Eranshahr

View Original

دختر بازرگان و هفت برادر

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: نویسنده پوری کراسی مترجم گل آقا دانشیان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 125-147

موجود افسانه‌ای: خورشیدو ماه - آینه جادو- باد - گاو نر پرنده - شیر سنخنگو - دیو پرنده

نام قهرمان: مراد

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: گلناز

این افسانه آذری یکی از افسانه های پرماجرا و پر تحرک است. و می توان آن را دارای تمام خصوصیات یک افسانه به حساب آورد. حوادث این افسانه اغلب به صورت روایت های جداگانه بیان شده است. از قبیل هفت کوتوله، آینه جادو و... نثر افسانه زیبا و روان است.

در زمانهای بسیار دور تاجر ثروتمندی زندگی میکرد به نام خواجه ابو طالب این تاجر زنی به اسم پریزاد و دختری به نام نگار داشت. خواجه علاقه فراوانی به خانواده اش داشت وقتی مجبور میشد به خاطر تجارت به جاهای دور دست سفر کند میکوشید هر چه زودتر به خانه برگردد، چون دلش برای همسر و دخترش خیلی تنگ میشد. یک روز بدبختی به آنها روی آورد و پریزاد همسر محبوب خواجه ابو طالب مریض شد و مرد تاجر بسیار غمگین شد و مدت ها در سوگ همسرش گریه و زاری کرد خواجه ابو طالب پس از مرگ همسرش دیگر نمی توانست به بازارهای جهان سفر کند. اکنون دیگر کسی را نداشت که از خانه و دختر عزیزش نگار مواظبت کند کار و بارش داشت بد میشد. خواجه ابو طالب چه کاری می توانست بکند؟ مدتها فکر کرد و سرانجام به این نتیجه رسید که ازدواج کند. راه دیگری وجود نداشت. پس خواجه ابو طالب از گلناز زیبا دختر یکی از بازرگانان سرشناس خواستگاری کرد جشن عروسی سه روز و سه شب طول کشید و دوشیزه زیبا به عقد خواجه ابو طالب درآمد. تاجر عروس خود گلناز را به خانه آورد و به او گفت: دخترم نگار، همچون زندگی برایم عزیز است از او مانند فرزند خودت مواظبت کن گلناز پاسخ داد: خاطرتان آسوده باشد. نگار شما مثل دختر خود من است.» سالها گذشت پانزدهمین بهار عمر نگار فرا رسید و گذشت. او آن چنان زیبا بود که تمام شهر از زیبایی و هوشش حرف میزدند جوانان زیادی خواستگار او بودند. در میان خواستگاران نگار چوپان ساده ای بود به نام مراد. علاقه مراد به نگار آن قدر زیاد شد که نه چیزی میخورد و نه چیزی می نوشید. او از علت اندوهش با مادر خود صحبت کرد و مادر جریان را به پدر مراد گفت. پدر مراد وقتی از عشق پسرش به دختر ثروتمندی باخبر شد، به او گفت: پسرم بی جهت خود را امیدوار نکن تاجر هرگز دخترش را به مرد فقیری مثل تو نمی دهد. بهتر است این فکرها را از سرت بیرون کنی مراد از شنیدن این حرفها به تلخی گریست پدر دلش برای او سوخت دید که چاره ای ندارد و بنابراین به خواستگاری دختر تاجر رفت. وقتی خواجه ابو طالب از خیال پدر چوپان با خبر شد با ناراحتی او را از خانه اش بیرون کرد. پدر مراد را در راه رساندن خبر بد به پسرش رها میکنیم و از زن خواجه ابوطالب - گلناز زیبا - برایتان می گوییم. گلناز یک آینه سحر آمیز داشت که مانند آدم حرف میزد. او هر روز با آینه صحبت میکرد لباس زیبا میپوشید و زیبایی خودش را ستایش میکرد. یک بار گلناز بهترین لباسش را پوشید جلو آینه رفت و پرسید: می خواهم بدانم آیا در دنیا زیباتر از من وجود دارد؟آینه پاسخ داد: بله هست.» گلناز با عصبانیت فریاد زد: «چه کسی؟» و آینه گفت: «نگار، نگار زیبا.» با شنیدن این حرف گلناز خیلی ناراحت شد و آرامش خیالش را از دست داد. مدت ها فکر کرد چه کند. سرانجام تصمیم گرفت برای این که تنها زن زیبای دنیا باشد، نگار را بکشد. گلناز عاشقی داشت که اگر لب تر میکرد خودش را فدای او می کرد و کافی بود گلناز اشاره ای بکند و او به هر کاری دست بزند. روزی که خواجه ابوطالب برای کار تجارت به جای دوری رفته بود، گلناز آن مرد را فراخواند و به او گفت: پیراهن خون آلودش را برایم بیاور. عاشق که حاضر بود هر کاری را به خاطر چه باید دختر تاجر را بکشد. اما گفت: چیزی به او بخوران که بخوابد. بعد من می آیم. غروب شد. هنگام شام؟ گلناز در غذای نگار داروی خواب ریخت نگار به محض خوردن غذا خوابش برد. بعد عاشق گلناز آمد و او را توی پلاسی پیچید و روی شانه هایش انداخت و به سوی جنگلهای دور دست رهسپار شد. وقتی به جنگل رسید پلاس را باز کرد و میخواست سر دختر را ببرد که با دیدن زیبایی چهره خواب آلود او کمی فکر کرد و گفت: چرا باید این دختر بیگناه را بکشم؟ او را همین جا می گذارم و می روم مطمئناً گرگ یا حیوان وحشی دیگری می آید و او را می خورد. نگار را روی زمین گذاشت و پلاس را رویش کشید بعد خرگوشی شکار کرد خون آن را به پیراهن نگار مالید و با خود برد در راه بازگشتش به شهر نزد گلناز رفت پیراهن خون آلود را به او داد و گفت دستور او را عملی کرده است. اکنون گلناز را به حال خود رها میکنیم که می پندارد زیباترین زن دنیا است و به سراغ نگار می رویم. *** نگار سه روز و سه شب در خواب بود. سرانجام در پایان روز سوم بیدار شد و خود را در میان جنگلی انبوه و تیره یافت نگار فوراً فهمید که نامادری اش به خاطر حسادت به زیبایی او این کار را کرده است. دختر مدت ها گریست و اشکهای زیادی ریخت اما اشک درمان درد او نبود کمی آرام شد، اشکهای خود را پاک کرد آهی کشید به سرنوشت خود لعنت فرستاد و در جنگل انبوه به راه افتاد. رفت و رفت تا به کوه بسیار بلندی رسید به اطراف نگاهی کرد و خانه ای را در پای کوه دید دخترک گرسنه و خسته بود، فکر کرد فقط دیو میتواند در چنین جای پرت و دور افتاده ای زندگی کند. من وارد آن خانه میشوم. اگر دیوها مرا بخورند هیچ مهم نیست، اقلا از این همه رنج و عذاب خلاص میشوم. نگار به سوی خانه رفت. ناگهان سگ بزرگ و ترسناکی را به درگاه خانه دید. دخترک خیلی ترسید اما سگ کاری به او نداشت به او نزدیک شد و خودش را به نرمی به پایش مالید دخترک آه آرامش بخشی کشید و وارد خانه شد. او به تمام اتاقها سرکشید و مقدار زیادی برنج گوشت و روغن دید. اما در هیچ یک از اتاقها کسی نبود نگار فکر کرد و فکر کرد بعد آستین هایش را بالا زد و شروع به کار کرد. اتاق ها را جارو کشید و تمیز کرد بعد در دیگ بزرگی پلو درست کرد تا می توانست از آن خورد و بقیه را روی آتش ملایمی گرم نگه داشت. خورشید پشت کوه ها رفت و شب فرا رسید دخترک ناگهان صدای شم اسبهایی را شنید در گوشه ای پنهان شد و منتظر ماند لحظه ای بعد، هفت پهلوان هر یک مانند رستم زال وارد خانه شدند پهلوانان آدم های خوبی بودند و مردم آنها را به نام هفت برادر میشناختند از ظلم و بیدادگری سلطان به دامنه کوه بیستون پناه برده بودند قله این کوه همیشه پوشیده از برف بود. برادران نگاهی به اطراف انداختند دیدند که اتاقها همه تمیز و مرتب است و پلو حاضر و آماده روی آتش ملایمی بخار میکند با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. چه علتی می توانست داشته باشد؟ از ترس سگ خشن آنها، حتی پرنده هم جرأت نمی کرد وارد خانه شود. پس از این که هفت برادر پلو را خوردند، برادر بزرگ تر گفت ه تا فردا صبر میکنیم آنچه را که باید ببینیم، خواهیم دید. تمام شب را نخوابیدند و صبح بیرون رفتند به محض این که آنها رفتند نگار از مخفیگاه بیرون آمد رختخوابها را مرتب کرد اتاقها را جارو زد و یک دیگ بزرگ پلو پخت کمی از آن را خودش خورد و بقیه را روی آتش ملایمی گرم نگه داشت. غروب آن روز هفت برادر به خانه آمدند مانند روز قبل دیدند که اتاق ها همه پلو روی آتش ملایمی آماده است هم به همین نحو گذشت. برادر بزرگ تر گفت: برادران کسی در این خانه زندگی میکند وقتی کارهای خانه را انجام میدهد و برای ما غذا درست میکند و وقتی بر می گردیم مخفی می شود. برادران با صدای بلند گفتند: دوست عزیز خود را به ما نشان بده اگر پیر مرد هستی، پدر ما خواهی بود. اگر جوانی برادر ما اگر پیرزنی مادر ما و اگر دختری خواهر ما خواهی بود. نگار وقتی این سخنان را شنید از مخفیگاه خود بیرون آمد. پیش برادران نگار وقتی این سخنان را شنید از مخفیگاه خود بیرون آمد. پیش برادران رفت و داستان زندگی اش را تعریف کرد. برادران فریاد زدندخدا تو را برای ما فرستاد. ما خواهری نداشتیم حالا تو خواهر ما هستی ما از تو محافظت و مواظبت خواهیم کرد اگر شانه ای خسته شود تو را بر شانه دیگر خواهیم نشاند. نگار خوشحال شد و از شادی صورتش گل انداخت و قلبش مانند گل شکفت از آن روز به بعد صبح هر روز برادران به گشت و گذار می رفتند و خواهر در خانه می ماند اتاقها را مرتب میکرد و غذا می پخت اکنون نگار را که شاد و خوشحال با برادرانش زندگی میکند به حال خود میگذاریم و به سراغ خواجه ابو طالب و زن حسود او، گلناز می رویم. خواجه ابو طالب دخترش نگار را خیلی دوست داشت. وقتی از سفر برگشت اولین چیزی که از گلناز پرسید این بود نگارم کجاست؟ گلناز خود را به گریه زد و در میان هق هق گریه گفت: دختر ما برای گردش به باغ هندوانه رفته بود و در آنجا اتفاق وحشتناکی افتاد گرگی به او حمله کرد و او را خورد ببین این هم پیراهن خون آلود او است. خواجه ابو طالب به تلخی گریست مدتها می نالید و به سر خود می کوفت. تمام تاجرهای شهر جمع شدند و کوشیدند به او دلداری بدهند خواجه ابو طالب هیچ مرثیه و التماسی دخترت را بر نخواهد گرداند. اما او نتوانست نگار زیبا را فراموش کند از روزی که تاجر از مرگ وحشتناک دخترش باخبر شد هر شب او را در خواب میدید اما زن خواجه ابو طالب، گلناز مغرور که گمان میکرد دیگر هیچ کسی در دنیا به زیبایی او وجود ندارد خوشحال تر از قبل بود و میخندید او تمام روز را جلو آینه سحر آمیز می نشست و با خود ور می رفت. روزی گلناز جلو آینه زیبایی خود را تحسین میکرد. از آینه پرسید: می خواهم بدانم آیا در جهان کسی زیباتر از من وجود دارد؟ آینه پاسخ داد: بله، وجود دارد.» گلناز با عصبانیت و خشم پرسید: کی؟ آینه پاسخ داد: خواهر هفت برادر که زیر کوه بیستون زندگی میکند! گلناز از خشم داشت دیوانه میشد او تمام خدمتکارانش را فراخواند و گفت: در زیر کوه بیستون خواهر هفت برادر زندگی میکند چه کسی حاضر است برود و او را بکشد؟ هیچ یک از خدمتکاران داوطلب رفتن و کشتن خواهر هفت برادر نبودند. سر خدمتکار تعظیم کرد و گفت: خانم به من دو خدمتکار بدهید تا بروم و او را بکشم. گلناز گفت: برو اگر موفق شوی پاداش خوبی به تو میدهم. سرخدمتکار همراه دو خدمتکار دیگر راهی کوه بیستون شد. آنها روزهای متوالی راه رفتند و سرانجام به آن کوه بلند رسیدند آن قدر بلند که اگر به قله آن صعود کنی و دستهایت را دراز کنی انگار میتوانی ستاره ها را بگیری آنها به در خانه هفت برادر رسیدند اما سنگ نمیگذاشت وارد خانه شوند. مدت زیادی دور خانه گشتند تا به درویشی برخورد کردند سرخدمتکار خوشحال شد و پرسید: درویش عزیز چه کسی در آن خانه زندگی میکند؟ درویش پاسخ داد: هفت برادر و یک خواهر آیا می توان وارد آن خانه شد. درویش پاسخ داد: نه تنها تو بلکه دیو و اژدها نیز نمیتوانند وارد آن خانه شوند چون سگ آنها را تکه پاره خواهد کرد. سپس سرخدمتکار پرسید: اسم خواهر آن هفت برادر چیست؟درویش پاسخ داد: نام آن دختر نگار زیبا است. سرخدمتکار مدت زیادی در جستجوی راه ورود به خانه در آن اطراف پرسه زد اما سنگ حتی به وی اجازه نزدیک شدن به در را هم نداد. سرخدمتکار پس از ناامیدی کامل به خانه بازگشت و هر آنچه را که از درویش شنیده بود به زن اربابش گفت. گلناز پس از شنیدن ماجرای سفر از سرخدمتکار به سرعت حدس زد که خواهر هفت برادر کسی جز نادختریش - نگار - نیست پس هم از دست عاشق خود که خواسته اش را اجرا نکرده بود و هم از دست سر خدمتکار که خبر نفوذ ناپذیر بودن خانه نگار را آورده بود عصبانی شد. او در حالی که موی خدمتکار را گرفته بود فریاد زد قسم میخورم که اگر فکری برای کشتن آن دختر نکنی . قطعه قطعه خواهم کرد. خدمتکار وحشت زده گفت زندگی بانو دراز بادا من پیرزن جادوگری می شناسم که و در این گونه کارها مهارت دارد شاید او بتواند این دختر را بکشد. گلناز پایش را به زمین کوبید و دستور داد به سرعت برو و این پیرزن جادوگر را نزد من بیاورا سرخدمتکار با عجله بیرون رفت و بلافاصله با پیرزن جادوگر برگشت گلناز دستور داد پیرزن نزدیک تر بیاید و گفت زیر کوه بیستون خواهر هفت برادر زندگی میکند اگر او را بکشی طلای زیادی به تو خواهم داد. جادو گر گفت: اول به من بگو که این دخترک چه کار بدی کرده است بعد من او را پیدا میکنم و میکشم. گلناز گریه کنان پاسخ داد او زیباتر از من است میل دارم هیچ کسی در دنیا به زیبایی من نباشد. او را بکش هر چه بخواهی به تو میدهم. پیرزن جادوگر که خیلی طمعکار بود و هیچ لذتی را بیشتر از ریختن خون و ایجاد دردسر برای دیگران نمی دانست گفت بسیار خوب من می روم و دخترک را میکشم دامن گشادش را بالا زد و راهی کوه بیستون شد. ** روز و شب راه رفت