داستان شیر افکنان
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدیفر
شهر یا استان یا منطقه: اصفهان
منبع یا راوی: گردآورنده: امیر قلی امینی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۷ - ۵۰
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: مرد فقیر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پادشاه
افسانه «داستان شیر افکنان»، افسانه طنز آمیزی است که در ضمن آن دیدگاه مردمان روزگاران گذشته را نسبت به حکام خود بیان می کند. پادشاهی که از عهده نابود کردن موش های مزاحم برنمی آید و یک روستایی به سادگی سر او کلاه می گذارد، این افسانه ما را به یاد داستان های سالتیکوف شچدرین، طنزنویس بزرگ روسی می اندازد که در کتاب «قصه برای بزرگسالان»، به ترجمه باقر مؤمنی، با نوشتن داستان هایی توانایی روستاییان را در برخورد با حوادث مختلف نشان می دهد. این افسانه، افسانه بیست و یکم از «کتاب سی افسانه» امیرقلی امینی است که در این جا می آوریم.
مرد فقیری بود که به هیچ وجه کار و کاسبی اش در شهر خودش نمی گرفت. یک روز با خود گفت: - خوب است که از این شهر به شهر دیگری بروم. شاید کارم خوب بشود. رفت و رفت تا رسید به یک شهر بزرگ. دید این جا هنگامه ای برپاست و خیلی شلوغ است. از یکی پرسید: - این جا چه خبر است؟ گفت: - شاهِ ما پسر نداشت، نذر کرده بود که اگر خدا به او پسری بدهد، همه مردم شهرش را سه شبانه روز پذیرایی کند و شام و ناهار بدهد. مرد فقیر به خود گفت: - خوب است من هم بروم و مهمان شاه بشوم، و رفت و داخل قصر شد. دید در یک تالارِ خیلی بزرگ، سفره انداخته اند و عده ای خدمتکار ایستاده اند. عوض این که مگس بپرانند، موش می زنند. مرد فقیر پیشِ خود فکر کرد که اگر این شهر گربه داشت لابد این قدر موش نداشت. پس این ها گربه ندارند که ناچارند با چوب موش را بزنند. حالا اگر من گربه ای این جا بیاورم لابد پادشاه انعام خوبی به من خواهد داد. فوراً رفت پیش یک نفر و گفت: - من را ببرید حضور پادشاه. گفتند: - تو سر و وضع خوبی نداری و ما نمی توانیم تو را به حضور پادشاه ببریم. یک نفر دیگر رسید و گفت: - با این بیچاره چه کار دارید؟ بیا تا من تو را به حضور پادشاه ببرم. با هم به طرف قصر شاه رفتند. همین که رسیدند، آن مرد جلو رفت و از شاه اجازه گرفت سپس برگشت و مرد فقیر را به حضور پادشاه برد. وقتی خدمت رسید عرض کرد: - قربان در شهر ما یک جانوری هست که دشمن این موش های شهر شماست. اگر اجازه بدهید، بروم و یکی از آنها را همراه بیاورم. شاه خیلی خوشحال شد و دستور داد صد تومان با یک اسب به او بدهند تا برود یکی از آن جانورها را بیاورد. مرد فقیر بسیار خوشحال شد و رفت و صد تومان را گرفت و سوار شد و به تاخت رفت به طرف شهر خودشان و یک گربه بزرگ و پرزوری را گرفت و بعد از چند روز به قصر آورد و عمداً صبر کرد وقتی شاه سر سفره نشست، خبر داد که من با آن جانور آمده ام. شاه فوری او را احضار کرد و گفت: - آن جانور را آوردی؟ گفت: - بله قربان. و دست کرد توی توبره و گربه را در آورد و ول کرد میان اتاق. گربه تا چشم هایش به آن همه موش افتاد مثل شیر حمله کرد و از این طرف به آن طرف می دوید و هی موش پاره می کرد. ولی موش به قدری زیاد بود که از پس همه برنمی آمد. گربه، مات مانده بود که با این همه موش چه کار کند. شاه خیلی تعجب کرد و رو به آن مرد کرد و گفت: - مگر در شهر شما از این جانورها فراوان است؟ مرد اندیشید اگر بگوید خیلی هست، رونق کارش می شکند. گفت: - قربان هست ولی نه زیاد. شاه گفت: - بسیار خوب، یک اسب دیگر با صد تومان پول به او بدهید تا برود و یکی دیگر بیاورد. مرد رفت و پول و اسب را گرفت و بعد از چند روز، یک گربه دیگر آورد. شاه دید این دو تا هم از پس این همه موش بر نمی آیند. دوباره، یک اسب و صد تومان پول داد و مرد رفت و گربه دیگری آورد. خلاصه چندین بارمرد را فرستادند رفت و هر دفعه یک گربه آورد و هر دفعه هم می گفت: - قربان من این گربه را با هزار زحمت به چنگ آورده ام. وقتی چند صد تومانی گیرش آمد، ترسید که مبادا پادشاه پشیمان شود و دستور بدهد که پول ها را از او بگیرند. پس سوار بر اسب شد و گفت: - من دیگر چون زن و بچه هایم تنها هستند بر نمی گردم. یکی از وزیران از او پرسید که: - اسم این جانور چیست؟ گفت: - شیرافکن. آن مرد سوار شد و به تاخت از شهر بیرون رفت. شاه رو به وزیرش کرد و گفت: - خوب! حالا خوراک این شیرافکن ها چیست؟ یکی از وزیران عرض کرد: - باید از خود آن مرد می پرسیدیم. شاه دستور داد بروند او رابیاورند. گفتند: - سوار شد و رفت. سواری عقبِ او فرستادند. آن مرد همین طور که داشت می رفت، رو به عقب کرد و دید سواری به دنبالش دارد می آید. خیال کرد آمده که صد تومان ها را پس بگیرد. شروع کرد به تاخت کردن. مرد سوار بنا کرد به داد زدن که: - ای مردا بایستبا تو کار دارم. مرد گفت: - چه کار داری؟ گفت: - می خواهم بدانم خوراک آن جانورها چیست؟ مرد آمد بگوید خوراک آنها گوشت و کله و استخوان است. از بس حواسش پریشان شده بود و نگران پول هایش بود که گفت: کله شاه! این خبر به گوش شاه رسید. شاه خیلی ترسید و فوری قصرش را خالی کرد و زن و بچه هایش را برد به قصر دیگر و مدت زیادی که از این ماجرا گذشت. روزی شاه فرمود: - یک نفر برود ببیند این شیرافکن ها چه کار میکنند. یک نفر که خیلی دلاور بود، سوار شد و آمد پای قصر، اسب خودش را بست به یک درخت و خودش وارد قصر شد. از آن طرف بشنو که شیرافکنی توی یکی از پنجره های قصر نشسته بود و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. آمد که از آن پنجره رد بشود، افتاد پایین روی زین اسب. اسب رَم کرد، افسارش برید و بنا کرد به تاخت و تاز کردن. شیرافکن از ترس این که نیفتد، چنگالش را محکم فرو کرد توی زین. اسب داشت رو به قصر شاه می تاخت و می رفت. شاه دمِ قصرش نشسته بود که ناگاه دید ای وای!! یکی از شیرافکن ها، سوار اسب است و مثل تیربه طرف او می آید. شاه همین که چشمش به شیرافکن افتاد، بی اختیار نعره ای زد و بی هوش افتاد. رفتیم بالا ماست بود، قصه ما راست بود. پایین آمدیم دوغ بود، قصه ما دروغ بود.