این روزها، پادشاه برای گردش به حوالی آبادی رفته بود، شنید که زنی صدا می زند: «ای داد بیا! ای بیداد، بیا!»پادشاه از چنین نام هایی فکری کرد و به وزیرش گفت: -این نام ها، «داد و بیداد» بی علت نیست. فوراً این زن را نزد ما بیاورید. مادر داد و بیداد به حضور پادشاه آمد. پادشاه از او پرسید به چه علت چنین نام هایی را روی بچه هایش گذاشته است. مادر داد و بیداد، وصیت شوهرش را که به عموی بچه هایش گفته بود، به پادشاه گفت. پادشاه به وزیرش دستور داد عموی داد و بیداد نزدش حاضر شود. جمشید خدمت پادشاه آمد. پادشاه از او پرسید: -علت اینکه برادرت نام بچه هایش را داد و بیداد گذاشته است، چیست؟ از این نام ها چیزهایی فهمیده می شود. حقیقت امر را بگو! و الا دستور می دهم چهار شقه ات کنند. جمشید به ناچار آنچه را که بین او و رشید اتفاق افتاده بود برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه گفت:-حدس می زدم، داد و بیداد، فریاد دادخواهی آدمی است. بعد نیمی از ثروت جمشید را گرفت، به داد و بیداد و مادرشان داد و از جمشید پرسید: -دختر دم بخت داری؟ جمشید ترسان و لرزان جواب داد: -دارم. وقت شوهرش است، نامش هم «زمانه» است.به دستور پادشاه زمانه به عقد پسر عمویش «داد» درآمد و به جمشید که دیگر به سن پیری رسیده بود، امر کرد: -بار سفر ببند! هرگز به این آبادی برنگرد، سرانه پیری سزای تو این است.