Eranshahr

View Original

دختر ابریشم کش

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: محسن میهن دوست

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 83-97

موجود افسانه‌ای: اژدها

نام قهرمان: شیرافکن که همان دختر ابریشم کش است.

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: عجوزه، اژدها

سادگی و بی پیرایگی که از ویژگی های هنر عوام است، در این افسانه کاملا به چشم می خورد؛ زیرا مردم عادی هنگام سخن گفتن و بیان مطلب، دشوار و پیچیده سخن نمی گویند و چون فولکلور به صورت شفاهی از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود، اگر دشوار و پیچیده باشد، به سهولت از یادها می رود و ماندگار نمی شود. توجه به مسائل موجود در اجتماع، خصلت دیگر این نوع هنر است و در افسانه ها شور زندگی عملی موج می زند. در افسانه ها، اغلب امید و خوشبختی بر سایر مضمون ها غلبه دارد، قهرمانان مثبت با کار و فداکاری به مقصود می رسند. البته آثار جادو، دیو، جن و پری که محصول ذهنی جوامع گذشته هستند، در این افسانه ها حضور دارند. در قصه «دختر ابریشم کش» که در طبقه بندی قصه های عامیانه، در گروه قصه های جادویی و جن پری قرار می گیرد، رنگی از قصه های اخلاقی نیز دیده می شود. پیام این افسانه چنین است که با شهامت و پایداری می توان بر مشکلات و سختی ها غلبه کرد و مضمون یا درون مایه اش پایداری برای رسیدن به پیروزی است. از طرفی در این افسانه برابری و حتی برتری دختران بر پسران عنوان می شود، زیرا در گذشته (و در برخی افراد و جاها هنوز) اغلب داشتن دختر، برای خانواده نوعی سرشکستگی بوده است. خلق چنین افسانه هایی مقابله با این عقیده محسوب می شده.

شاهزاده ای سی و پنج سالش شده بود و هنوز ازدواج نکرده بود و از این بابت هر چه مادرش یادآور می شد که: «ای فرزند! فکری به حال و فردای خود بکن!»، گوش کری می گرفت و انگار نه انگار که پیری و کوری هم هست. تا آن که مادر به فکر افتاد به خانه برادر شاه برود و از زن عموی شاهزاده بخواهد، دخترش را بیاراید و به خانه او بفرستد تا مگر دل پسرش در هوای عشق و عاشقی قرار بگیرد و راضی به ازدواج شود! مادر شاهزاده به خانه دختر رفت و گفت برای چه آمده است، پس دختر به گرمابه رفت و لباس زیبا به تن کرد و خود را آراست و راهی بارگاه عمویش شد و چون به قصر وارد گردید، با شاهزاده که بی خبر از آمدن او بود روبه رو شد. آن دو قدری به هم نگاه کردند و شاهزاده که از عطر خوش دختر دچار شادمانی شده بود و از زیبایی اش به شگفت آمده بود، لبخند به لب آورد و به و به دختر خوش آمد گفت. آن دو در باغ قدم زنان از هر دری سخن راندند و چون دختر قصد رفتن کرد، شاهزاده ناراحتی نشان داد و گفت: «بمان!» اما دختر قصر را ترک کرد و شاهزاده سرخوش به گوشه غم نشست و از آن جا که مادرش هوای او را داشت، به نزدش آمد و گفت: «اکنون بگوی آن گل تر و تازه شایسته تو هست؟». شاهزاده که سخت عاشق شده بود و از عطر دل انگیز دختر در هوای دیگری قرار داشت، گفت: «ای مادر! هر چه خواهی بکن که حرف حرف توست!» شاه از دختر برادرش خواستگاری به عمل آورد و دستور داد، شهر را آینه بندان و چراغان کنند و هفت شبانه روز هم عروسی بگیرند. هفته ای پس از هفته عروسی سپری شد و شاهزاده که از وضع موجود خسته شده بود، گفت، اسبش را زین کنند تا به گلگشت صحرا برود. شاهزاده اسبش را سوار شد و از شهر بیرون رفت. رفت تا به جایی رسید که از آب و سبزه و درخت به باغی بزرگ می مانست. شاهزاده بر لب جویی ایستاد و از ترک اسبش