Eranshahr

View Original

دختر باهوش

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 153-158

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: دختر فقیر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: عموی ثروتمند

روایت دختر با هوش روایتی است از نوع معمایی قصدها در این نوع قصه جنگ همیشگی میان قهرمان و ضدقهرمان به قالب طرح سؤال از جانب ضد قهرمان و پاسخ دادن به آنها از جانب قهرمان در می آید. سرانجام نیز پیروزی نصیب قهرمان است. آنچه این نوع قصه را شنیدنی و خواندنی میکند همانا پاسخ های جذاب (و نه لزوماً صحیح) است. در روایت دختر با هوش هم با سنیز میان حاکم و دخترک فقیر مواجه ایم. از نکات تأمل برانگیز این نوع قصه یکی هم این است که معمولاً پاسخ دهنده پرسش ها ناشناخته است. ناشناخته به این معنی که تا آن زمان کسی انتظار توانایی پاسخ گویی را از جانب وی ندارد. در روایت دختر با هوش هم دخترک هفت ساله تا آن زمان از سوی پدر ناشناخته مانده بود. برخلاف برادر غنی که زن خود را عاقل و توانا به پاسخ گویی می داند.روایت دختر باهوش را به طور کامل نقل میکنیم.

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود در روزگاران گذشته، دو برادر بودند یکی غنی یکی هم فقیر برادر فقیر در ده زندگی میکرد و برادر غنی در شهر روزی از روزها برادر فقیر به قصد شهر از ده راه افتاد. از قضا در همان ساعت و روز هم برادر غنی از شهر به طرف ده حرکت کرد. هوا داشت تاریک می شد که در وسط راه دو برادر به هم رسیدند و تصمیم گرفتند شب را با هم سرکنند تا صبح فردا هر کدام راهشان را در پیش بگیرند. برادر غنی کله سحر از خواب بیدار شد و دید زیرگاری اش یک کره اسب است. بلافاصله برادر فقیرش را از خواب بیدار کرد و گفت: برادر بلند شو! یک خبر خوش گاری من دیشب کره زاییده برادر فقیر گفت: دیده بودی که اسبم باردار بود پس دیشب زاییده و حالا حتما کره اش قبل خورده و رفته زیر گاری تو آن وقت فکر کردی گاری کره زاییده کره مال اسب من است نه از گاری تو! بالاخره داد و قال دو برادر بر سرکزه به دعوا کشید و هر دو به محکمه قاضی شکایت بردند قاضی نتوانست برای رفع اختلاف حکمی صادر کند. خبر به گوش حاکم شهر رسید. حاکم هر دو برادر را احضار کرد و به آنها گفت: هر کدامتان که جواب صحیح سه سؤال من را پیدا کردید، کره مال اوست حاکم سه روز به آنها مهلت داد و بعد گفت: سؤال اول من قوی ترین و تندروترین چیز در دنیا چیست؟ سؤال دوم شیرین ترین چیز در دنیا چیست؟ سؤال سوم نرم ترین چیز در دنیا چیست؟ برادر غنی و فقیر پا شدند و به سوی خانه و زندگیشان برگشتند. برادر غنی خوشحال بود خوشحالی او از آن جهت بود که زنی عاقله ای دارد که از عهده جواب دادن به این سه سؤال بر می آید اما برادر فقیر آشفته و نگران بود، چرا که فکرش به جایی نمی رسید که جوابها را از چه کسی بپرسد و چگونه پیدا کند. برادر غنی که به خانه آمد و سه سؤال را با زنش در میان گذاشت، زنش گفت: هر سه سؤال را میدهم جواب اول: قوی ترین و تندروترین چیز در دنیا اسب ما است جواب دوم شیرین ترین چیزها هم عسل است. جواب سوم نرم ترین چیز در دنیا هم بالش پر قوی ما است. مرد غنی با این جوابها قطعا کره را مال خود و حکم حاکم را به نفع خود می دانست برادر فقیر، غمگین وارد خانه شد. دختر هفت ساله با هوشش علت غم و اندوه و رنگ پریدگی اش را پرسید پدر برای او شرح سؤالهای حاکم را داد. دختر خندید و گفت: پدر جان این سؤال ها که سؤال نیست پیچیده و مشکل ترین شان را هم جواب میدهم. حالا جوابها را گوش کن و برو به حاکم بگو! جواب اول تندروترین و قوی ترین چیز در دنیا باد است شیرین ترین چیز در دنیا خواب است. و نرم ترین چیز در دنیا کف دست آدم است علتش این است که آدم هر بالش و متکایی که زیر سرش بگذارد باز هم کف دستش را زیر سرش قرار می دهد. برادر فقیر با این جواب ها دیگر غمش را فراموش کرد. مهلت سه روزه تمام برادر نزد حاکم رفتند حاکم به جواب هایت را بگوا او گفت: تندروترین و قوی ترین چیز در دنیا، اسب ما است. شیرین ترین چیز در د عسل است. نرم ترین چیز هم در دنیا بالش پر قوی ما است. حاکم سری تکان داد و بعد از برادر فقیر پرسید. برادر فقیر گفت: تندروترین و قویترین چیز در دنیا باد است شیرین ترین چیز در دنیا خواب است و نرم ترین چیز در دنیا، کف دست آدم است. حاکم که جواب های برادر فقیر را شنید آفرین و تحسین کرد و به او گفت: جوابهایت درست است وکره مال شماست. برادر غنی راهش را کشید و رفت اما حاکم از برادر فقیر پرسید جواب سؤال هایم را از کی گرفتی؟ برادر فقیر جواب داد از دختر هفت ساله ام حاکم گفت: حالا این نخ ابریشمی را بگیر و به دخترت بده و بگو که یک شبه برای من حوله ای ببافد. برادر فقیر نخ را برداشت و به دخترش داد و به او گفت: حاکم از تو خواسته با این تکه نخ برایش حوله ای بباقی دختر گفت: پدر جان امکان ندارد که با یک تکه نخ بشود حوله ای یافت. اما جواب این حاکم را میدانم چه بدهم بلند شد و رفت یک شاخه کوچک از درخت شکست و به پدرش داد و گفت: این تکه چوب را به حاکم بده و بگو با این یک دوک نخ ریسی درست کند تا من برایش با یک تکه نخ حوله ای ببافم برادر فقیر نزد حاکم رفت موضوع را گفت حاکم قبول کرد که نمی تواند این کار را بکند و دختر جواب درستی داده است. بعد به برادر فقیر گفت: حالا پس این کار را دخترتان برای من انجام دهد. این پنجاه تخم مرغ را ببر و بگو یک شبه پنجاه جوجه از داخل شان در آورد. برادر فقیر پنجاه تخم مرغ را برداشت و پیش دخترش برد. دختر هر پنجاه تخم مرغ را پخت نصف تخم مرغ ها را شب و نصف دیگرش را هم فردا صبح خوردند و بعد به پدرش گفت: برو به حاکم بگو، جوجه ها حاضر هستند اما احتیاج به گندم یک روزه دارند اگر گندم یک روزه را رساندی جوجه ها زنده می مانند والا می میرندا برادر فقیر جواب دخترش را به حاکم گفت حاکم در دل به خود گفت: عجب جواب عالی داده است. از هوش و ذکاوت دختر حیرت زده شد. بعد به پدرش گفت:خیلی خوب حالا باید دخترت را نزدم بیاوری اما به سه شرط اول این که هم سواره باشد و هم پیاده دوم هم برهنه باشد و هم پوشیده، سوم اینکه هم هدیه ای به من بدهد و هم ندهد! برادر فقیر که این سه شرط را شنید با غم و اندوه راه افتاد و پیش خود فکر کرد که برآوردن این سه شرط محال است و از عهده دخترش بر نمی آید، آن وقت معلوم نیست حاکم، چه بلایی سر دخترش می آورد. به خانه آمد. امر و شرط حاکم را با ناراحتی به دخترش گفت. دختر به او گفت: پدر جان برو با خیال راحت به خواب صبح زود همه چیز آماده است. صبح زود بود که دختر پدرش را از خواب بیدار کرد و گفت: همه چیز آماده است. آن بز، مرکب من است و وقتی هم سوارش می شوم پاهایم روی زمین است بنابراین هم سواره و هم پیاده هستم این از شرط اول این تور ماهیگیری لباس من است که با آن هم پوشیده ام و هم برهنه این هم از شرط دوم اما هدیه به حاکم شرط سومش را الان به شما نمی گویم، بلند شو تا حرکت کنیم! پدر خوشحال شد و راه قصر حاکم شهر را در پیش گرفتند. حاکم که از درگاهی قصرش چشم به راه داشت؛ دختر را سوار بزی دید که پایش روی زمین کشیده میشد و با لباس تور ماهیگیری هم برهنه است و هم پوشیده، در دل احسنت گفت. وقتی به حضورش آمدند، گفت: دو شرط را خیلی خوب به جا آوردی اما شرط سوم من چی شد! هدیه ای هم به من بدهی و هم ندهی در این حال دختر کبوتری را از زیر لباس توری اش درآورد و به حاکم گفت: این هم هدیه من برای شما حاکم همین که دستش را دراز کرد تا هدیه را بگیرد، کبوتر پرید و از زیر تاق قصر به آسمان رفت. بعد دختر گفت: این هم از شرط سوم هدیه ام را هم گرفتی و هم نگرفتی حاکم از هوش دختر هم خوشحال تر و هم حیرت زده تر شد و پرسش دیگری از او کرد شما چطوری غذای خود را تهیه میکنید؟ دختر جواب داد: با تور ماهیگیری از خشکی ماهی میگیرم بعد ماهی ها را در دامنم می ریزم و سرخ میکنم حاکم پرسید: از خشکی چطوری میشود ماهی گرفت و چگونه ماهی ها را در دامنت می پزی دختر گفت: شما بفرمایید در کجای دنیا، گاری کره می زاید در این جا حاکم برای چندمین بار انگشت حیرت به دندان گرفت و باز برای چندمین بار به هوش دختر آفرینها و احسنت ها گفت و هدایای قیمتی و خلعت های گران بها و کیسه های سکه زر سرخ به دختر داد. خوشحال و خندان از قصر حاکم به خانه شان برگشتند و ما هم آمدیم