دختران انار
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان
منبع یا راوی: صمد بهرنگی و بهروز دهقانی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 99-103
موجود افسانهای: دختر انار (دختری که از یک انار به دنیا می آید.)
نام قهرمان: دختر انار
جنسیت قهرمان/قهرمانان: احتمالا پریزاد
نام ضد قهرمان: دده سیاه
روایت «دختران انار» از قصه های جادوگرایانه است. از این قصه روایت های زیادی تاکنون ضبط شده است که در این فرهنگ تا این جا، چند تایی از آن را نقل کرده ایم. در قصه ها «بدل» شدن، یکی از راه های جنگیدن ضد قهرمان با قهرمان است. در روایت «دختران انار» دده سیاهی «بدل» دختر انار می شود و جای او را غصب میکند. اما این تا زمانی است که چشم قهرمان مرد قصه حقیقت را نمی بیند. هنگامی که به خاطر تلاش های دختر انار، حقیقت برملا می شود، فرجام سختی در انتظار «بدل» است. اما -گویا - در قصه ها برملایی حقیقت زمان خاص خود را دارد و پیش از آن قهرمان نمی تواند بدان دست یابد یا به آن مبادرت ورزد. خلاصه روایت «دختران انار» را از کتاب «افسانه های آذربایجان» می نویسیم.
زن پادشاهی بود، بچه نداشت. یک روز نذر کرد که اگر بچه دار شود، یک من عسل و یک من روغن ببرد برای ماهی های دریا. از قضا زن آبستن شد و پس از نه ما یک پسر زایید. پسر بزرگ شد و به بیست و یک سالگی رسید. یک روز زن پادشاه داشت قد و بالای پسرش را نگاه می کرد، یک دفعه به یاد نذری که کرده بود افتاد، دست زد پشت دستش که: «آخ! دیدی یادم رفت نذرم را ادا کنم.» بلند شد و یک من روغن و یک من عسل تهیه کرد، داد به دست پسرش تا ببرد و بریزد توی دریا تا ماهی ها بخورند. پسر روغن و عسل را برداشت راه افتاد تا رسید کنار دریا. دید پیرزنی آن جا نشسته. پیرزن وقتی از پسر پرس و جو کرد و فهمید برای چه کاری آمده، گفت: «ماهی، روغن و عسل را می خواهد چه کار! بده من بخورم و دعات کنم!» پسر هم دید، پیرزن بد نمی گوید، روغن و عسل را به او داد. پیرزن خورد و گفت: «الهی دختران انار نصیبت شود.» پسر گفت: «دختران انار یعنی چه؟» پیرزن گفت: «باغی هست پر از درختان انار، وارد آن که می شوی صداهای عجیب و غریب می شنوی. یکی می گوید: «نیا تو، می کشمت!» دیگری می گوید: «می زنمت!» پشت سرت را نگاه نمی کنی. چند تا انار می چینی و بر می گردی.» پسر به انارستان رفت. چهل تا انار چید و برگشت. توی راه یکی از انارها پاره شد، دختر قشنگی از توش بیرون آمد و گفت: «نان، آب!» اما پسر آب و نان نداشت که به او بدهد. دختر افتاد و مرد. سی و نه تا از انارها در راه پاره شدند و دخترها یکی یکی مردند. ماند یک انار. پسر کنار چشمه ای رسید، انار آخری هم پاره شد و دختر توی آن آب و نان خواست. پسر به او آب داد. دختر برهنه بود، فقط یک گردن بند به گردن داشت. پسر دید با این وضع نمی تواند او را به شهر ببرد. گفت:«تو اینجا باش تا من بروم برایت لباس بیاورم.» دختر به درخت کنار چشمه گفت: «درخت نارنجم سرت را خم کن.» درخت نارنج خم شد و دختر روی یکی از شاخه های آن نشست. پسر رفت. در این موقع دده سیاهی آمد لب چشمه آب ببرد، نگاهش افتاد به عکس دختر که روی آب افتاده بود، خیال کرد عکس خودش است. گفت: «من به این خوشگلی بیایم برای خانم کوزه آب کنم!» کوزه را بر سنگ زد و شکست و به خانه برگشت. خانم گفت: «کوزه را چه کار کردی؟» گفت: «از دستم افتاد و شکست.» خانم گفت: «کهنه های بچه را بردار ببر بشور.» دده سیاه کهنه ها را برداشت، آمد لب چشمه. باز عکس توی آب را دید، گفت: «من به این خوشگلی بیایم کهنه بشویم!» کهنه ها را به آب داد و برگشت به خانه و به خانمش گفت: «من به این خوشگلی چرا باید برای شما کهنه بشویم؟» خانم گفت: «مرده شوی آن ترکیبت را ببرد. برو تو آینه یک نگاهی به خودت بینداز، بعد بيا حرف بزن. حالا بچه را ببر بشوی.» دده سیاه بچه به بغل آمد لب چشمه، باز عکس روی آب را دید و این بار خیلی کفری شد، می خواست بچه را جر بدهد، که دختر بالای درخت گفت: «آهای چه کار میکنی؟ آن که می بینی عکس من است.» دده سیاه بالای درخت را نگاه کرد، دید دختری مثل پنجه آفتاب لخت و عور آن جا نشسته. بچه را به خانه برد و خودش برگشت و پای درخت ایستاد به التماس کردن به دختر که بگذارد او هم بالای درخت، کنار او بنشیند. دختر موهای بلندش را پایین انداخت. دده سیاه موها را گرفت و بالا رفت و بعد از مدتی حرف زدن و پرس و جو فهمید که شوهر دختر رفته برایش لباس بیاورد و جان دختر هم بسته به گردن بندش است. دده سیاه التماس کرد که دختر سرش را روی زانوی او بگذارد. دختر دلش سوخت و سرش را روی زانوی دده سیاه گذاشت. دده سیاه یواشکی گردن بند او را باز کرد و خودش را هم هل داد توی آب. دختر شد یک درخت نسترن و لب چشمه ایستاد. کمی بعد پسر برگشت دید ریخت و قیافه دختر جور دیگری است. گفت: «چرا صورتت سیاه شده؟» دده سیاه گفت: «از باد و آفتاب!» خلاصه پسر هر عیبی از او می گرفت دده سیاه جوا بی به او می داد. پسر دده سیاه را برداشت و به راه افتاد. یک دسته گل نسترن هم چید و در طی راه با آن بازی می کرد. دده سیاه از این که پسر به او اعتنایی ندارد و با دسته گل بازی می کند، عصبانی شد، گل ها را گرفت و پرپر کرد. پسر خم شد، گل ها را جمع کند، دید عرق چینی روی زمین افتاده، آن را برداشت. دده سیاه عرق چین را از او گرفت و پرت کرد. پسر رفت عرق چین را بیاورد، دید کبوتر قشنگی آن جا نشسته. رفتند تا رسیدند به خانه. پسر عروسی بی سر و صدایی گرفت. دده سیاه دید او همیشه با کبوتر بازی می کند، روزی که پسر در خانه نبود، به پادشاه گفت: «من ویار گوشت این کبوتر را کرده ام.» پادشاه دستور داد کبوتر را کشتند. از جایی که خون کبوتر ریخته شده بود، یک چنار رویید و قد کشید. مدتی بعد باز دختر پیش پادشاه رفت که: «از چوب این چنار برای بچه ام گهواره درست کنید.» پادشاه دستور داد چنار را قطع کنند و از چوبش گهواره درست کنند. گهواره که ساخته شد، یک تکه از چوب چنار اضافه آمد، پیرزنی که در خانه پادشاه رختشویی می کرد آن تکه چوب را برد تا زیر دوکش بگذارد. عصر که پیرزن به خانه برگشت، دید خانه اش مثل یک دسته گل تر و تمیز شده. فردا جایی قایم شد، دید دختری از چوب زیر دوک بیرون آمد و همه جا را تمیز کرد، خواست برگردد که پیرزن جلو آمد و گفت: «من کسی را ندارم بیا و دختر من باش.» دختر پیش پیرزن ماندگار شد. روزی در شهر جار زدند که هر کس می تواند بیاید و از ایلخی پادشاه اسبی بگیرد و پرورش دهد. دختر به پیرزن گفت: «تو هم برو یکی بگیر.» پیرزن رفت و یک اسب لاغر و مردنی به خانه آورد. تا دست دختر به پشت اسب خورد شد، یک اسب سرحال و سالم و قبراق. دختر، زلف هایش را به آب زد و در حیاط پاشید. همه جا علف درآمد. چند ماه بعد مأموران پادشاه آمدند، اسب را تحویل بگیرند. اما اسب اجازه نمی داد، کسی به او نزدیک شود تا این که خود دختر آمد، دستی به پشت اسب کشید و گفت: «بیا برو. از صاحبت چه وفایی دیدم که از تو ببینم!» مأموران شاه اسب را برداشتند و بردند. روزی گردن بند دده سیاه پاره شد، هیچ کس نتوانست مرواریدها را نخ کند. تا اینکه دختر رفت و به پادشاه گفت: «من مرواریدها را نخ می کنم، به شرط آن که تا همه را نخ نکرده ام، کسی از اتاق بیرون نرود.» پادشاه شرط را قبول کرد. پسر پادشاه هم در را از تو قفل کرد. دختر مرواریدها را جلوش چید و نخ را به دست گرفت و شروع کرد: «من اناری بودم بالای درختی. آهای آهای، مرواریدهایم! پسر پادشاه آمد مرا چید. آهای آهای، مرواریدهایم! آورد و مرا روی درخت نارنج گذاشت. آهای آهای، مرواریدهایم! دده سیاهی آمد و گردن بند مروارید مرا باز کرد. آهای آهای، مرواریدهایم! ... دختر هر بار که می گفت مرواریدهایم، چند تا از مرواریدها نخ می شدند. دختر همه ماجرا را همین جور تعریف کرد. چند بار دده سیاه خواست، حرفش را قطع کند، اما دختر توجهی نکرد و قصه را رساند به آن جا که: روزی پادشاه یک اسب مردنی و لاغر به ما داد که پرورش دهیم. آهای آهای، مرواریدهایم! اسب را پرورش دادیم و غلام ها آمدند، بردندش. آهای آهای، مرواریدهایم! بعد گردن بند مروارید دده سیاه پاره شد. آهای آهای، مرواریدهایم!» دده سیاه بلند شد که: «وای شکمم! در را باز کن بروم بیرون.» اما پسر پادشاه نگذاشت بیرون برود. دختر هم قصه اش را تا به آخر تعریف کرد. مرواریدها هم نخ شد. بعد دختر گردن بند را به طرف دده سیاه پرت کرد و گفت: «برش دار! به صاحبش چه وفایی کرد که به تو بکند!» پسر پادشاه دختر را شناخت و دستور داد دده سیاه را به دم اسب چموشی بستند و در صحرا رها کردند. بعد هفت شب و هفت روز جشن گرفتند.