پایین آمد و دنباله جوی را گرفت تا آن که آبگیری زلال پیدا آمد. شاهزاده خم شد تا در آب دست و روی بشوید و خستگی از تن به در کند، اما نقش پری رویی در آب، او را از این کار بازداشت. چندان که دستپاچه شد و خود را در آب افکند تا مگر به دختر دست پیدا کند، که زلال آب به هم خورد و نقش نا پدید گردید. شاهزاده از آبگیر به در آمد و همین که سرش را بالا کرد، پری رویی را بر لب پنجره دید که خم شده بود و عکسش در آبگیر افتاده بود. دختر لبخندی لطیف به لب آورد و پس از آن دو لنگه درچه (خفف دریچه) را به هم زد و از چشم رفت. شاهزاده هر چه کنار پنجره ایستاد تا مگر« دختر ابریشم کش» بار دیگر خودش را نشان بدهد، دید که خبری نشد، آشفته حال و خیس بر اسبش پرید و به تاخت از آن جا دور شد. شاهزاده به قصر که رسید، هم چنان گیج و پریشان به اتاقش رفت و چون با زن خود تنها ماند، هیچ نگفت و به گوشه غم نشست. همسر شاهزاده که نگران حال شوهرش شده بود، پرسید: «چه شده؟» و شاهزاده لب از لب باز نکرد. زن به خیالش آمد که اسب شوهرش بدخلقی نشان داده و او را بر زمین زده است ولی حقیقت چیزی دیگر بود و شاهزاده از این جهت نمی توانست عقده دل را خالی کند. هفت روز سپری شد و شاهزاده از قصر بیرون نرفت و لب به گفت نگشود، تا آن که فرصتی دست داد و با مادر خود تنها ماند. مادر گفت: «بگو تو را چه شده و حالی چنین زار چرا پیش آمده است؟» شاهزاده حکایت دل خویش با مادر باز گفت، او که دچار تعجب شده بود، گفت: «چند ده روزی از دامادی ات نمی گذرد و عروسی تازه در خانه داری و پیشتر به همین یکی هم رضایت نمی دادی! و حال آمده ای و می گویی که عاشق هستی!» و افزود: «شاید که فردا هم، نفر سومی پیدا کنی!!» شاهزاده سوگند به جای آورد و گفت: «این آتش، شعبه ای دیگر دارد و مطمئن باش اگر به خواستگاری بروی و دختر را به عقد من درآوری، مرگ را که چهار نعل به سوی فرزندت رو گرفته است، از دور و بر این قصر فراری خواهی داد.» مادر که جان فرزند برایش از جان خود عزیزتر بود به فکر چاره افتاد و دست آخر تصمیم گرفت به دیدن دختر ابریشم کش برود. فردای آن روز مادر شاهزاده راهی جایی شد که دختر ابریشم کش زندگی می کرد و از آن جا که دختر، زن سلطان را می شناخت به پیشواز او رفت. آن دو مدتی به گفت و گو نشستند، و زن پادشاه که به جهت خواستگاری رفته بود، از حال و روز پسرش و تعلق خاطری که پیدا آمده بود، سخن گفت. دختر که در پی پاسخ بود سری تکان داد و گفت: «دختر کشاورزی بیش نیستم و همین زندگی ساده مرا بس!» مادر شاهزاده که مصمم به راضی کردن دختر بود، دست از اصرار برنداشت و دختر که به فکر افتاده بود، دیدار شاهزاده را به فال نیک گرفت و گفت: «با این شرط که شب ها پیش او نمانم، رضایت به وصلت می دهم!» مادر شاهزاده همین که این گفته را شنید، خانه دختر را ترک کرد و راهی قصر شد و چون به آن جا رسید، پیش شاهزاده رفت و آن چه دیده بود و شنیده بود برای او تعریف کرد. شاهزاده گفت: «آن چه را که دختر ابریشم کش خواستار شده، پذیرا هستم!» مادر شاهزاده که رضایت به شرط دختر نداشت، هر چه کرد تا فرزند را از قبول شرط به دور دارد، فایده نگرفت و چون ناگزیر به نجات فرزند بود، به پیش پادشاه رفت و قضیه را با او در میان نهاد. فردا، روز که برآمد، شاه و زنش به خانه دختر ابریشم کش رفتند و گفتند: «برای خواستگاری آمده اند!» دختر گفت: «اگر به شرط رضایت هست، می پذیرم عروستان بشوم.» شاه گفت: «فرزند من شرط تو را پذیرفته و تو هم باید بدانی که او دارای همسری است، که دختر برادر من است!» دختر