Eranshahr

View Original

دختر اولی به تو میگم

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: تألیف و گردآوری محمدرضا آل ابراهيم

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 111-113

موجود افسانه‌ای: درخت کنار

نام قهرمان: دختر اولی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: _

این قصه از قصه های جن و پری و سحر و جادویی است. پیام آن عشق مادر به فرزند است که هیچگاه از بین نمی رود و درون مایه آن تغییر ناپذیری تقدیر است. این قصه را از روی کتاب چاپ نشده (فرهنگ مردم استهبان) که تألیف و گردآوری آقای محمدرضا آل ابراهیم نقل می کنیم کتابی که درباره ی عقاید و رسوم مردم گوشه ای از سرزمین ایران است.

در دورانهای گذشته زنی بود که دست . هر چه دوا و درمان کرده بود بچه دار نشده بود. درخت کناری بود که مراد می داد مثل سرو ننه و بچه سابتات که به او دخیل میبندند به درخت کنار گفت: ای درخت بیا و مراد مرا بده اگر بچه دار بشوم دختر اولم برای تو باشد. تکه پارچه ای به شاخه درخت بست و رفت چند سالی گذشت و خداوند او را صاحب سه دختر کرد. روزی از روزها مادرشان کوزه ای به آنها داد و گفت بروید و از سر جدول آب بیاورید. کوزه را که پر کردند و میخواستند برگردند ناگهان صدایی آمد که که دختر اولی به تو می گم دختر دومی به تو نمیگم دختر سومی به تو نمیگم. به نه نه ات بگو وعده ای که داده ای بیا عمل کن.دختر هر چه این ور و آن ور نگاه کرد چیزی ندید کوزه ای که روی کول گذاشته بود شکست به خانه آمدند و اتفاقی که دوباره افتاده بود برای مادرش بازگو کرد. مادرش هر چه فکر کرد چیزی به یاد نیاورد. روز سوم که برای آوردن آب می رفتند ما در به دختر اولی گفت: امروز تو بعد از دو خواهرت قرار بگیرد به سر جدول رفتند و آب را برداشتند و دختر اولی کوزه را به کول گرفت که همان صدا بلند شد که دختر اولی به تو نمیگم دختر دومی به تو نمیگم دختر سومی به تو میگم به نه نه ات بگو عهدی که بسته ای وفا بكن. دختر هر چه این ور و آن ور نگاه کرد چیزی ندید. کوزه اش که روی کول گذاشته بود شکست به خانه آمدند و سومین اتفاق را برای مادرش بازگو کرد. ما در خیلی فکر کرد تا به یادش آمد که به درخت کنار چه قولی داده است. به دختر لباس بسیار زیبایی پوشاند و دست او را گرفت و پای درخت کنار برد و همان جا گذاشت چند قدمی از درخت دور نشده بود که درخت سر از هم برداشت و باز شد و یک جوان بسیار آراسته ای آمد و دختر را با خودش برد. مادر به خانه آمد و شب و روز خوراکش گریه بود. پدر از دوری دخترش لباس درویشی پوشید و راهی کوه و دشت بیابان و صحرا، شهر و روستا شد. همه جا را زیر پا گذاشت تا به منزل بسیار مجلل و زیبایی رسید که هیچ چیز از قصر یک پادشاه کم نداشت. جلو خانه ایستاد و شروع به خواندن کرد. زن صاحب خانه در را باز کرد و ظرف غذایی را به طرف درویش دراز کرد درویش یک انگشتری در دست زن دید. آن انگشتر به چشمش آشنا آمد. این انگشتری را یک روز خود به دخترش داده بود. درویش پرسید این انگشتری را از کجا آورده ای؟ دختر پرسید چرا این پرسش را از من کردی؟ درویش همه حال و حکایت خود را برای دختر بازگو می کرد. دختر دست او گرفت و به داخل خانه برد و گفت: من دختر شما هستم. پدر خوشحال شد و دختر در آغوش پدرش از خوشحالی گریه کرد. دختر برای مادر و دو خواهرش پیغام فرستاد و آنها را به نزد خود آورد و همگی زندگی خوب و خوشی را شروع کردند.