Eranshahr

View Original

داد و بیداد (4)

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: استان فارس - استهبان

منبع یا راوی: تألیف و گردآوری: محمدرضا آل ابراهیم راوی: جعفر رضا زادگان دانش آموز سال و ل دوم راهنمایی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۹ - ۳۱

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: قاضی و معلم مکتب خانه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پسر همسایه

افسانه داد و بیداد این پیام را دارد که عاقبت حرص و آز به شکست و نابودی می انجامد و در نهایت این که آزمندی بیش از حد را باز می نمایاند. در طبقه بندی قصه ها می توان آن را در ردیف قصه های اخلاقی قرار داد. این قصه را از روی کتاب فرهنگ مردم استهبان تألیف و گردآوری آقای محمدرضا آل ابراهیم آورده ایم که هنوز چاپ نشده است و در انتظار همت ناشری است برای چاپ آن.

در روزگاران گذشته پیرمرد گیره بافی (سبد باف) بود که برای آوردن ترکه به کوه و جنگل می رفت تا بتواند گیره ای ببافد و بفروشد و امور زندگی اش را بچرخاند. پسین یکی از روزها که خورشید هنوز غروب نکرده بود درخشش نوری را دید. جلوتر رفت. سنگ بزرگی دید که در آن رگه هایی از طلا وجود داشت. مقداری از طلاها کند و به خانه آمد و به زنش داد. زن آن را فروخت و چند روزی را گذراندند. پیرمرد دو مرتبه به سراغ سنگ طلا رفت و مقداری از آن کند و آمد. روزگارشان بهتر شد و پیرمرد هر از مدتی می رفت و مقداری طلا از لا به لای سنگ ها می آورد. تا یک روز به زنش گفت: «ای زن چه صلاح می دانی این پسر همسایه امان که بیکار است با خودم به کوه ببرم تا کمک حالم باشد؟» زن گفت: «دخیل! مبادا که چنین کنی.» ولی پیرمرد به حرف زنش توجهی نکرد و پسر همسایه را با خود به کوه برد. وقتی چشم پسر به سنگ طلا خورد به پیرمرد گفت: «هر وصیتی داری بکن که می خواهم تو را بکشم.» پیرمرد هر چه التماس کرد و گفت: «همه این سنگ طلا برای تو ولی من رانکش.» پسر اعتنایی نکرد و گفت: «گفتم وصیت بکن و هیچ حرفی نزن.» پیرمرد که هیچ راهی نداشت مجبور شد که وصیت کند. گفت: «زن من حامله است. سلام مرا به او برسان بگو اگر یک فرزند به دنیا آوردی نام او را بگذار «داد» و اگر دو قلو بودند آن یکی دیگر را بگذار «بیداد».» پسر پیرمرد را کشت و جسدش را در یک چاه انداخت و مقداری طلا کند و به خانه رفت و به زن پیرمرد گفت که شوهرت به سفر هندوستان رفت و گفت: نام بچه مان را داد و بیداد بگذار.زن به حرف های پسر گوش کرد و فهمید که جریان از چه قرار است اما چیزی نگفت. گذشت و گذشت، آن پسر هر از مدتی می رفت مقداری طلا می آورد. روزگارش روز به روز بهتر می شد ثروتمند بزرگی شد و برای خودش برو بیایی داشت و تجارت خانه ای راه انداخت. زن وضع حمل نمود و دو فرزند آورد که نام یکی را داد و دیگری را بیداد گذاشت. این دو بچه بزرگ شدند و برای کسب تحصیل به مکتب خانه رفتند. روزی از روزها معلم شان گفت: «چرا اسم شما داد و بیداد است؟» گفتند: «ما نمی دانیم.» گفت: «از مادرتان بپرسید.» به خانه که رفتند از مادرشان پرسیدند. مادر گفت: «جریان این قضیه مفصل است و با یک کلمه و دو کلمه نمی شود جواب داد.»وقتی به معلم شان گفتند، او گفت: «عصر که به خانه می روید من هم با شما می آیم.» به خانه آنها که رفت، مادر بچه ها همه چیز را توضیح داد. معلم نزد قاضی رفت و جریان را بازگو نمود. قاضی همان پسر سابق و تاجر حاضر را دستگیر کرد. تاجر با خود اندیشید: «آن قدر مال و اموال دارم که هر چه قاضی بخواهد می دهم. ده برابر آن طلایی که از کوه آورده ام به خانواده پیرمرد می دهم و جای نگرانی نیست.» در نتیجه همه ماجرا را توضیح داد. بر سر همان چاه رفتند و استخوان های پیرمرد را بیرون آوردند و همه چیز به اثبات رسید. آن گاه قاضی که مردی درستکار بود و اهل رشوه نبود فریب اموال او را نخورد و دستور اعدامش را صادر کرد. داد و بیداد و مادرشان هم به زندگی خود ادامه دادند.