ابریشم کش روی درهم کرد، گفت: «مهر شاهزاده هم بر دل من سنگین است.» قرار عروسی گذاشته شد و چون هنگام آن رسید، شهر را دوباره چراغان کردند و دختر ابریشم کش به عقد شاهزاده درآمد. از همان روز عروسی دختر ابریشم کش به هنگام غروب، قصر را ترک می کرد و از نظرها گم می شد. شاهزاده چندی دندان روی جگر گذاشت و از دختر ابریشم کش نپرسید، شبها چه می کند و به کجا می رود، تا آن که روزی خلق خوش خود را از دست داد و خطاب به دختر گفت: «وقت آن است که بدانم چه کاسه ای زیر نیم کاسه است!» دختر که غضب شاهزاده را به جد گرفته بود، گفت: «نه به خیانت و نه به دزدی می روم! بلکه شب هنگام راه بر ستمگران و دارایان می بندم و از ایشان مال و سکه می ستانم و بر گدایان و تنگدستان می بخشم!» شاهزاده از سخن دختر ابریشم کش به تعجب افتاد، ولی آن را به باور آورد و گفت: «کاری که از آن حق به حق دار برسد، خیر است!» و از سر راه دختر ابریشم کش به کنار رفت، تا در پی کار خود برود! زمانی چند، چنین گذشت تا آن که شاه شبی خواب دید، هفت گاو لاغر، گاو پروار را بلعیدند و چون چشم گشود، پریشان شد و خواب خویش را به فرزند باز گفت. شاهزاده گفت: «خواب را با دختر ابریشم کش در میان بگذار تا تعبیر آن را از زبان او بشنوی.» شاه خواب خویش را که به تعریف نشست، دختر ابریشم کش گفت: «هفت سال قحط و خشکسالی خواهد آمد و حتی تو که پادشاهی به نان خالی هم دست پیدا نخواهی کرد!» پادشاه ترسش دو چندان شد و به خود امان داد تا چاره کار کند. سه روزی از تعبیر خواب نگذشت که شاه وزیر را فرا خواند و بی آنکه به خواب خود اشاره کند از او خواست امور مملکت را در دست گیرد. دو روزی بیش از این زمان نگذشت که شاه به همراه زن و فرزند و دو عروس خود از دروازه شهر بیرون رفتند، در حالی که مایحتاج روزمره سه ماه را بر گُرده اسب سوار کرده بودند. آنان رفتند و رفتند تا شب هنگام به جنگلی رسیدند. زن پادشاه که از رمق افتاده بود، گفت: «دیگر توان سفر ندارد و بهتر است شب را در جنگل بمانند و استراحت کنند.» شاه و عروس که دختر برادرش بود، هم چون مادر شاهزاده به سبب خستگی از پای درآمده بودند، ولی شاهزاده و دختر ابریشم کش هنوز خستگی نشان نمی دادند و اگر به رفتن ادامه می دادند، معترض نمی شدند، ولی حرفی نزدند و آن ها هم بار انداختند و در جنگل ماندند. نیمه شب که شد مادر شاهزاده هنوز به خواب نرفته بود و بیدارخوابی، بر سرش زده بود تا آن جا که از جای بلند شد و روی عروسان خود را که پس رفته بود پوشاند. دید جنگل تاریک شد و چون دچار تعجب گردید، روکش را پس زد، دید جنگل دوباره از تاریکی به در آمد. پس به سوی شاه رفت و او را از خواب بیدار کرد و گفت: «برخیز، تا به تو چیزی نشان بدهم!» زن شاه با روی کش عروسان به خواب رفته خود، همان کرد که پیش از آن انجام داده بود و شاه که پی به راز زیبایی عروسانش برد، بیش از پیش دچار شگفتی گردید. زن گفت: «از این پس زیبایی این دو بلایی خواهد شد که از آن جان سالم به در نخواهیم برد!» شاه پرسید: «منظورت چیست؟» گفت: «شاهزاده را بیدار کن تا حرفم را روشن تر بیان کنم!» شاهزاده را از خواب بیدار کردند، در حالی که هر دو عروس به خواب خوشی فرو رفته بودند. زن پادشاه آن چه در پیش چشم شاه انجام داده بود، برای شاهزاده هم کرد، و نهایت گفت: «وقت آن است که این دو را همین جا رها کنیم و از مهلکه های پیش رو که به سبب زیباییشان سر راهمان قرار خواهد گرفت، جلو بزنیم.» شاه هیچ نگفت، ولی شاهزاده معترض گشت و گفت: «چه گونه این دو را رها بکنم و تن به فرار