Eranshahr

View Original

دالو و روباه

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: مردم بختیاری

منبع یا راوی: گردآوردنده: کتایون لموچی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 55-60

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: --

جنسیت قهرمان/قهرمانان: --

نام ضد قهرمان: --

در این قصه شاهد زنجیره ای از روابط هستیم. به دست آوردن هر چیز در گرو انجام دادن کاری است. در پایان قصه، روباه ناچار می شود کاری انجام دهد تا این زنجیره ی آمده را بازگشته و به دم خود برسد. از قصه های آموزشی برای کودکان است. روایت «دالو و روباه» در مجموعه ای به نام «افسانه های مردم بختیاری» توسط «کتابون لموچی» گردآوری شده است. ما با اندکی تلخیص و ویرایش آن را نقل می کنیم.

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نیود. «دالویی» (دالو= به زبان بختیاری پیرزن را گویند.) بود که از دار دنیا سیاه چادری کهنه و یک بز داشت. دالو بز را می دوشید، شیرش را روی چاله می گذاشت، پخته که می شد شیر را کنار می گذاشت تا سرد شود و با مقداری از آن ماست درست کند. دالو برای انجام کارهای دیگر مجبور بود از سیاه چادر دور شود اما وقتی برمی گشت، می دید جا تر است و بچه نیست. از شیر خبری نیست، فقط کماچ (دیگ) شیر سر جایش مانده. دالو از این اتفاق گیج و منگ می شد و فغانش به آسمان هفتم می رفت، فکرش به جایی نمی رسید. دالو از لابدی (ناچاری) نزد ملای مال رفت تا سرکتابی باز کند، چاره ای بیندیشد و بگوید چه کسی شیر را می خورد. ملا گفت: «ششدانگ حواست را جمع کن. روباهی نزدیک مال شماست. کار، کار روباه است. تا تو غیبت می کنی شیر را سر می کشد.» ملا گفت: «تنها چاره این است که سینی سنگین مسی را داغ کنی تا سرخ شود بعد آن را روی کماچ بگذار. روباه برای خوردن شیر، درِ کماچ را با دمش حرکت می دهد که سینی را بیندازد. دمش خواهد سوخت و تو مچ روباه دم بریده را می گیری.» دالو خانه ملا را ترک کرد. دالو بز را دوشید، شیر را جوشاند، سینی مسی بزرگ و سنگینی را داغ داغ کرد طوری که سرخ شد، روی کماچ شیر گذاشت. در غیاب دالو، روباه قبراق و سرحال، دوان دوان خود را به کماچ شیر رساند. پوزه اش را به هوا برد، گویی مغرورترین جنبنده روی کره زمین است، با پوزه به سینی زد، سینی نیفتاد و پوست صورتش سوخت. سپس به خودش چرخی داد، دم زیبایش را در هوا چرخاند و با تمام زورش محکم به سینی داغ سرخ روی کماچ زد. سینی نیفتاد، اما دم زیبای روباه به سینی چسبید و قطع شد. صدای زوزه روباه به آسمان رسید. اهالی مال خبردار شدند که بلایی به سر روباه آمده. روباه دم بریده شد. دالو صدای زوزه روباه را شنید. دست از کار کشید، فوری خود را به روباه رساند. جارویی را برداشت به جان روباه دم بریده افتاد. روباه را می زد و دشنام می داد. خلاصه جد و آباد روباه را ناسزا می گفت. دالو داد می زد: «پس تو روباه دم بریده ی حیله گر شیر مرا می خوردی؟ ها؟ حالا به سزای اعمالت رسیدی. دم بریده شدی. میان عالم و آدم رسوا شدی. دیگه انگشت نمای خاص و عام خواهی شد. برو گمشو روباه دم بریده. خجالت بکش، هر چند خجالت برایت عروسیه.» روباه دم بریده با صورت کریه و سوخته اش به سوی جنگل به راه افتاد. حیوانات با دیدن شکل و شمایل روباه همگی با هم بانگ برآوردند: اَی رُاهِ رِی کَنده (ای روباه رو (صورت) کنده) اَی رُاهِ دین کَنده (ای روباه دم کننده (بریده)) پُر دِلِت کُچِ کُرَو (پُرِ دلت زخم و تاول)لَوِت بِه خَندِه (لب هایت به خنده) اَی رُاهِ رِی کَنده (ای روباه رو (صورت) کنده) اَی رُاهِ دین کَنده (ای روباه دم کننده (بریده)) دیِنِت کُیِنِه (دمت کجاست)روباه به هر طرف رو کرد، حیوانات جنگل از بزرگ و کوچک، قوی و ضعیف دورش حلقه زدند و همین آواز را خواندند و تکرار کردند. روباه مکار و حیله گر فکر کرد، جنگل جای او نیست و با این وضعیت روزش سیاه خواهد بود، عاقلانه است نزد دالو برود و دم خود را بگیرد. راهی از میان حلقه حیوانات جست و پا به فرار سوی کلبه دالو نهاد و خود را به دالو رساند و به التماس افتاد: «دالو تو را خدا مرا ببخش! دیگه تکرار نمی کنم.» دالو جیغ زد: «دیگه تکرار نمی کنی؟ تو دیگه دم نداری. اگر دم داشتی دوباره تکرار می کردی. حالا از لابدی این حرفو می زنی.» دوباره روباه التماس کرد: «دالو دیگه تکرار نمی کنم، دم زیبایم را بده تا سر جایش بدوزم. آبرویم میان جماعت روباه ها می ره، انگشت نما می شوم، به من رحم کن، گذشت از آن بزرگان است.» دالو گفت: «الحق که پررویی تو! پدر مرا درآوردی، مرا از شیر بزم محروم کردی و چنان موذیانه این کار را انجام می دادی که لیوه (دیوانه) شدم تا ملا به فریادم رسید و سرنخ را به من داد. وگرنه باید به کوه می زدم، حالا انتظار داری ببخشمت؟ ای روباه مکار! به تو نباید رحم کرد. از جلو تیام (چشم هایم) دور شو.» روباه ول کن نبود. مویه کرد، زاری کرد. التماس کرد، گریه کرد تا دالو از دست روباه خسته شد. کمی هم دلش به حالش سوخت. دالو به روباه گفت: «تمام شیرهایی که در این مدت از من خوردی برگردان، من هم قول می دهم دمت را به تو برگردانم.» روباه پیش بز رفت. گفت: «خانم بزه سلام!» بز جوابش داد: «به به! از این طرفا روباه دم بریده!» روباه گفت: «خانم بزه التماس دعا دارم. شیر به من بده، بدم دالو تا دالو دمم را بده. خانم بزه گفت: «به من برگ بده بخورم، در پستان هایم شیر جمع بشه تا به تو شیر بدم.» روباه دم بریده به راه افتاد. رفت، رفت تا رسید به دار (درخت). به دار سلام کرد. دار جواب داد: «علیک سلام روباه دم بریده! چه عجب از این طرفا؟ ها؟» روباه خیلی مظلومانه گفت: «دار مشکلی دارم، گره اش به دست تو باز می شود، کمی برگ به من بده، بدم به بز تا بز به من شیر بده ،بدم دالو تا دالو دمم را بده.» دار جواب داد: «روباه دم بریده! تقاضای تو شرط داره. برو آب بیار، بپام بریز، سیراب شوم، برگ هایم بروید تا به تو برگ بدهم.» روباه أخم هایش در هم شد. از این شرط خوشش نیامد. ناچار به راه افتاد. رفت و رفت تا به رود رسید. گفت: «رود زلال سلام!» رود جواب داد: «به به! سلام روباه دم بریده! چه عجب از این طرفا؟ ها؟» روباه گفت: «ای رود زیبا و پاک و زلال! مقداری از آبت را به من بده، به دار بدم، دار برگ بده، برگ به بز بدم، بز شیر بده، شیر را به دالو بدم تا دالو دمم را بده.» رود گفت: «اول تو زحمت بکش، مقداری ریگ بیار، در من بینداز تا به تو آب بدم.» روباه دم بریده از این درخواست رود خشنود نشد اما مجبور بود اطاعت کند. راه افتاد، رفت و رفت تا رسید به دشت و صحرا. روباه به صحرا سلام کرد. صحرا جواب داد: «علیک سلام! به به روباه دم بریده! چه عجب از این طرفا؟ ها؟» روباه ملتمسانه گفت: «ای صحرا به من ریگ بده، ریگ را به رود بدم، رود آب بده، آب به دار بدم، دار برگ بده، برگ به بز بدم، بز شیر بده، شیر به دالو بدم تا دالو دم زیبایم را بده.» صحرا گفت: «ای روباه دم بریده، اسبی قبراق بیاور تا در من بتازد، ریگ ها بیرون بیاید تا به تو ریگ بدم.» روباه خسته و کوفته به راه افتاد، رفت و رفت تا رسید به رمه اسبان. به اسبی سلام کرد. اسب جواب داد: «به به، روباه دم بریده! چه عجب از این طرفا؟ ها؟» روباه گفت: «ای اسب زیبا، التماس دعا دارم. به من دو بده، دو به صحرا بدم، صحرا به من ریگ بده، ریگ به رود بدم، رود آب بده، آب به دار بدم، دار برگ بده، برگ به بز بدم، بز شیر بده، شیر به دالو بدم تا دالو دمم را بده.» اسب گفت: «روباه دم بریده! برای سم هایم نعل تهیه کن تا به تو دو بدم.» روباه خسته شده بود. از کار خود پشیمان با شانه های افتاده، دم کنده رفت و رفت تا خود را به آهنگر رساند. به آهنگر سلام کرد. آهنگر پتکش را زمین گذاشت، جواب داد: «به به! سلام روباه دم بریده! چه عجب از این طرفا؟ ها؟» روباه که سعی داشت مظلوم نمایی کند، صدایش را باریک تر و چشم هایش را کمی جمع کرد و آرام گفت: «ای آهنگر! کمکم کن. تو گره گشای کار منی. به من نعل بده، نعل به اسب بدم، اسب دو بده، دو به صحرا بدم، صحرا ریگ بده، ریگ به رود بدم، رود آب بده، آب به دار بدم، دار برگ بده، برگ به بز بدم، بز شیر بده، شیر به دالو بدم تا دالو دمم را بده.» آهنگر پتکش را برداشت، شروع به پتک زدن کرد و گفت: «روباه دم بریده! من شرط دارم.» روباه گفت: «شرطت را بگو.» آهنگر گفت: «برای پسرم تخم مرغ بیار تا به تو نعل بدم.» روباه حسابی از کار خود پشیمان شده بود و از این همه دوندگی خسته. بالاجبار به راه افتاد رفت و رفت تا رسید به لانه مرغان. به مرغی سلام کرد. مرغ جواب داد: «علیک سلام روباه دم بریده! به به! چه عجب از این طرفا؟ ها؟» روباه گفت: «ای مرغ زیبای پاکوتاه گل باقلی رنگارنگ! بیا خانمی کن، مشکل مرا حل کن.» مرغ خندید و گفت: «بگو مشکلت چیه؟ آیا از دست من بر می آد؟» روباه گفت: «به من تخم بده، تخم بدم آهنگر، آهنگر نعل بده، نعل بدم به اسب، اسب دو بده، دو به صحرا بدم، صحرا ریگ بده، ریگ بدم به رود، رود آب بده، آب بدم به دار، دار برگ بده، برگ بدم به بز، بز شیر بده، شیر بدم به دالو تا دالو دم زیبایم را بده.» خانم مرغه به روباه گفت: «مقداری دانه به من بده بخورم تا برایت تخم بگذارم.» روباه عصبانی شده بود، در دلش به خانم مرغه دشنام می داد و می گفت: «ای کاش دمم سرجایش بود. آن وقت می دانستم با تو چکار کنم، گلویت را می گرفتم، خفه ات می کردم، نوش جانت می کردم که حالا صدایت را نازک نکنی و به من دستور ندی. اما چه کنم، مجبورم اطاعت کنم.» به راه افتاد. روباه رفت و رفت تا رسید به گندمزار. گندمزار گندمی نداشت. روباه دوباره به راه افتاد تا رسید به تاپوی (تاپو= انبار یا مخزن گندم که با گل درست می کنند و به دیوار وصل است) گندم. روباه سلام کرد. تاپو گفت: «به به! علیک سلام روباه دم بریده! چه عجب از این طرفا؟ ها؟» روباه گفت: «ای تاپوی چاق و چله مهربان! کمی از گندم هایت را به من بده تا به مرغ بدم، مرغ تخم بده، تخم به آهنگر بدم، آهنگر نعل بده، نعل به اسب بدم، اسب دو بده، دو به صحرا بدم، صحرا ریگ بده، ریگ به رود بدم، رود آب بده، آب به دار بدم، دار برگ بده، برگ به بز بدم، بز شیر بده، شیر به دالو بدم تا دالو دم زیبایم را بده.» تاپوی چاق و چله شکم گنده گفت: «ای روباه دم بریده! دم نداری اما چشم داری، می بینی چند جای من خرابه، سوراخه و احتیاج به تعمیر دارم. کمی گل بیاور در آب خمیر کن، ملاتی درست کن، مرا تعمیر و بازسازی کن، آن وقت به تو گندم می دم. روباه در دلش به زمین و زمان فحش و دشنام می داد. با دمِ بریده به راه افتاد. سرش را به علامت ندامت مثل عقربه ساعت به چپ و راست می چرخاند و با خود می گفت: «عجب غلطی کرده ام! کاش به جای شیر، زهرمار می خوردم.» کپه ای را برداشت با گل و آب ملاتی تهیه کرد و به جان تاپو افتاد، سوراخ های تاپو را ترمیم و تعمیر کرد. بعد هن هن کنان کپه را به گوشه ای انداخت، دست هایش را شست، منتظر تاپو ماند تا به او گندم دهد. تا پو گندم داد، روباه گندم را به مرغ داد، مرغ تخم داد، تخم را به آهنگر داد، آهنگر نعل داد، نعل را به اسب داد، اسب دو داد، دو را به صحرا داد، صحرا ریگ داد، ریگ به رود داد، رود آب داد، آب را به دار داد، دار برگ داد، برگ را به بز داد، بز شیر داد، شیر را به دالو داد، دالو دم زیبای روباه را با نخ و سوزن سرجایش دوخت، مثل روز او.ل روباه دو پا داشت و دو پا قرض کرد و از مال دالو دور دور شد. روباه عهد کرد که دیگر هوس دزدی مال دیگران به سرش نزند.