دختر خیاط و پسر ملک التجار (1)
افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گرد اورده: کوهی کرمانی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 265-268
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: دختر خیاطکمک قهرمان: مادر شوهر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دخترعموی پسر ملک التجار
افسانۀ دختر خیاط و پسر ملک التجار اول بار در سال ۱۳۱۴ خورشیدی توسط آقای کوهی کرمانی گردآوری و در مطبعۀ مجلس به چاپ رسیده است و پس از سی و سه سال، تمام این افسانه ها به وسیله خانم مرسده بازنویسی شده و در انتشارات مرسده تحت عنوان 14 افسانه از روستاییان ایران به چاپ رسیده است. هر دو صورت داستان را میآوریم.
بغور(بغور:سرکنگبین) بغور تا گردش - ستاره ها مشتش نه بودبلندها(پرنده ها- مرغ ها) بالش نه بود - ستاره ها مشتش نه بودیک خیاطی سه دختر داشت یک روز په پسر خواجه ملکالتجار آمد در دکانش و گفت: «من یک قبا میخواهم برای من بدوزی که از گل باشد.» این خیاط سه دختر داشت شب اومد پیش دختر بزرگش و گفت: «امروز پسر ملکالتجاریک همچین قبایی از من خواسته» دختر چیزی نگفت، امشب گذشت، روز رفت دکان تا غروب فکر کرد فکرش به جایی نرسید، شب دوم آمد پیش دختر میانی حکایت را گفت آن هم چیزی نگفت روز دوم دوباره رفت در دکان تا غروب فکر کرد باز فکرش به جای ی نرسید، شب شد، آمد پیش دختر کوچکی و حکایت را گفت، دختر گفت: «فردا وقتی که پسر ملکالتجار آمد بگو برای قبای گل باید قیچی و انگشتونه و نخ ازگل باشند حاضر کنید تا من قبای گل برای شما بدوزم.» پسر فهمید که این باید سه دختر داشته باشد، شب اول به دختر بزرگی و شب دوم به دختر میانی حکایت را گفته آنها چیزی نفهمیدند و شب سوم به دختر کوچکی گفته و این حرف میباید حرف دختر کوچکی باشد.ندیده عاشق آن دختر شد و یک نفر فرستاد به خواستگاری دختر. از اینجا بشنو پسر خواجه ملکالتجار هم دخترعمویی داشت که نامزدش بود، خبردار شد که پسر فرستاده به خواستگاری دختر خیاط و به خودش گفت: «هر طور شده میباید این معامله را به هم بزنم.» در کش گمار بود که کی سوغاتی و چیزی برای دختر از طرف پسر میرود تا آن که یک دفعه ملتفت شد که پسر ملکالتجار یک سینی شام که از هر چیز در او بود برای دختر فرستاده، از حسادتی که داشت رفت پول زیادی به آن که شام را میبرد داد و گفت:« یک قدری از برنج ها را بخور از مرغ ها هم بالشان را بخور و از شیشه سکنجبین هم قدری بخور» آن هم همین کار را کرد وقتی که شام را پیش دختر بردند، دید شام دست خورده، خیال کرده پسر ملکالتجار ته مانده شام خودش را فرستاده، نخورد و پیغام داد که:بغور بغور تا گردنش - ستاره ها مشتش نه بودبلندها بالش نه بود - ستاره ها مشتش نه بودپسر هر چه فکر کرد، سر در نیاورد که یعنی چه، روز دیگر رفت باز یک جفت کفش خوب خرید و داد که ببرند برای دختر، باز دختر عمویش خبردار شد، به آنکه کفش را میبرد گفت: «این کفشها را پایت کن و خیلی با آنها راه برو تا پاره بشود، آن وقت ببر برای دختر. آن هم همین کار را کرد، وقتی برد پیش دختر کفش ها را به پایش نکرد و پس داد و بعد از آن که عقدشان را بستند، دختر عمویش واداشت از هر طرف به پسر بدِ دختر را گفتند، به طوری که این دختر را در پیش چشم پسر یک دیو نشان داده بودند. این مطلب بود و بود تا شب عروسی، وقتی