دهم!؟» مادر شاهزاده گفت و گفت تا دل پسرش را راضی داشت که گوش به حرف مادر کند و زندگی خود را نجات دهد. آن سه خورجین هایشان را برداشتند و بر اسبان نهادند و بی سر و صدا به راه افتادند و چنان رفتند که تو گویی به پشت سر چیزی برجای نگذاشته اند. همین که قدری از جنگل دور شدند، شاهزاده سخت دچار تأسف شد و بر آن گردید که بازگردد و گفت: «آن ها را می کشند!» و مادرش پاسخ داد: «آنان چون به ماه شب چهارده می مانند، کشته نمی شوند، بلکه به اسیری برده می شوند!» آنان رفتند و رفتند تا به دم سپیده بر دروازه نزدیک شدند. دروازه بان همین که آن ها را دید، گفت: «غریب می نمایید و آن ها هم گفتند به سیر و سیاحت هستیم!» دروازه بان گفت: «بهتر است در کنار کاروانسرای کنار دروازه منزل کنید تا وضع تان روشن بشود!» گفتند: «بگذار برویم که ادامه سفر بر ما لازم است» و دروازه بان هم به رفتن شان رضایت داد. آن ها داخل شهر شدند و به کاروانسرای تمیزی وارد شدند، اسبان خود را کاه و جو دادند و سپس به گرمابه رفتند و پس از آن عزم قهوه خانه ای کردند. قهوه خانه بزرگ و تمیز بود و زمانی چند نگذشت که دیدند، ترکان سر رسیدند و خان سفید و خان سیاه مشغول به قماربازی شدند. شاه و شاهزاده چشم می کشیدند تا ببینند که برنده می شود، و از آن جا که خود اهل قمار بودند، بر سر میز آن دو رفتند و به قماربازی پرداختند. خلاصه چه بگویم! هر چه طلا و جواهر و سکه به همراه آورده بودند، در همان قهوه خانه به خان سفید و خان سیاه واگذاشتند و از آن ساعت به خاک سیاه در نشستند. پادشاه شاگرد حلیم پز شد، و شاهزاده هم جاروکن نانوایی گردید و زن پادشاه از سر ناچاری بر سر جوی آب می رفت و برای دولتمندان رخت شویی می کرد. آن ها اسب و زین و خورجین های خود را فروخته بودند و در اتاق کوچکی که اجاره کرده بودند، با تنگدستی روزگار می گذراندند. و اما آن دو زن که بی سرپناه در جنگل به آن بزرگی رها شده بودند، سپیده سر نزده از خواب بیدار شدند و دیدند که جا تر است و بچه نیست. هر چه صدا در دادند، پاسخی نشنیدند و بر آن شدند که خود چاره ای کار کنند. دختر عموی شاهزاده که دل و گُرده ی دختر ابریشم کش را نداشت نگران شد و گفت: «نه برای خوردن چیزی هست، و نه مقصد مشخصی، که پیش آمد چه باشد!» دختر ابریشم کش گفت: «دل قوی دار! که کم از آن فراریان نیستیم!» و تیر و كمان مهیا ساخت تا شکار بزند. چندی این سو، آن سو رفت و دست آخر گورخری شکار کرد و پای چشمه آبی که مثل اشک چشم بود، بخشی از آن را کباب کردند و خوردند. سیر که شدند دختر ابریشم کش جامه های مردانه شاهزاده را که به همراه آورده بود، از خورجین بیرون کشید و بر خود و دختر عموی شاهزاده پوشاند و موهایشان را پیچاند و از نظرها پنهان کردند. شمشیر به کمر بستند و به همان راهی رفتند که شاه و شاهزاده و زن پادشاه رفته بودند. به دروازه شهر که رسیدند دروازه بان فرمان به ایستادن داد و آن ها گفتند: «در پی شکار به آن جا راه یافته اند و بد نیست که گشتی هم در شهر بزنند.» دروازه بان در را باز کرد تا عبور کنند. این را هم نگفتیم که در جنگل دختر ابریشم کش نام خود را شیرافکن گذارد و به دختر عموی شاهزاده گفت: «تو هم مردافکن هستی!» و افزود: «این را هم فراموش نکنیم که برادر هستیم و تو بهتر است، خود را به خل وضعی بزنی و با کسی هم صحبت نشوی.» آن ها به شهر که وارد شدند، سراغ کاروانسرایی را گرفتند و چون در آن جا قرار یافتند، دیدند که محیط آن رازآمیز و بی رفت و آمد است. دختر ابریشم کش هشدار داد، باید مواظب باشیم و بی آن