Eranshahr

View Original

دختر خیاط و پسر ملک التجار (2)

افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: مرسده

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 269-272

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: دختر خیاطکمک قهرمان: مادر شوهر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دخترعموی پسر ملک التجار

در قصه هایی که اندیشه های عرفانی در خود دارند، قهرمان تا زمانی که حجاب افتاده بر چشم‌هایش را کنار نزند، نمی‌تواند به وصال یار برسد. در روایتهای دیگری از این نوع قصه می‌خوانیم که نامادری دختر چهرۀ او را سیاه می‌کند و شاهزاده دل زده از دخترکنج عزلت می‌گزیند. تا اینکه با تمهیدات یاور قهرمان علایم و نشانه های یگانگی دختر با آن کس که مطلوب شاهزاده است نشان داده می‌شود. این ظاهر و چهرۀ دختر نیست که شاهزاده را متقاعد می‌کند بلکه علامت‌ها و نشانه ها، مثل زخم دختر و گل ها، او را به حقیقت و سرانجام به وصال می‌رساند. در روایت «دختر خیاط و پسر ملک التجار» شاهزاده تحت تأثیر القائات ضد قهرمان، دختر را همان گونه می‌بیند که ضد قهرمان به از نمایانده است. پردۀ ساتری که بر چشم شاهزاده می‌افتد او را از محبوب دور می‌کند و وصال دست نمی‌دهد تا این که به کمک یاور قهرمان این پرده کنار می‌رود و شاهزاده محبوب را همان‌گونه که هست می‌بیند. و این «چشم پاک بین» شأن آن دارد که همسر محبوب شود. خلاصۀ روایت «دختر خیاط و پسر ملک التجار» را می‌نویسیم.