که اینها را به حجله کردند پسر هیچ نگاه به دختر نکرد و رفت توی رختخواب خودش خوابید. صبح دختر حکایت را به مادر داماد گفت، مادر داماد میدانست امروز پسرش میرود باغ گل زرد چون سه باغ داشت باغ گلِ زرد و باغ گلِ سرخ و باغ گل سفید و هر روز در یکی از این باغ ها به گردش میرفت. امروز نوبت باغ گلِ زرد بود. به دختر گفت: «امروز سوار بر اسب نارنجی رنگی میشوی میروی در باغ گلِ زرد در میزنی پسرم میآید در باغ را باز میکند و تو یک دستۀ گلِ زرد ازش میخواهی به تو میدهد وقتی که گرفتی فوری بر میگردی و دیگر حرف نمیزنی.» دخترهمین کار را کرد و سوار بر اسب نارنجی رنگ شد رفت در باغ گل زرد در زد پسر آمد در باز کرد و گفت: «گل میخوام، - دسته میخوام - بسته میخوام، بجنب و جلد باش.» پیش رفت پسر یک دسته گلِ زرد پیچیده و داد به دختر تا آمد با او حرف بزند سوار بر اسب شد و برگشت. روز دوم باز مادر داماد گفت: «امروز پسرم میرود باغ گلِ سفید و تو بر اسب سفیدی سوار میشوی و میروی در باغ گل سفید و در میزنی، پسرم میآید در را باز میکند و تو یک دسته گل سفید میخواهی، میپیچد به تو میدهد و تو هیچ نمیگویی و زودی بر میگردی. دختر باز سوار بر اسب سفید شد آمد در باغ دررا زد و پسر آمد در را باز کرد و باز دختر گفت: «گل میخوام -دسته میخوام - بسته میخوام - بجنب و جلد باش.»پسر یک دسته گل چید و به دختر داد تا آمد که با او حرف بزند دختر سوار بر اسب شد و هی کرد. امروز هم گذشت روز سوم شد، مادر داماد گفت: «امروز سوار بر اسب سرخ رنگ میشوی میروی درِ باغ گلِ سرخ در میزنی پسرم میآید در باغ در را باز میکند و تو مثل هر روز یک دسته گل سرخ میخواهی به تو میدهد و وقتی که دسته گل را گرفتی میگویی کمربند من خیلی تنگ بسته شده و گره او هم باز نمیشود بیا او را ببُر. وقتی چاقو آورد که کمربند تو را بِبُرد تو دستت را زیر چاقو میگیری. کاری بکن که شست تو زخم شود، وقتی که زخم شد فریاد میکشی آخ شستم ،آخ شستم و دسته گل را میگیری و سوار میشوی و از در باغ میآیی بیرون.» دختر همین کار را کرد، سوار بر اسب سرخ رنگی شد و آمد در باغ در زد پسر آمد در را باز کرد، دختر گفت: «گل میخوام - دسته میخوام - بسته میخوام - از تو میخوام، بجنب و جلد باش -» پسر یک دسته گل پیچید داد به دختر، دختر گفت: «کمربند من خیلی تنگ و گره او هم محکم هست که بازنمی شود، یک چاقو بیار و او را ببُر. پسر چاقو را کشید که کمربند را ببُرَد، دختر دستش را گرفت زیر چاقو شست دختر زخم شد و دختر فریادش بلند شد: «آخ شستم، آخ شستم» و سوار بر اسب شد و هی کرد. شب وقتی که تو اطاق آمد دختر بنا کرد فریاد کردن: «آخ شستم، آخ شستم» پسر تعجب کرد دید این صدا مثل صدای آن دختری هست که در باغ دیده بود و حالا نگو این دو سه شب پسر از عشق آن دختری که در باغ دیده بود نه خواب داشت نه خوراک. آمد نزدیک خود نگاه کرد دید بهبه مه طلعتی که جمالش اطاق را روشن کرد، خوب نگاه کرد دید همان دختر هست که درِ باغ گلِ زرد و باغ گلِ سفید و باغ گلِ سرخ آمده بود، از شوق بنا کرد گریه کردن که ای دختر تو را چه شده است. دختر حکایت کار را از اول تا آخر یک یک تعریف کرد. بعد از آن پسر او را در بغل گرفت و مطرب خبر کرد و هفت شبانه روز عروسی کرد. همان طور که این پسر و دختر به آرزوی خودشان رسیدند الهی همۀ دوستان به آرزوی دل خودشان برسند.