که جلب نظر کنند، از قضایا سر در بیاورند. از آنجا که خسته بودند، دختر ابریشم کش به دختر عموی شاهزاده گفت:« شب را من بیدار می مانم و تو بخواب، که هر چه بلاست در شب است، و در سپیده است که ملک از آسمان به زمین روی می آورد و زمین امن بیشتری دارد.» مردافکن به رختخواب رفت و شیرافکن اتاق به اتاق کاروانسرا را زیر پا گذاشت. به طویله رفت و اسبان را گاه و جو داد، و در کاروانسرا را باز کرد و گشتی در اطراف آن زد، و دوباره به درون کاروانسرا آمد و در آن را چفت کرد. نیمه های شب که شد درِ کاروانسرا غژی صدا کرد و مردان روی پوشیده ای به درون آمدند. دختر ابریشم کش دید مال و اموال بسیاری به همراه دارند و در میان شان کسی است، که این بکن و آن نکن دارد. شیرافکن گوشه ای کمین کرد و چون دزدان از راهرو می گذشتند، یک به یک می گرفت و کله پا می کرد، تا به نفر چهلم که رسید او را نگاه داشت و با طنابی گرفتارش کرد. دختر ابریشم کش به در اتاقی که دزدان را در آن زندانی کرده بود قفلی بزرگ زد و دزدی را که با طناب پیچ به گوشه ای نگاه داشته بود به اتاق برد و مردافکن را بیدار کرد و گفت چه پیش آمده است. دختر ابریشم کش دزد را به سخن گفتن در آورد و گفت: «راز کاروانسرا را برای ما باز بگو!» دزد گفت: «ما دزدان، بیرون از شهر به غاری زندگی می کنیم و برای دستبرد راهی شهر می شویم و به کاروانسراها و خانه هایی که اموال به درد بخور در آن ها هست سر می زنیم، و حال هر چه گرد آورده ایم در آن غار است، و راز کاروانسرا هم در این هست که هر چندگاه، اژدهایی شبانه از چاه بیرون می شود و مسافران را می بلعد. از این جهت نام کاروانسرا بر سر زبان افتاده و بی خبران در آن منزل می گزینند.» دزد که بسیار ترسیده بود، گفت: «اموال به غارت رفته را در این جا گرد می آوریم و سپیده سر نزده آن ها را برمی داریم و به بیرون از شهر در جایی که غار هست می بریم.» گفته های دزد که تمام شد، دختر ابریشم کش پرسید: «پس اژدها کجاست؟» گفت: «گاه به گاه راهی این جا می شود، ولی به گمان که امشب سر و کله اش پیدا خواهد شد.» شیرافکن از جای جست و دزد را به دست مردافکن سپرد و رفت به گوشه ای کمین کرد. ساعتی نگذشت که بادی گرم وزیدن گرفت و چون دختر ابریشم کش از کمین بیرون آمد، دید که اژدهایی از چاه کاروانسرا بیرون می خَزَد. پیش رفت و با شمشیر دو دم خود چنان ضربتی بر گردن اژدها فرود آورد که سرش به سویی افتاد و تنه اش به درون چاه لغزید. شیرافکن سر اژدها را از زمین برداشت و به اتاق آمد و چشمان او را از کاسه بیرون کشید، آن ها را در دستمالی کرد و از دزد و مردافکن خواست از جای برخیزند و راهی غار بشوند. سپیده سرنزده به غار رسیدند و دختر ابریشم کش که اموال بسیاری در آن جا دید، به دزد گفت: «تو را به شرط رفتن به دربار شاه و گزارش کشتن اژدها رها می کنم.» دزد که زور بازوی دختر ابریشم کش را دیده بود و نمی دانست که او زن است، گفت: «ای پهلوان! به چشم! و مطمئن باش که غلامی پیش تو بیش نیستم!» دزد به نزد شاه رفت و حال و حکایت کشتن اژدها را باز گفت. شاه دستور داد برود و پهلوان اژدهاکش را بیاورد. دزد به غار بازگشت و گفت چه شنیده است. دختر ابریشم کش و مردافکن به راه افتادند و راهی قصر شاه شدند، و چون به نزد شاه رسیدند، شاه از این که دو جوان برومند و سرحال را در برابر خود می دید، که یکی از آن دو اژدها را کشته است، حالتی خوش نشان داد. پرسید: «که اژدها را کشته است؟» دختر ابریشم کش گفت: «من و این که می بینی برادرم است که از گوش کر و از زبان لال است.» شاه