Eranshahr

View Original

دختر چوپان (1)

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان

منبع یا راوی: دکتر نورالدین سالمی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۴۹ - ۲۵۲

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: شاه عباس و دختر چوپان

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: حلیم فروش

از جمله نکات قابل توجه در برخی قصه ها، استفاده قهرمان یا قهرمانان قصه از زبان رمزی است و آن زبانی است که هر کس قادر به فهم و درک آن نمی باشد مگر قهرمان دیگری در قصه که معمولاً دختری است باهوش. در روایت «دختر چوپان» قهرمان مرد قصه (شاه عباس) از این زبان سود می جوید، اما پیرمرد چوپان چیزی از آن نمی فهمد و این دختر اوست که معانی آن چه را که شاه عباس گفته است برای پیرمرد شرح می دهد و این گونه زن و مرد قهرمان قصه با یکدیگر آشنا می شوند. نشان دادن کار و فراگیری حرفه از مضامین روایت «دختر چوپان» است. خلاصه این روایت را می نویسیم.

روزی شاه عباس برای سرکشی به اوضاع مملکت لباس درویشی پوشید و از شهر خارج شد. میان راه به پیرمرد چوپانی برخورد که گوسفندهایش را از صحرا به روستا می برد. شاه عباس با پیرمرد همراه شد. کمی که رفتند شاه عباس گفت: «پدرجان بیا برای این راه طولانی نردبان بگذاریم.» پیرمرد گفت: «ای درویش مگر می شود برای راهی به این طولانی نردبان گذاشت؟» شاه عباس چیزی نگفت، رفتند و رفتند به رودخانه ای رسیدند. شاه عباس گفت: «پدرجان بیا برای رودخانه پلی بسازیم.» پیرمرد خندید و گفت: «چه حرف ها می زنی درویش؟!» هر دو پاچه شلوارهایشان را بالا زدند و از رودخانه گذشتند، رفتند تا رسیدند به روستا. شاه عباس گفت: «پدرجان خانه فقیران و غریبان کجاست؟» پیرمرد با دست مسجد را نشان داد. از هم خداحافظی کردند. پیرمرد به خانه اش رفت و آن چه را دیده و شنیده بود برای دخترش تعریف کرد و آخر سر نتیجه گرفت که: «درویش آدم خیلی ساده لوحی بود.» دختر چوپان گفت: «تو سادگی کردی پدرجان! درویش آدم دنیا دیده ای بوده، آن جایی که به تو گفته برای راه نردبان بگذاریم، منظورش این بوده که سر گفت و گو را باز کنیم تا راه طولانی در نظرمان کوتاه بیاید. وقتی هم که گفته برای رودخانه پل بسازیم، یعنی اینکه یا تو مرا بغلبگیر و از رودخانه بگذران یا من تو را. نزدیک دهکده هم وقتی از تو پرسیده خانه فقرا و غریبان کجاست؟ منظورش این بوده که مهمانش کنی. حالا بلند شو و یک مقدار از کوفته ای که برای شام درست کرده ام به مسجد ببر و بده به درویش.» دختر این را گفت و دو تا کوفته گذاشت لای دو تا نان و داد به پدرش و گفت: «به درویش بگو ماه هم دو تاست، ستاره هم دو تاست.» پیرمرد راه افتاد. میان راه گرسنه اش شد و یکی از کوفته ها را لای یک نان گذاشت و خورد. بعد هم به مسجد رفت و نان و کوفته را به او داد و حرفی که دخترش به او گفته درویش باز گفت. درویش دید یک نان است و یک کوفته گفت: «سلام مرا به دخترت برسان و بگو ماه هم یکی است، ستاره هم یکی است.» پیرمرد وقتی به خانه آمد و پیغام درویش را به دخترش رساند. دختر گفت: «پدرجان تو یکی از کوفته ها و یکی از نان ها را خورده ای. خیلی بد شد. بلند شو برو و درویش را به خانه بیاور.» پیرمرد رفت و درویش را به خانه آورد. شاه عباس دید با اینکه کلبه چوپان کوچک و فقیرانه است، اما خیلی تمیز و مرتب است و دختر چوپان هم خیلی زیباست. در دم عاشق او شد. صبح فردا شاه عباس به قصرش بازگشت و چند نفر را به کلبه پیرمرد فرستاد تا دختر را برای او خواستگاری کنند. وقتی فرستادگان خواستگاری شاه را به دختر گفتند، دختر گفت: «پادشاهی کافی نیست. او باید حرفه ای بیاموزد تا من زن او بشوم.» پادشاه وقتی شرط دختر را شنید، رفت و قالی بافی یاد گرفت و دختر به همسری شاه عباس درآمد. مدتها گذشت و دختر چوپان آبستن شد. روزی هوس حلیم کرد، به پادشاه گفت: «من هوس حلیم کرده ام، دوست دارم با پای خودت بروی و برای من حلیم تهیه کنی.» شاه عباس لباس درویشی پوشید و به شهر رفت. مغازه حلیم فروشی را پیدا کرد و ظرفی حلیم خرید و به قصر بازگشت و آن را به زنش داد. دختر چوپان چند قاشق از حلیم را خورد و گفت: «حس می کنم این حلیم از گوشت آدمیزاد درست شده. بهتر است شما به مغازه حلیم فروشی بروید و سر و گوشی آب بدهید.» شاه عباس باز هم لباس درویشی پوشید و یک سر به مغازه حلیم فروشی رفت و گفت: «می خواهم بدانم حلیم چگونه پخته می شود؟» حلیم فروش او را به طرف دریچه ای که در انتهای مغازه بود برد. وقتی شاه عباس دریچه را باز کرد، حلیم فروش او را هل داد و دریچه را بست. شاه عباس از روی پله ها سر خورد و با کله افتاد تو زیرزمین. چشمش که به تاریکی عادت کرد، دید دور تا دور زیرزمین چنگک زده اند و جسد آدم آویزان کرده اند. به عقل و هوش زنش آفرین گفت. یک ساعت بعد چند نفر آمدند و خواستند سر شاه عباس را ببُرند، که شاه عباس گفت: «من می توانم قالیچه هایی ببافم که از فروش آن پول خیلی بیشتری گیرتان می آید.» حلیم فروش دید بد حرفی نیست. ابزار کار فراهم کرد و شاه عباس مشغول بافتن قالیچه شد. در گوشه ای از قالیچه ماجرای زندانی شدنش و نشانی حلیم فروش را شرح داد. وقتی کار بافتن قالیچه تمام شد، شاه عباس به حلیم فروش گفت: «این قالیچه خیلی باارزش است و در این شهر هیچ کس جز وزیر شاه عباس نمی تواند آن را بخرد.» حلیم فروش قالیچه را برداشت و برد پیش وزیر. وزیر قالیچه را گرفت و خوبنگاه کرد و ماجرا را فهمید. پول زیادی به حلیم فروش داد و او را راه انداخت. بعد خود را با سی چهل نفر سرباز به مغازه حلیم فروش رساند و شاه عباس را آزاد کرد و حلیم فروش و دار و دسته او را دستگیر کرده، به دار آویخت. شاه عباس وقتی به قصر برگشت، تاج پادشاهی را بر سر زنش گذاشت و گفت: «شما شایسته پادشاهی هستید نه من.»