تا به کوه بیستون رسید پیرزن جادوگر به خانه هفت برادر رسید و میخواست در بزند اما سگ به او اجازه نداد و با صدای بلند پارس کرد. پارس سگ نگار زیبا را از خانه بیرون آورد. وقتی پیرزن جادوگر را دید فکر کرد: برادران خانه نیستند و من در از او دعوت میکنم که وارد شود تا کمی حرف بزنیم. به هر حال به محض اینکه دخترک دست پیرزن جادوگر را گرفت که به خانه ببرد سنگ ناله کنان خود را به پاهای نگار میمالید و مانع می شد که وارد خانه شوند. اما دخترک توجهی نکرد سنگ را کنار زد و با پیرزن وارد خانه شد. آنها کنار هم نشستند و پیرزن جادوگر قصه قشنگی برای دخترک گفت. بعد به او یک سیب داد و گفت: وقتی نگار سیب را از دست پیرزن گرفت و خواست بخورد سگ از روی ترحم خود را به پاهای او مالید، اما دخترک توجهی به آن نکرد و به محض اینکه گاز کوچکی به سیب زد افتاد و مرد در همین لحظه سگ جستی زد و پیرزن را تکه تکه کرد و در آستانه در نشست ناله میکرد و منتظر بود تا برادران بیایند. غروب وقتی هوا تاریک شد برادران به خانه برگشتند، دیدند که سگ برای دیدار آنها جلو نیامد بلکه بی حرکت بر آستانه در نشسته است و با ناراحتی ناله می کند برادران نگران شدند. برادر بزرگ تر گفت آیا اتفاق بدی برای خواهرمان افتاده است؟ به سرعت به سوی خانه دویدند دیدند که خواهرشان روی کف اتاق افتاده است و نفس نمی کشد سیبی توی چنگش بود و کنار او جسد پاره پاره یک پیرزن ناشناس فوراً دریافتند که این پیرزن باید خواهرشان را کشته باشد و برای همین سگ او را قطعه قطعه کرده است. آنها سیب را از دست خواهر عزیزشان گرفتند و به سگ دادند. اما سگ سیب را نخورد بعد آنها سیب را به طرف یک حیوان وحشی پرت کردند. حیوان وحشی به محض خوردن سیب مرد پس مطمئن شدند که سیب سمی بوده است. برادران جسد پیرزن جادوگر را به چاله تعفن آمیزی که لاشه حیوانات و اشیاء کثیف در آن بود انداختند در قله کوه بیستون از سنگهای قیمتی آرامگاهی برپا کردند. جسد خواهر را به دقت در یک تابوت کهربایی رنگ گذاشتند و در آرامگاه قرار دادند. آنها هر روز به قله کوه صعود میکردند پرده از روی صورت نگار زیبا بر می داشتند. مدت ها به او خیره میشدند سخت میگریستند و بعداً آرامگاه را ترک میکردند اکنون هفت برادر را که دارند در سوگ خواهر عزیزشان زاری میکنند ترک میکنیم و به سراغ گلناز می رویم *** گلناز مدتی در انتظار پیرزن جادوگر بود اما پیرزن برنگشت. حوصله این زن خودخواه و احمق سر رفت زیباترین لباسش را پوشید خود را آراست و از گلناز مدتی در انتظار پیرزن جادوگر بود اما پیرزن برنگشت. حوصله این زن خودخواه و احمق رفت زیباترین لباسش را پوشید خود را آراست و از آینه سحر آمیز پرسید: می خواهم بدانم آیا در جهان کسی هست که زیباتر از من باشد؟ آینه پاسخ داد: ونه. گلناز فهمید که پیرزن جادوگر نگار را کشته است خیلی خوشحال شد. شاد و سرمست پیش شوهرش خواجه ابو طالب رفت و با لبخند هوس انگیزی پرسید ای شوهر آیا در تمام دنیا کسی هست که زیباتر از من باشد؟خواجه ابو طالب پاسخ داد: ونه همسرم هیچ کس نمی تواند زیباتر از تو باشد. کاش مغز تو زیبایی چهره ات را داشت حیف که مغز کوچکی داری گلناز خنده ای سرداد و گفت مغز، مغز ... مغز چیه؟ آیا تمام ناتوانی من فقط به خاطر کمی مغز است؛ مرد احمق اگر دوباره چنین حرفی به من بزنی چشم هایت را در می آورم. خواجه ابو طالب گفت: شوخی میکردم. و سرش را در میان دو دست گرفت و نالید .... دخترم نگار تو به همان اندازه که زیبا بودی، باهوش هم بودی. آه..... نگار... نگار خواجه ابوطالب را در حال گریستن برای دخترش و گلناز بی رحم را سرگرم لذت بردن از زیبایی اش رها میکنیم و از چوپان مراد صحبت میکنیم *** چوپان مراد باور نمیکرد که نگار را گرگ خورده باشد. فکر میکرد باعث مرگ او نامادریش گلناز است. اما مراد نمی توانست این سوء ظن خود را به خواجه ابو طالب بگوید برای اینکه ابو طالب تاجری بود که مانند پادشاه زندگی میکرد و او یک چوپان ساده و فقیر بود. بنابراین تاجر هرگز به حرف مراد گوش نمیداد و حتماً او را از خانه اش بیرون می کرد. روزها هفته ها ماهها و سالها گذشت تا روزی چوپان فهمید که گلناز به عاشق خود دستور داده تا نگار را به جنگلی دور دست ببرد و بکشد. او منتظر شد تا شب فرا رسید چوبدستی خود را که سر آن سه من وزن داشت برداشت و راهی خانه آن مرد شد. از عاشق گلناز پرسید نگار را کجا کشتی؟ آن مرد پاسخ داد من نگار را نکشتم. او را گرگ خورد. بعد چوپان چوبدستی خود را بلند کرد و گفت: به خدا قسم میخورم اگر فوراً تمام حقایق را برایم نگویی، با این چماق چنان بر سرت میکوبم که مغزت مانند دانه های خشخاش به اطراف پخش شود. عاشق گلناز دستهایش را بالا برد و با ترس التماس کرد آن چماق را پایین بیاور تا همه ماجرا را برایت بگویم. مراد چوبدستی چوپانیش را پایین آورد و گفت: حرف بزن گوش بده چوپان گلناز خانم به نگار دارویی خوراند و او را بیهوش کرد و به من دستور داد او را به جنگل ببرم و سرش را ببرم. اما من دلم به حال او سوخت و او را در حالی که خواب بود در جنگل رها کردم و نمی دانم پس از آن چه اتفاقی برایش افتاده است. مراد سرمست از شنیدن آن که محبوبش در آن شب شوم کشته نشده است به جایگاه چوپانان رفت و به دوستانش گفت: من به سفری طولانی میروم تا بازگشتم از گله من مواظبت کنید و یک لحظه گوسفندانم را ترک نکنید. مراد پس از گفتن این سخنان جستجوی خود را آغاز کرد. او پای پیاده شهرها سرزمین ها را طی کرد و هر که را میدید سراغ نگار را از او می گرفت. مدت های طولانی رفت و رفت و رفت و کسی را که از نگار زیبا خبری داشته باشد نیافت. سرانجام در غاری تنگ و تاریک پیرمرد ریش سفیدی را دید و سرگذشت غم انگیز خود را برای او تعریف کرد پیرمرد وقتی سرگذشت چوپان را شنید گفت: جوان خورشید همه جای زمین را میگردد و همه جای جهان را روشن میکند و تنها او میتواند از محل زندگی نگار تو را با خبر سازد. اما من چگونه می توانم از خورشید سؤالی بکنم او در آسمان است و من درزمین؟ خورشید روزها در گردش است و شب هنگام به خانه اش بر می گردد. به سوی خانه او برو. اما خانه خورشید کجاست؟ پیرمرد ریش سفید پاسخ داد خانه خورشید پشت کوه های قفقاز در باغ گلستان ارم است. به آنجا برو و بگو ای پادشاه همه زیباییها خورشید بزرگ من با یک آرزو و تمنا نزد تو آمده ام و او پاسخ تو را خواهد داد.» چوپان از پیرمرد تشکر کرد و به راه افتاد تا باغ خورشید را بیابد. یک ماه و دو ماه و سه ماه راه رفت تا به کوه های قفقاز رسید مراد به قله بلندترین کوه صعود کرد و لحظه ای از شگفتی مات و مبهوت شد درختان زیبای حیرت انگیزی در باغ سر برافراشته بودند و شاخ گسترده بودند. گلهای رنگارنگ و زیبا با رایحه دلنشین شان هوا را عطر آگین کرده بودند و چکاوکها آوازهای شورانگیز می خواندند. اینجا بهشت بود و همه چیز با زیبایی خیره کننده ای می درخشید. چوپان فریاد زد: ای خورشید بزرگ ای پادشاه زیباییها من با امید و تقاضایی به نزدت آمده ام.» در همان لحظه آسمان با نور خیره کننده ای درخشان شد و خورشید از پشت تپه زرین گفت: ای چوپان تقاضای تو از من چیست؟ ای خورشید زیبا هفت سال است از محبوبم نگار خبری ندارم. التماس میکنم به من بگو او کجاست؟ خورشید پاسخ داد: من نمیدانم او کجاست شاید ماه بتواند به تو کمک کند. اما من چگونه می توانم ماه را پیدا کنم. تو هفت روز و هفت شب از میان باغ پیاده برو آنگاه به تپه ای نقره ای رنگ میرسی به نوک آن تپه برو و همان طور که مرا صدا زدی او را هم صدا بزن و از او بپرس معشوقت کجاست فراموش نکن که ماه وزیر خوبان است. چوپان از خورشید سپاسگزاری کرد و راهی را که گفته بود در پیش گرفت. روزها و روزها راه رفت تا سرانجام به تپه نقره ای رسید. به قله آن صعود کرد و فریاد زد: های وزیر خوبان ماه زیبا با امید و تقاضایی نزد تو آمده ام.» ماه فوراً از میان ابرهای سیاه بیرون آمد و گفت: ای چوپان تقاضای تو چیست؟ ای ماه زیبا هفت سال است که نگار محبوبم ناپدید است. استدعا میکنم به من بگویید کجا می توانم او را پیدا کنم. های چوپان من نمیدانم نگار کجاست باد در سراسر جهان گردش میکند شاید او بتواند به تو کمک کند. مراد پرسید: اما کجا می توانم باد را پیدا کنم؟ سه روز و سه شب در این باغ پیش برو تا به کوهی بزرگ برسی به قله کوه صعود کن و همان طور که مرا صدا زدی باد را صدا بزن و بعد از او بپرس که کجا معشوقت را پیدا کنی فراموش نکن که باد پهلوان پهلوانان است. چوپان پس از تشکر رهسپار دیدار باد شد. سه روز و سه شب راه رفت تا سرانجام به کوهی رسید از کوه بالا رفت و با صدای بلند گفت: ای پهلوان پهلوانان باد نیرومند با امید و تقاضایی نزد تو آمده ام و ناگهان تندباد دهشتناکی وزیدن گرفت و همه چیز به لرزه درآمد. باد پرسید ای چوپان تقاضای تو چیست؟ های باد جسور هفت سال است که نگار محبوبم ناپدید شده است. استدعا میکنم به من بگویید کجا می توانم او را پیدا کنم. باد پاسخ داد: معشوق تو در تابوتی کهربایی و در آرامگاهی مرمرین بر فراز کوه بیستون برای همیشه آرمیده است. مراد از باد تشکر کرد و راه کوه بیستون را در پیش گرفت اینکه راه کوتاه بود یا در از کسی نمیداند آن قدر رفت و رفت تا سرانجام به دره تاریکی رسید. ناگهان توفان توفید، رعد غرید و برق درخشید زمین لرزید و در تاریکی چهره هفت دیو غول پیکر پدیدار شد وقتی چشم آنها به چوپان افتاد از همه طرف به او حمله کردند. اما مراد کنترل خود را از دست نداد چوبدستی خود را بلند کرد دور سر چرخاند و با یک ضربه سه دیو را چنان بر زمین انداخت که گویا هرگز زنده نبوده اند. چهار دیو دیگر که وضع را وخیم دیدند فرار را بر قرار ترجیح دادند. مراد آنها را دنبال کرد دم یکی از آنها را گرفت پرید و سوارش شد. دیو در حالی که اشک می ریخت التماس کنان گفت: ای پهلوان مرا ببخش از مرگ هر کاری بگویی برایت انجام می دهم. مراد گفت: قله کوه بیستون به آرامگاه مرمرین ببر خواهم کرد و می توانی پیش بچه هایت برگردی دیو فوراً به آسمان پرواز کرد. سفر هفت ساله را در هفت روز به پایان رساند. و چوپان را به قله کوه بیستون به آرامگاه مرمرین برد. مراد گفت: اکنون آزادی. دیو به هوا برخاست و ناپدید شد. چوپان وارد آرامگاه شد. به طرف تابوت رفت رو بند را کنار زد و نگار زیبا را دید. او با چشمهای بسته و دهان چفت شده دراز کشیده بود. دستهایش سرد بودند دیگر خونی در رگهایش جریان نداشت. مراد با ناامیدی بر سر می کوفت و با صدای بلند میگریست. دلش می خواست خود را بکشد و برای همیشه کنار معشوقش بیارامد. اما در همین لحظه هفت برادر سررسیدند. آنها از دیدن جوانی که سخت گریه میکرد و می خواست خود را بکشد تعجب کردند. پس از آن که کمی او را آرام کردند برادر بزرگ تر پرسید: تو کیستی؟» چوپان همه ماجرا را برای هفت برادر تعریف کرد و بعد پرسید چند سال از مرگ نگار زیبا می گذرد؟برادر بزرگ تر پاسخ داد: تا به امروز سه سال اما مرگ او برای ما معمایی است. با اینکه او مرده است اما به نظر میرسد در خواب عمیقی فرو رفته باشد. چوپان فریاد زد من باید این معما را حل کنم. برادران گفتند: این کار از تو برنمی آید اینجا بمان و با ما زندگی کن و هشت برادر خواهیم شده هفت سال منتظر من باشید اگر برگشتم که برگشتم، اگر برنگشتم بدانید که مرده ام. صبح روز بعد، پس از خداحافظی با برادران به راه افتاد. پیش از هر چیز یک بار دیگر از کوه بیستون بالا رفت و وارد آرامگاه مرمرین شد. روبند را باز کرد و در حالی که سخت گریه میکرد خطاب به معشوقش گفت: نگار زیبا به محض اینکه معمای تو را حل کردم بر می گردم تا برای همیشه پیش تو باشم! چوپان به آرامی روبند را روی صورت او کشید از آرامگاه بیرون رفت و راهی دره تاریک دیوهای غول پیکر شد. به ابتدای دره رسید، دید همان دیوی که او را به قله کوه بیستون برد به دیدارش می آید. دیو پرسید: سلام بر تو ای پهلوان به کجا می روی؟ مراد گفت: خواهش میکنم مرا به کوهستان قفقاز به قله آن کوه عظیم که مأوای باد است. بیر دیو گفت: برو پشتم سوار شو. چوپان به نرمی پرید و سوارش شد. دیو به آسمان پرواز کرد و او را به کوه باد برد. بعد دوباره به آسمان پرواز کرد و توی ابرها ناپدید شد. مراد به نوک کوه رفت و با صدای بلند فریاد زد های پهلوان پهلوانان باد نیرومند به صدای من جواب بده تقاضایی دارم و ناگهان صدای رعب انگیزی به گوش رسید و تمام اطراف لرزید، باد پرسید چوپان تقاضای تو چیست؟ نگار محبوبم سه سال است که در تابوت کهربایی رنگ آرمیده است. هنوز نمرده، اما به خواب عمیقی فرو رفته است. این معما را برای من حل کن های چوپان این معمایی است که من نمیتوانم حل کنم. شاید ماه بتواند. باد به کمک چوپان آمد و یک گاو نر را صدا زد و گفت: چوپان را به تپه نقره ای، جایی که ماه زندگی میکند ببره مراد سوار گاو شد و گاو به آسمان پرواز کرد و شتابان به سوی تپه نقره ای تاخت. چوپان به قله تپه صعود کرد و با صدای بلند گفت: ای وزیر خوبان ماه زیبا به صدای من جواب بده تقاضایی دارم... مهتاب بیرون آمد و گفت: تقاضای تو چیست؟ نگار محبویم سه سال است که در تابوت کهربایی رنگ آرمیده است. هنوز نمرده، اما به خواب عمیقی فرو رفته است. این معما را برای من حل کن. های چوپان این معمایی است که من نمیتوانم حل کنم. شاید خورشید بتواند. چوپان با ناامیدی در حالی که اشک از چشم هایش جاری بود روانه باغAstiage, [6/11/2024 8:29 PM]طلایی خورشید شد. در سر راهش به شیری برخورد کرد. شیر از او پرسید های چوپان چرا گریه میکنی؟ نگار محبوبم سه سال است که در تابوت کهربایی رنگ آرمیده است. هنوز نمرده، اما به خواب عمیقی فرو رفته است. دارم سعی میکنم این معما حل کنم. شیر با شنیدن این حرف پرسید و حالا کجا داری می روی؟ مراد پاسخ داد: نزد خورشید. دل شیر به رحم آمد و گفت: بیا بر پشت من بنشین تو را به باغ طلایی خورشید خواهم برد. چوپان به پشت شیر نشست شیر به آسمان پرواز کرد و نشست شد برد. مراد به قله تپه طلایی رفت و با صدای بلند گفت: ای پادشاه خوبان خورشید بزرگ به صدای من جواب بده تقاضایی دارم. خورشید به سوی او آمد و گفت: چوپان تقاضای تو چیست؟ انگار محبوبم سه سال است که در تابوت کهربایی رنگ آرمیده است. هنوز نمرده، اما به خواب عمیقی فرو رفته است. این معما را برای من حل کنید خورشید گفت: ای چوپان معشوقه تو در طول زندگی خود به آرزوی دلش نرسیده است. او دوست دارد زندگی کند عشق بورزد و مورد علاقه باشد. به همین دلیل است که هنوز نمرده است و به خواب عمیقی فرو رفته. مراد در میان هق هق گریه گفت: آه ای خردمندتر از همه خردمندان خورشید زیبا نگار مرا دوباره زنده کن به معشوقم زندگی دوباره بده. خورشید دلش به حال چوپان سوخت و گفت ای چوپان بینوا غمگین مباش پیش نگارت بازگرد، سعادت و نیکبختی در انتظار تو است. مراد خورشید را ترک گفت و راهی سفر به کوه بیستون شد. چهل روز و چهل شب راه رفت تا به دره باریک رسید و دیوش را صدا زد. دیو آمد و گفت: سلام بر تو ای پهلوان چه فرمایشی داری؟ چوپان درخواست کرد مرا به کوه بیستون به آرامگاه مرمرین بیره دیو گفت: بر پشت. من سوار شو. به آسمان پرواز کرد، رفت و رفت تا به آرامگاه مرمرین رسید. چوپان از دیو تشکر کرد و گفت سه بار به من کمک کردی بیا برادر هم باشیم. چوپان و دیو یکدیگر را در آغوش گرفتند و بعد از یکدیگر جدا شدند. مراد وارد آرامگاه شد و روبند را از روی صورت نگار زیبا برداشت. درست در همان لحظه در بلندترین نقطه کوه بیستون آفتاب طلوع کرد خورشید پرتو درخشانی را از میان سنگهای آرامگاه عبور داد و روی صورت نگار زیبا انداخت. دخترک اخم کرد عطسه ای کرد چشم هایش را باز کرد در تابوت نشست و با تعجب گفت: چقدر زیاد خوابیدم برادران الان خواهند آمد، باید شام حاضر کنم.» نگار همین که از تابوت برخاست چوپان را دید و با شگفتی پرسید: اما شما چطور به اینجا آمدید؟ بعد مراد آنچه را که برایش اتفاق افتاده بود، باز گفت. نگار وقتی تمام حرف های مراد را شنید گفت: ای جوان شجاع تو عشق خود را نسبت به من ثابت کردی. من هم تو رادوست میدارم میخواهم همسر تو باشم. در همان لحظه هفت برادران وارد غار شدند وقتی دیدند که نگار زنده است خوشحالی شان حد و مرزی نداشت. نگار یک یک برادران را بوسید و گفت این جوان شریف زندگی دوباره به من داد. برادران چوپان را در آغوش گرفتند و او را همراه نگار زیبا به خانه شان بردند. هفت روز و هفت شب عروسی خواهرشان را با چوپان جشن گرفتند. اکنون هفت برادر نگار و همسرش مراد را در جشن عروسی رها میکنیم تا لذت ببرند و به سراغ گلناز جنایتکار می رویم. گلناز مثل سابق تمام روز را در مقابل آینه سحر آمیز می نشست با خود ور می رفت و با آینه حرف می زد. روزی گلناز که همچنان سرگرم تحسین زیبایی خود بود، از آینه پرسید: دلم می خواهد بدانم آیا در دنیا کسی هست که زیباتر از من باشد؟ آینه پاسخ داد: وبله چنین کسی هست. گلناز نزدیک بود از ناراحتی دق کند او حتی آن زن زیبا چه کسی است. فکر کرد حتماً نگار است که زندگی دوباره پیدا کرده است. گلناز سرخدمتکار خود را فرا خواند و گفت: فوراً برو و ببین خواهر هفت برادر کجاست و چه می کند. سر خدمتکار وسایل سفر را آماده کرد و رهسپار شد مدت درازی راه رفت و وقتی به کوه بیستون رسید بر فراز قله آرامگاه مرمرین را دید. سرخدمتکار از کوه بالا رفت تا به آرامگاه رسید وقتی وارد آرامگاه شد تابوتی را دید که روی آن با آب طلا نوشته بود: در اینجا دختر تاجر نگار زیبا، آرمیده است هنوز خواندنش تمام نشده بود که درویشی وارد شد. سرخدمتکار پرسید: درویش به من بگو چه کسی این آرامگاه را ساخت و قبر چه کسی در آن است؟ درویش پاسخ داد: هفت برادر خواهرشان نگار زیبا را که دختر تاجری بود از دست دادند. آنها بودند که این آرامگاه را از سنگهای گرانبها برپا کردند، دخترک را در تابوتی کهربایی رنگ گذاشتند و روی آن نوشتند: در اینجا دختر ،تاجر نگار زیبا آرمیده است. سه سال بعد نگار دوباره زنده شد از تابوت بیرون آمد آرامگاه را ترک کرد و به خانه هفت برادر رفت. سرخدمتکار وقتی دریافت که نگار زیبا زندگی دوباره پیدا کرده و به خانه ،خانمش، کا خانمش، گلناز، برگشت و آنچه را شنیده بود، باز گفت. گلناز فوراً تمام جادوگران را فراخواند و گفت: هر یک از شما بتواند نگار زیبا را بکشد من به اندازه وزنش به او پول خواهم داد. چشم های جادوگران از طمع درخشید و یکی از آنها پیشدستی کرد و گفت: من او را خواهم کشت. جادوگر لباس گدایی پوشید عصایی به دست گرفت و لنگ لنگان به سوی کوه بیستون رهسپار شد وقتی به خانه هفت برادر رسید، آه و ناله سرداد و گفت: توی دنیای به این بزرگی من تنهای تنها هستم به من کمک کنید. به من رحم کنید! وقتی چشم نگار زیبا به او افتاد مشکوک شد. آن جادوگر پیری را به یاد آورد که بلایی به آن بزرگی به سرش آورد. با خود گفت: خدایا این یکی از آن جادوگرانی است که بی شباهت به جادوگر اولی نیست. جادوگر وقتی این حرف را شنید عصایی را که در دست داشت بلند کرد تا بر سر نگار زیبا بکوبد، اما در همین لحظه برادران رسیدند و پیش از اینکه جادوگر بتواند کاری بکند او را تکه تکه کردند پس از گذشتن از این خطر نگار زیبا در کمال خوشبختی با همسر و هفت برادر به زندگی ادامه می داد. روزی نگار زیبا به مراد و هفت برادرش گفت: خیلی دلم میخواهد پدرم را ببینم بگذارید همه با هم به دیدار پدرم برویم و پس از آن دوباره به اینجا بازخواهیم گشت. برادران و مراد با اشتیاق پذیرفتند. یک تخت روان طلایی درست کردند نگار زیبا را روی آن نشاندند اسبهایشان را زین کردند و راهی شهر شدند که خواجه ابو طالب تاجر در آن زندگی میکرد. اکنون آنها را در راه تنها میگذاریم و به سراغ گلناز مغرور و احمق می رویم. گلناز بی صبرانه در انتظار بازگشت جادوگر پیر بود هر روز لباسهای زیبا و آینه سحر آمیز می نشست و پیوسته می پرسید: دلم می خواهد بدانم آیا در دنیا کسی از وجود دارد یانه؟ پاسخ همیشه یکسان بود «بله، وجود دارد. گلناز بدطینت فکر میکرد پس هنوز نگار زنده است. دیگر حوصله اش به تنگ آمد یک بار دیگر جلو آینه رفت و پرسید: دلم می خواهد بدانم آیا در دنیا کسی زیباتر از من وجود دارد؟ و آینه باز هم پاسخ داد: «بله وجود دارد.» گلناز به قدری ناراحت شد که آینه را به زمین انداخت و زیر پا خردش کرد. آینه در هم شکست اما هر تکه آن میگفت: و هست هست هست. گلناز گوش هایش را گرفت و داشت با عجله از خانه بیرون می رفت که در آستانه در با نگار زیبا سینه به سینه شد. نگار به همراه شوهرش و هفت برادر داشت وارد خانه پدر میشد. گلناز به محض اینکه چشمش به نگار افتاد جیغ کشید و بر زمین افتاد و مرد در این لحظه خواجه ابوطالب سررسید، پس از سال ها دختر عزیزش را دید او را در آغوش کشید و نوازشش کرد و هر دو بر گونه های هم بوسه زدند و اشک شوق و شادی از دیده ها جاری ساختند. سرانجام نگار زیبا به پدرش گفت: اینها برادران من و او همسر من است.را هم بوسید. وقتی سرش را برگرداند، جسد زنش را دید. نگار به پدرش برای او عزادار نشوید تنها همین زن پست فطرت بود که می بایست می مرد.» گلناز را همان روز به خاک سپردند و روی قبرش نوشتند می خواهم بدانم آیا کسی در دنیا هست که زیباتر از من باشد؟ نگار زیبا برادرانش و مراد همه ماجراهایی را که برایشان رخ داده بود، برای خواجه ابو طالب بازگو کردند و هر یک نفرینی بر گلناز نثار کردند.