گفت: «چه نشانی از کشتن اژدها در دست توست؟» گفت: «چشم هایش!» گفت: «ببینم!» دختر ابریشم کش، دستمالی را که چشم های اژدها را در آن قرار داده بود باز کرد و چشم ها را پیش روی شاه گذارد. شاه به باور آورد که اژدها را او کشته است. دختر ابریشم کش همین که از باور شاه نسبت به خود مطمئن گردید، گفت: «دزدان را هم به بند آورده ام که در کاروانسرا زندانی اند!» شاه که پیمان بسته بود هر که اژدها را بکشد، و دزدان را غافلگیر کند، دخترش را به همسری آن کس در خواهد آورد، گفت: «پس از این تو را داماد خود می دانم، و حال برو که در پی مقدمات جشن هستم.» شیرافکن و مردافکن در قصر ماندند و شاه دستور داد تا از آنان پذیرایی کنند. دختر شاه که با خبر شده بود، جوانی زیبا و برومند، دزدان را گرفتار کرده و اژدها را کشته است، سر از پا نمی شناخت و از نوازندگان خود خواست هر شب هنگام برای شیرافکن و برادر لالش بنوازند و آن ها را سرگرم کنند! روزی شیرافکن، که همان دختر ابریشم کش باشد از قصر بیرون رفت و هوای سواری داشت، و چندان از قصر دور نشده بود، که عجوزه ای دست دراز کرد، تا او را اسب برگیرد و به آسمان ببرد! شیرافکن شمشیر کشید و دو انگشت او را که سنج داشتند از بیخ قطع کرد. جفتی خلخال به همراه دو انگشت عجوزه به روی زمین افتاد و او هم ناپدید شد. دختر ابریشم کش خلخال ها را برداشت و به قصر بازگشت و چون به مردافکن رسید، سنج ها را به صدا درآورد و دختر عموی شاهزاده که همان مردافکن بود، شروع به رقصی دل انگیز کرد. شیرافکن گفت: «ای زن! کجای کاری! زودی بر جای بنشین که رازمان فاش می شود!» مردافکن گفت: «بگذار کمی خوش باشیم و غم هامان را به فراموشی بسپاریم!» شیرافکن گفت: «اگر غفلت کنیم دچار سختی های بیشتری خواهیم شد.» مردافکن پذیرفت و سر جایش نشست. چندی نگذشت خنیاگران به پیش شیرافکن و مردافکن آمدند و سردسته آن ها پرسید: «چنین خلخال هایی از کجاست؟» و شیرافکن گفت: «همین طوری پیدا کردم!» سردسته خنیاگران خلخال ها را به دست کرد و رقصید. و پایکوبی و رقص که تمام شد آن ها را پس نداد و به همراه برد. زن خنیاگر به پیش دختر شاه که رفت، خلخال ها را نشان داد و گفت که آن ها را از شیرافکن گرفته است. دختر که از خلخال ها خوشش آمده بود، گفت: «برو و به شیرافکن بگو برای روز عروسیمان خلخال بیشتری لازم است.» خنیاگر گفت: «باشد! ولی بهتر است به پدرت بگویی، موضوع را با شیرافکن در میان بگذارد.» دختر حرف خلخال ها را با پدر در میان گذاشت و شاه پی شیرافکن فرستاد و گفت: «خلخال بیشتری برای روز عروسی لازم است، بهتر است که خود آن را فراهم کنی!» شیرافکن گفت: «از کجا؟» شاه گفت: «از همان جایی که آورده ای!» شیرافکن گفت: «پیش آمد که از عجوزه ای پیر جفتی خلخال برگیرم!» شاه گفت: «از این پس هم بگیر!» دختر ابریشم کش که در ناچاری قرار گرفته بود گفت که: «باشد!» شیرافکن به پیش مردافکن بازگشت و گفت: «مواظب حرکات و رفتار خود باش، نه رخت از تن در بیاور، و نه قر به کمر بینداز، و نه لب به گفت باز کن، هم چنان در اتاق بمان تا باز بگردم.» فردا روز دختر ابریشم کش خورجین از غذا پر کرد و اسبش را سوار شد و رفت رفت و رفت تا شب هنگام به شهری رسید. از اسبش به زیر آمد و سر کوچه ای ایستاد. پیرزنی به او رسید و در پی رفتن به خانه خود بود. دختر ابریشم کش از آن رو که پی جا بود به پیرزن گفت: «ای مادر! جایی را سراغ داری که شب را در آن بگذرانم؟» پیرزن گفت: «ای جوان! مهمان حبیب خداست، اما شب ماندنش بلاست!» دختر ابریشم کش گفت: «جواهر دارم و بهای اتاق تو را خواهم داد!» پیرزن که بوی خوش جواهر را شنید، عقل از کله اش پرید و گفت: «ای نَنَه، بیا تا مگر در آشپزخانه جایی دست و پا کنم!» پیرزن شیرافکن را به خانه خود برد و در آشپزخانه جای داد، و چون میهمان ناخوانده او گرسنه بود، دو دانه تخم مرغ برایش پخت و دختر ابریشم کش غذا که خورد تشنه شد و طلب آب کرد. پیرزن گفت: «ای ننه، در این شهر آب کم است، و اینجا هم آبی نیست!»