Eranshahr

View Original

دختری که به تنهایی از پس چهل دزد برآمد

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری‌پور

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: ل. ب. اقول سائن - ویرایش اولریش مارتسولف آذر امیر حسینی، سید احمد وکیلیان نشر مرکز - چاپ اول ۱۳۷۴

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۹۹-۴۰۲

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: دختر زن دهاتی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دزد

بعضی از اعداد که در قصه‌ها و یا محاوره‌های عامیانه به کار می‌رود برای نشان دادن اهمیت بزرگی و غیر معمول بودن موقعیت و یا کاری است. در روایت «دختری که به تنهایی از پس چهل دزد برآمد» ترکیب «چهل دزد» بزرگی خطری را که دختر با آن مواجه است نشان می‌دهد و در عین حال، میزان شجاعت و کاردانی دختر را در مقابله با آن‌ها به ثبوت می‌رساند. «عروسی» یکی از اصلی‌ترین مایه‌های قصه‌ها و افسانه‌های ایرانی است. حتی در روایت «دختری که به ...» از آن یاد می‌شود و در آغاز و فرجام قصه کارکرد دارد. آیا به به عروسی رفتن دختر در پایان قصه، پاداش شجاعت و کاردانی او است؟ یا نتیجه آن؟ و یا هر دو ؟!

دو تا خواهر بودند، یکی تو شهر زندگی می‌کرد یکی هم تو ده. روزی خواهر شهری برای خواهرش پیغام فرستاد که «عروسی دخترم است، چند روزی به کمک من بیا» خواهر دهاتی اسباب و لوازم سفرش را مهیا کرد و وقت رفتن به دخترش گفت: «یک چند روز از خودت مواظبت کن تا من روز عروسی برگردم و تو را با خودم ببرم.» دختر گفت: «من شب‌ها تنهایی می‌ترسم.» مادر به خانه‌ی همسایه رفت و از او خواهش کرد که دخترش را شب‌ها پیش دختر او بفرستد. یک شب که دختر رفته بود همسایه را خبر کند آقا دزده آمد، رفت توزیر زمین قایم شد. دو تا دخترا که به خانه آمدند نشستند از این در و آن در صحبت کردن، بعد هوس برف شیره کردند. قرار شد دختر همسایه برود از تو زیر زمین شیره بیاورد آن یکی هم از روی پشت بام برف. دختر همسایه وقتی رفت تو زیرزمین آقا دزده بالای تاقچه قایم شد. تغار شیره هم پایین تاقچه بود و عکس دزده افتاده بود روی شیره. دختر همسایه همین که رفت شیره بردارد نگاهش افتاد به عکس دزده. پیش خودش گفت: «عجب این دختره رفته این نره خر را آورده این جا قایم کرده.» از زیر زمین بالا آمد و خودش را به مریضی زد و به خانه‌اش رفت. دختر تنها ماند و دزده هم که میدان را خالی دید از زیر زمین بیرون آمد. دختر تا چشمش به او افتاد دست انداخت به گردنش و گفت: «دایی جون قربونت برم کجا بودی تا حالا. مادرم داره از دوری تو دیوانه می‌شود. وای وای چقدر لباس‌هایت کثیف است زود باش لباس‌هایت را در بیاور تا خوب بشورم‌شان.» آقا دزده که هم مبهوت بود و هم مسرور، لباس‌هایش را درآورد و شد لخت و پتی. دختر لباس‌ها را توی تشت انداخت و شست. بعد به دزده گفت: «دایی جون یک زحمتی بکش این آب کثیف تشت را بریز تو کوچه الهی که قربون دایی برم من.» آقا دزده تشت را برداشت و برد تو کوچه. دختر گفت: «دایی جون یک کم آن طرف تر بریز.» آقا دزده که دور شد، دختر در خانه را بست و لباس‌های خیس او را از بالای بام تو کوچه انداخت. دزده که بدجوری رو دست خورده بود همان طور لخت و پتی با عصبانیت رفت سراغ دوستانش، آن چه را به سرش آمده بود برای آن‌ها تعریف کرد. دزدها بهشان برخورد که یک دختر چنین بلایی سر یکی از دوستانشان بیاورد. نشستند به شور و مشورت و تصمیم گرفتند کسی را بفرستند دم خانه دختر تا او را فریب بدهد و به آن‌جا بکشاند. پیرزنی را پیدا کردند و صد تومان به او دادند و یادش دادند که چه کند و چه بگوید. پیرزن آمد تا رسید به خانه‌ی دختر. در زد، دختر در را باز کرد. پیرزن گفت: «ننه جون حاضر شو که مادرت مرا فرستاده تا تو را به عروسی ببرم.» دختر لباس‌های نو پوشید و با پیرزن راهی شد. رفتند و رفتند تا وسط بیابان به ساختمانی رسیدند. پیرزن داخل شد و به دختر گفت تو برو اتاق بالا منتظر باش. من باید دختر دیگری هم برای عروسی خبر کنم. دختر رفت اتاق بالا، از آن جا نگاه کرد دید تو حیاط چهل دزد سبیل از بناگوش در رفته دور تا دور نشسته‌اند، دزد آن شبی هم میانشان است. شستش خبردار شد که تو تله افتاده است. برگشت تو اتاق و دید چاره‌ای ندارد جز اینکه تیغه‌ی دیوار را که رو به بیابان بود خراب کند. با لگد زد و یک مقدار از آن را ریخت. دید ساربانی با شترش رد می‌شود، او را صدا زد. ساربان آمد پای دیوار دختر گفت: «بغل وا كن.» ساربان بغل وا کرد، دختر خودش را انداخت تو بغل ساربان، روی شتر پشت ساربان نشست. حال و حکایت را برای ساربان تعریف کرد. ساربان او را به خانه‌اش رساند و رفت. اما بشنوید از دزدها که سر اینکه کدام یک اول به سراغ دختر بروند، دعوا داشتند. دزد آن شبی گفت اول حق من است، صد تومان را هم که من به پیرزن داده‌ام. بعد در حالی که ته دلش قند آب می‌کرد رفت تو اتاق دید جا تر است و بچه نیست. دزدها داغشان اگر یکی بود شد صدتا. باز نشستند به شور و مشورت، تصمیم گرفتند چند تا خیک بزرگ تهیه کنند. یکی را پر از شیره کنند و در بقیه‌ی خیک‌ها هم چند تا از دزدها پنهان شوند. چنین کردند و خیک‌ها را روی چند تا الاغ بار کردند و آمدند به در خانه‌ی دختر، در زدند. دختر در را باز کرد. گفتند: «باباجان هوا بارانی است می‌ترسیم شیره‌هایمان خراب شود. اجازه بده این خیک‌ها را تو خانه‌ی شما بگذاریم. هوا که خوب شد بیاییم ببریم.» دختر گفت: «باشه. به شرطی که خیک‌ها شیره پس ندهند و آجرهای کف خانه را کثیف نکنند. والا خرهایتان را گرو نگه می‌دارم.» قبول کردند. وقتی آن چند نفر رفتند دختر رفت چاقوی بزرگی آورد و به هر کدام از خیک‌ها که دزدها توی آن بودند، هفت هشت تا ضربه زد. چند ساعتی گذشته بود که دزدها گفتند این نمی‌شود که آن چند تا عیش و نوش کنند و ما منتظر بمانیم. این بود که آمدند به در خانه‌ی دختر. دختر در را باز کرد و گفت بیایید خیک‌هایتان را ببرید که آجرهامان را کثیف کردند.» آن‌ها الاغ ها را بار کردند و رفتند. همان روز مادر دختر آمد دنبالش و بردش عروسی.