روزی پسر ملک التجار شهر رفت تو دکان خیاطی و به استاد خیاط گفت: «یک قبا از برگ گل برای من بدوز.» بعد هم راهش را کشید و رفت. خیاط هر چه فکر کرد که چطور از برگ گل قبا بدوزد عقلش به جایی نرسید. شب همین جور که تو فکر بود، آمد خانه‌اش. خیاط سه تا دختر داشت. دخترها دیدند پدرشان بدجوری گرفته و ناراحت است. بزرگه پرسید: «باباجون چیزی شده؟ چرا ناراحتی؟» خیاط حکایت آمدن پسر ملک‌التجار به دکان و سفارش او را برایدختر تعریف کرد. دختر کمی فکر کرد و چیزی به عقلش نرسید. دختر میانی هم وقتی فهمید چه شده، جز سکوت کار دیگری نتوانست بکند. دختر سومی آمد پیش پدرش و وقتی دانست پسر ملک‌التجار چه جور قبایی خواسته گفت: «فردا صبح که پسر ملک‌التجار آمد به او بگو برای دوختن قبایی از برگ گل، بایدقیچی و انگشتانه و نخ و سوزن هم از برگ گل داشت. برو اینها را تهیه کن بیاور تا قبایت را بدوزم.»صبح، پسر ملک التجار آمد تو دکان خیاط و سراغ قبا را گرفت. خیاط هم آن چه دخترش به او یاد داده بود، به پسر گفت. پسر ملک‌التجار شستش خبردار شد که خیاط سه تا دختر دارد و این حرف‌ها را هم دختر کوچک به او یاد داده، این بود که ندیده عاشق دختر کوچک خیاط شد و روز بعد یک نفر را به خواستگاری دختر فرستاد.پسر ملک‌التجار دختر عمویی داشت که از بچّگی آنها را برای هم نامزد کرده بودند. وقتی فهمید که پسر کسی را به خواستگاری دختر فرستاده است خیلی دمغ شد و پیش خود گفت: «هر طور شده نباید بگذارم این وصلت سربگیرد.» روزی متوجه شد که در خانۀ داماد یک سینی غذا آماده کرده‌اند و گذاشته‌اند روی سر نوکری که ببرد به خانۀ خیاط. دخترعمو، یک نفر را فرستاد جلو راه نوکر تا او را به خانه دختر بیاورد. وقتی نوکر با سینی غذا وارد خانۀ دخترعمو شد او مشتی پول به نوکر داد تا از هر غذا مقداری بخورد. نوکر هم پول را گرفت و پارچۀ ترمۀ روی سینی را برداشت و از هر غذا لقمه ای گرفت. بعد پارچۀ ترمۀ را روی سینی انداخت و آن را به خانۀ خیاط برد. دختر خیاط که دید غذاها دست خورده است، آن را برگرداند.پسر ملک التجار دو سه روز بعد یک جفت کفش قشنگ خرید و به یکی از کنیزها داد تا برای دختر خیاط ببرد. باز دخترعمو کنیز را به خانه‌اش کشاند، پولی به او داد، کف کفش را خاکی کرد و آن را به کنیز سپرد. کنیز کفش را برد به خانۀ خیاط. دختر که دید کف کفش خاکی شده آن را پس فرستاد.گذشت تا پسر ملک‌التجار و دختر خیاط عقد کردند. اما دخترعمو آرام ننشست. به دوست و آشنا یاد داد که هر جا پسر ملک‌التجار را دیدند از زنش بدگویی کنند. از آن به بعد پسر به هر دوستی می‌رسید می‌شنید که: «حیف تو نبود رفتی دختر به این زشتی را برای خودت عقد کردی؟!» پسر دندان روی جگر می‌گذاشت هیچ نمی‌گفت تا این که عروسی سرگرفت و دختر و پسر را دست به دست دادند و به حجله فرستادند. اما پسر توجهی به عروسش نکرد، رفت گوشه‌ای رختخواب انداخت و گرفت خوابید.صبح عروس خانم ناراحت و فکری رفت پیش مادر شوهرش و قضیه را برای او تعریف کرد. مادر شوهر گفت: «همۀ اینها زیر سر حسودان است. غصه نخور من درستش می‌کنم. فقط هر چه می‌گویم انجام بده. امروز سوار اسبنارنجی می‌شوی و به باغ گل زرد می‌روی، در میزنی. پسرم خودش در را به رویت باز می‌کند از او یک دسته گل زرد بخواه. وقتی گرفتی. بی یک کلمه حرف برگرد.» دختر مو به مو حرف‌های مادر شوهرش را انجام داد. روز بعد مثل روز .قبل دختر را فرستاد به باغ گل. اما به باغ گل سفید. دختر اسب سفید سوار شد و دسته گل سفید خواست.روز سوم، مادر شوهر به دختر گفت: «امروز برو به باغ گل سرخ. اما وقتی دسته گل را گرفتی به او بگو کمربند من تنگ است و گره‌اش کور شده با چاقو آن را ببر. وقتی پسرم چاقو را انداخت زیر کمربند تا آن را ببرد دستت را جوری زیر کمربند بگذار که بریده شود. آن وقت جیغ می‌کشی و می‌گویی: «آخ دستم! آخ دستم!» بعد هم بر می‌گردی.»دختر سوار بر اسب سرخ شد و رفت و همان جور که مادر شوهرش گفته بود عمل کرد و با دست زخمی به خانه برگشت. شب که شد پسر ملک التجار وارد اتاق شد و بدون آن که نگاهی به دختر بیندازد گوشه ای نشست و تو فکر دختری بود که سه روز پشت سر هم می‌آمد و دسته گل می‌خواست و پسر را خیلی فریفتۀ خودش کرده بود، در این موقع صدایی به گوش پسر خورد: «آخ دستم! آخ دستم!» پسر دید صدا عین صدای دختری است که امروز دستش زخمی شده بود. برگشت نگاه کرد دید همان دختری است که به باغ گل می‌آمد به خودش گفت: «عجب ماه طلعتی به خانه داشتم و خودم نمی‌دانستم.» او را در آغوش گرفت.جشن مفصلی برپا کردند و دختر خیاط و پسر ملک‌التجار با هم عروسی کردند.