، گفت: «هر چه بخواهی به تو خواهم داد، پیاله ای آب به من بده!» پیرزن گفت: «آب مخواه که اژدهایی راه آب را بر این شهر بسته، و تا سر هفت روز، دختری را به همراه شتری که دختر را حمل می کند، به او ندهند، بر سرچشمه نشسته و نمی گذارد آب به سوی شهر سرازیر شود!» و افزود: «دختر را به شتری سوار میکنند و افسارش را به دست جوانی می دهند. و اژدها هم دختر را، و هم شتر را می بلعد و همان دم می گذارد تا آب به سوی شهر سرازیر گردد. و باز تا نوبت دیگر تا سر هفته، آب هم چنان به روی شهر بسته است و اژدها باز قربانی طلب می کند.» پیرزن در آخر گفت: «فردا سر هفته است و نوبت دختر شاه که به اژدها داده شود!» شیرافکن که خسته بود دنباله حرف را نگرفت و در همان جا خوابش برد. سپیده سر نزده مردم شهر به صدا درآمدند و شیرافکن تندی از جای بلند شد، و به کوچه رفت. دید دختر شاه را بر اشتری سوار کرده اند و افسار آن را به دست جوانی داده اند. دختر ابریشم کش پیش رفت و به جوان افسارکش گفت: «خودت را کنار بکش و افسار شتر را به من و ابگذار!» جوان که چشم به راه چنین پیشنهادی بود، افسار را به دست شیرافکن داد و در میان مردم گم شد. پیرزن خودش را به دختر ابریشم کش رساند و گفت: «عمرت دراز باد! تنها فرزند مرا، یعنی همین جوانی که افسار شتر را به دست داشت از مرگ برهاندی!» دختر شاه که گفت و گوی آن ها را گوش می داد رو کرد به شیرافکن و گفت: «ای جوان خودت را از مهلکه برهان که حیف توست!» شیرافکن دختر را دلداری داد و گفت: «مهراس که زنده خواهی ماند!» به سر چشمه کاریز که رسیدند، اژدها سر به این سو آن سوی گرداند و کمی از جای جنبید و در همین هنگام بود که دختر ابریشم کش چون آوار بر سر اژدها فرود آمد و چنان ضربتی با شمشیر بر او زد که سرش به دو نیم شد. خون اژدها کاریز ریخت و اژدها به سویی افتاد و آب در جویبار جریان گرفت. دختر شاه شوق فریادی بلند سر داد و خودش را در آغوش شیرافکن افکند. مردم به پیشواز آمدند و در تمامی جاها پیچید که اژدها به دست جوانی که غریبه می نماید، کشته شده است. شیرافکن به خانه پیرزن بازگشت و شاه که پیمان بسته بود، هر کس اژدها را بکشد، دخترش از آن اوست، در پی شیرافکن فرستاد و گفت که شهر را چراغان کنند. شیرافکن دو روزی در قصر شاه ماند و چون درباریان در پی جشن و سور و عروسی برآمده بودند، به شاه گفت: «چند روزی به من فرصت بده تا در پی عهدی بروم و بازگردم!» شاه هم پذیرفت و شیرافکن قصر را ترک کرد و راهی بیابان شد. رفت و رفت تا به دامنه کوهی رسید. در آن جا قلعه ای از سنگ دیده می شد که در چهار سویش چهار برج قرار داشت. شیرافکن نزدیک که شد، دختری ماه پیشانی بر بالای آن دید. با خود گفت: «کم از من نمی آورد!» و پیش رفت. به پای دیوار که رسید، دختر صدا در داد: «به کجا؟» گفت: «شیرافکن هستم.» دختر گفت: «پس تو همانی که انگشتان مادرم را با شمشیر قطع کرده ای و خلخال هایش را برده ای!؟» گفت: «همانم!» دختر روی خوش نشان داد و پرسید: «حالا چه می خواهی؟» گفت: «خلخال!». گفت: «به چه بهایی؟» گفت: « به روی تو نازنین که رنج این سفر را بر خود هموار کرده ام!» دختر ذوق زده گفت: «خورجین بالا بده تا آن را پر از خلخال کنم!» و افزود: «اگر زیاد درنگ روا داری، مادرم سر خواهد رسید و خاکسترت خواهد کرد.» شیرافکن خورجین خود را بالا داد و دختر آن را از خلخال پرد کرد. دختر هم از بام قلعه زودی پایین آمد و به همراه شیرافکن به راه افتاد. در راه دختر به شیرافکن گفت: «اگر مادرم به سر راهمان قرار گرفت، از رفتن باز بمان تا با او گفت و گو کنم.» شیرافکن گفت: «باشد!» فرسنگی پیش نرفته بودند، که سر و کله عجوزه جادو پیدا شد و همین که به آن ها رسید، هر چه ناسزا به بار داشت، به دخترش نثار کرد و او را غریبه پرست و پتیاره خواند. عجوزه که در برابر دختر ابریشم کش کاری از دستش برنمی آمد، از خشم خود را به سینه کوهی زد و خاکستر شد! شیرافکن به شهر که رسید، خلخال ها را به پادشاه داد و گفت: «آن چه طلب کردی آوردم، و حال دخترت همین جا بماند تا من به سوی دیگر بروم و بازگردم، و از آن جا که مرا جواهر و سکه نیاز است، قدری بده!» شاه جواهر و سکه فراوان به شیرافکن داد و شیرافکن و مردافکن و دختر جادو به راه افتادند و رفتند تا به شهری رسیدند که شاهزاده و شاه و مادر شاهزاده در آن زندگی می کردند. دختر ابریشم کش با همان شکل و لباس مردانه، به پیش آن ها رفت و از هر یک خواست که شغل خود را رها بکنند و به همراه او سفر نمایند تا از حال و روز بهتری نصیب ببرند. شاه و شاهزاده و زن شاه که به دنبال فرصت بودند، پیشنهاد شیرافکن را پذیرفتند و در جهت فرمان او قرار گرفتند. آن ها به راه افتادند و رفتند رفتند و رفتند، تا به آن جنگل و چشمه آب رسیدند. شیرافکن دید، شاهزاده حالش دگرگون شد و اشک به چشمان آورد. شیرافکن که چنین دید پرسید: «ای جوان تو را چه پیش آمده است؟» گفت: «اشتباهی بزرگ مرتکب شده ام که جبران آن ممکن نیست!» گفت: «بگوی!» گفت: «در این جنگل و در کنار همین چشمه، همسران خود را ترک کردم و با بزدلی فرار را بر قرار ترجیح دادم!» گفت: «بیشتر بگوی!» و شاهزاده هر چه پیش آمده بود، بر شیرافکن حکایت کرد و شیرافکن هم گفت: «کاری به بدکاری تو از کسی هرگز نشنیدم!» و شاهزاده گناه را بر گردن مادر و پدرش انداخت که تنها به فکر نجات خود بوده اند! شیرافکن دیگر چیزی نگفت و با گروهی که به همراه داشت، و از جمله دختر جادو که جای حلیم پز و نانوا و رخت شوی خانه را به او نشان داده بود، راهی کشتزار خود شد. به آبگیر که رسید، دست و رویش را شست و به «درچه» نگاهی کرد و باز به راه ادامه داد، تا آن که به شهر شاهزاده رسیدند. حالا هفت سال گذشته بود و شهر سامان یافته می نمود. شیرافکن به در قصر که رسید، از خورجین اسبش کلید قصر را بیرون آورد و در آن را گشود. شاه و شاهزاده و زن شاه دچار تعجب شدند، و در اینجا بود که دختر ابریشم کش به کنجی رفت و لباس مردانه از تن به در کرد و لباس زنانه پوشید و موهایش را به بر و دوش ریخت و چون در مقابل شاهزاده قرار گرفت، شاهزاده از هوش رفت و به زمین افتاد. شاهزاده که به خود آمد، دختر شیرافکن از مردافکن هم خواست تا از لباس مردانه به در شود و بگوید من همان دختر عموی نازنینی هستم که شبانه در جنگل پُر شیر و پلنگ و گرگ درنده رها کردی! شاه و شاهزاده و زن شاه که از کرده خود پشیمان بودند، از آن دو طلب بخشش کردند و شاهزاده که بسیار متأسف بود، دست دختر جادو را گرفت و در دست سپهسالار شهر گذارد، و وزیر از قدرت کنار رفت و دختر ابریشم کش بر تخت سلطنت نشست در حالی که همه درباریان، از شاه و شاهزاده گرفته تا دیگران، به زیر فرمانش قرار گرفتند.